eitaa logo
خادم‌الشہداء|khadem .
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
116 فایل
‹ إِنَّهُ‌عَلِيمٌ‌بِذَاتِ‌الصُّدُورِ › بی‌تردیداو‌به‌رازدل‌هاداناست . - تکیه‌بر‌مداحیایِ‌حاج‌مهدی‌رسولی !. نوکر‌ِعلی‌اکبر؏‌ ؛ @Miiad82 @madahiam333 مداحیام ! رادیوی ِ ‌۵۷ : @Radio57 السݪام‌علیڪ‌یا‌بقیة‌اللہ . کپی؟! نعم .
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ماگ☕|✨Hope Shop
همیشه سعی کن واسه دل خودت زندگی کنی نه واسه چشمای دیگران!
⊰•🖤⛓🕊•⊱ . گفـت‌‌آرام‌باش‌چیزی‌نیست بہ‌گمانـم‌فقط‌ڪمی‌ڪمرم... دسـت‌من‌را‌بگیر‌‌گریہ‌نڪن‌ مرد‌ڪہ‌گریــہ‌نمیڪند‌پسرم :) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 🌱 🧕 👊 🍀 🌹 ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
جنگ‌،‌جنگ‌است‌چھ‌سخـت‌بـٰاشـد‌، ‌چھ‌نـرم!‌‌ عـد‌ھ‌ا‌؎‌را‌بـٰا‌جسم‌شـٰان‌ مـۍ‌ڪشنـد..! و‌دیگَرانۍ‌را‌بـٰا‌فـرهنگ‌شـٰان‌ از‌جنگ‌نـرم‌غـٰافل‌‌نشو‌ید‌..(:🖐🏻'! حواست‌باشہ‌رفیق‼️ 🥀 🌱 🧕 👊 🍀 🌹 ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅🔴 ┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾••┈ ┈┈••✾•🍃♥️🍃•✾•
هدایت شده از باید رفت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 ڪــلام‌شهـــید 🌹شهـــید حاج قاسم سلیمانی: هر وقت در سختی‌های جنگ فشارها بر ما حادث میشد، وقتی که به صورت بسیار مضطری هیچ کاری از ما بر نمی‌آمد، پناهگاهی جز زهرا(س) نداشتیم و ما هم پناهگاهمون زهرا(س) بود. ۰[ @HajMAHDIRASULI_IR
هدایت شده از محمدحسین پویانفر
30.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 همه مادر دارند 🎙 🖌 شاعرحميد رمي 📌‌فاطمیه۱۴۰۱ 📍حسينيه كربلا‌ @puyanfar
قاتل شهدای مشهد اعدام شد.. روی صحبت من با اوناییه که میومدن تو اینستاگرام هشتگ میزدن اعدام نکنید..،.! اومدین هشتگ بزنین آرمان علی وردی؟ اومدین براش هشتگ زدین جوونه؟ دانیال رضا زاده جوون نبود؟ فقط 23 سالش بود! آرمان علی وردی چی؟ 21 سالش بود. اینا لیاقت شهادت و داشتن. ولی شماها که نشستین تو کانادا میگین اعدام نکنید! اگه خیلی به خودتون مینازین بیاین جلوی ما این حرفو بزنین! اون طلبه بسیجی چه گناهی داشت؟ اهای آقای کریمی اومدی هشتگ بزنی آرمان علی وردی؟ نه! اومدی گفتی بزنیش!! چقدر تو سنگدلی چقدر.... با جای پاشنه کفش زنونه زیر چشماش چیکار کنیم؟ آهای آقایی که اومدی گفتی من کشیدمش رو زمین ! تو انسانی؟ حضرت آقا گفتن این نظام پایدار میمونه و ما به اونا سیلی میزنیم نه اونا..! پس میمونیم آقامون بیاد... خودتونو خسته نکنید منتظرسیلی باشید اره .....!ما بچه شیعه ایم 🇮🇷📝:بانوی چادری
امشب رمان داریم 😍
میگفت: امروز کسی نیومد پیشم مشکلشو حل کنم! نکنه دیگه خدا منو لایق نمیدونه به بنده‌هاش خدمت کنم :) ❤️🕊
به وقت رمان 😊🌹
❤️به نام خدای مهدی ❤️ پارت 16 ریحانه از اتاق رفت بیرون منم آروم شده بودم و خوابیدم صبح با صدای آلارام موبایلم از خواب بیدار شدم سریع یه مانتو بلند زرشکی با یک روسری زرد که لبنانی بستم گزاشتم چادرمو سر کردم و سریع رفتم پایین با ریحانه رفتیم مدرسه ریحانه هم رفت اداره. وارد حیاط شدم بچها داشتن بازی میکردن چقدر ناز بودن. زنگ خورد سریع رفتم تو دفتر دیدم مدیر نشسته پشت میز _سلام خانم افشار میتونید برید کلاس _ من دفتر نمره ندارم چون امروز کسی رو فرستادم بره آموزش پرورش _ اشکالی نداره. _ ممنونم چادرمو گزاشتم توی کیفم و رفتم در زدم و وارد شدم صدای یکی از بچها بلند شد _ برپا.. _ بشینید بچه ها منم نشستم گفتم _ بچها من معلم جدیدتون هستم هر سوالی دارید ازم بپرسید _ خانم اسمتون چیه _ سلام دختر خانوم ناز من اسمم ترانه س ترانه افشار نفر دیگری ازم پرسید _ خانم معلم ما خیلی خوشحالیم شما اومدین _ منم خوشحالم حالا شما نمیخوای اسمتونو بگید به من؟ _ چرا خانوم. یکی یکی شروع کردن به گفتن اسمشون خیلی این فضا رو دوست داشتم که صدای یکیشون منو از فکر در آورد _خانم من فاطمه ام خانم شما خیلی خوشگلی! _ خودتم خوشگلی ناز من! شیرین خندید. کل بچها اسمشونو گفتن که یکیشون گفت _خانوم من امروز داداشم به دنیا اومد _ وای مبارکت باشه عزیزم داداش خیلی خوبه _ شما داداش دارین؟ لبخند از روی لبام جمع شد با بغض گفتم _ اره عزیزم دارم یه داداش کوچکتر _ اسمش چیه؟ _ ایلیا _ اسم داداش منم امیر محمده.! _ خیلی قشنگه داداشت از طرف من ببوس _ شما هم داداشت ببوس اشکام بی اجازه باریدند _ خانوم چی شده _ هیچی قشنگم اخه داداشم پیشم نیست دلم واسش تنگ شده _ ایشالا بیاد _ خب بچها بریم سراغ درس؟ باهم گفتند : بله خب فارسی تون و در بیارید مشغول شدم به درس دادن... زنگ آخر که خورد بچها دونه دونه ازم خدا حافظی کردنو رفتن منم رفتم دفتر چادرمو گزاشتم و یه تاکسی اینترنتی گرفتم رفتم بیرون که یکی از دانش آموزان اومد پیشم _خانوم قرار بود داداش بیاد دنبالم ولی نیومد میشه پیش شما باشم؟ _ باشه عزیزم بیا بریم دم در رفتیم بیرون و حدود 10 دقیقه ایستاده بودیم منم به خاطر فاطره دختر کوچولوی ناز تاکسی کنسل کردم و موندم که یک ماشین سمند سفید پیشم ایستاد پیاده شد چهرش آشنا بود نه نه اون علیرضا بود یه چند دقیقه خیره شده بودیم به هم که تا متوجه شد سرشو انداخت پایین جلو اومد و به فاطره گفت..... ادامه دارد..... نویسنده: منتظر المهدی
❤️به نام خدای مهدی ❤️ پارت 15 _ ریحانه بیمارستانم فقط زود بیا دنبالم سرم درد میکنه _ بیمارستان چرا؟ چیزی شده؟ _ سوال نپرس بیا..... _ باش باشه کدوم بیمارستان؟ _ جلوی درب ورودی بیمارستان ابوعلی سینا _ باشه اومدم... سریع قطع کرد. چادرمو جمع کردم و نشستم روی سکوی کنار درب. موبایلمو در آوردم و رفتم تو اینستاگرام اولین تصویر تصویر علیرضا بود و رهام آبروم رفت. آزمون فیلم گرفتن فیلم و باز کردم من بیهوش افتاده بودم ولی رهام، علیرضا و میزد با صحنه ایی که دیدم وحشت کردم.! دست رهام چاقو بود و برعکس خواسته اش خورد به دستش پس برا همین بود دستش پانسمان بود! هزار بار بر خودم لعنت فرستادم! چرا ازش یه تشکر نکردم؟ چرا باهاش سرد بودم اون به خاطر من زخمی شده بود! اینیستا رو بستم هنذفریمو گزاشتم تو گوشام و مداحی گوش کردمو آرام اشک ریختم! با صدای ریحانه به خودم اومدم هنذفری و در آوردم _ ترانه خوبی؟ چرا رنگت زرده؟ _ریحانه هیچی نگو کمک کن بریم خونه ریحانه کمکم کرد و سوار ماشین شدم چشمامو بستم تا از غصه هام نجات پیدا کنم.... متوجه میشدم ریحانه نگاهم می می‌کرد نگران بود.. وقتی رسیدیم هیچی نگفت و پیادم کرد رفتیم داخل ریحانه چادرشو در آورد و رفت تو آشپز خونه منم رفتم تو اتاقم لباسمو با یک هودی بافت و یک شلوار لوله تفنگی عوض کردم موهامو باز کردم و دراز کشیدم رو تخت درد کمرم نفسمو بریده بود امروز روز خوبی نبود. کتک زدن رهام. چاقو خوردن علیرضا. تشکر نکردن ازش وای با این عذاب وجدان چیکار کنم؟ تو فکر بودم که ریحانه با یه دمنوش و شیرینی اومد تو نشست رو تختم. _ ترانه نمیخوای چیزی بگی ؟ از لحن آروم و مظلومش نمیتونستم نگم _ صبح رفتم گلزار. همرزم بابا همون علیرضا پارسا هم اومده بود گلزار رو دیدم سلام کرد و رفت منم داشتم برمیگشتم که رهامو دیدم داشت به چادرم توهین می‌کرد و می‌کشید که نزاشتم یه لگد با اون کفشش به کمرم زد که از درد بیهوش شدم فیلممون تو اینیستا پخش شد علیرضا هم به دستش چاقو خورد بنده خدا اومد از من دفاع کنه صورتش هم کبود بود _ اخ بمیرم چی کشیدی! _ اگه نبود من مرده بودم _ نه نگو عزیزم ❤️بخواب آروم شی _ اخ ریحانه فردا باید برم مدرسه! امروز باید میرفتم آموزش و پرورش _ تو که می تونی تدریس کنی من فردا اول وقت میرم تو برو مدرسه _ وای مرسی _ حالا آروم بخواب... ادامه دارد.... نویسنده : منتظر المهدی