_پس اینم به حسین ربط داره...
_امام حسین خودش میدونه برام چیکار کنه!
_اع؟
جدی؟
نمیدونستم خب پس...خانم پاشو بریم...
برو به همون حسینت بگو بیاد برات خواستگاری...
آقا دانیال...
داشت میرفت سمت در
_یادتون باشه!
به حسین و زینب توهین کردید!
کم کسی نیستند!..حداقلش....
زندگی منن!
دلم برای اشکایی که روی گونش میریخت میسوخت...
چه سوزناک میریزن...
_شما هنوز پدر و مادر منید...
ولی من...
اقام حسین و خانم زینب رو انتخاب میکنم!
رفت سمتش...
یقشو گرفت...
_بی غیرت..
_اع؟ چه جالب نمیدونستم شما هم میدونی غیرت چیه؟
یاد حرف علیاکبر به بابا افتادم...
گرفتتش و پرتش کرد رو زمین....
سرش خورد به میز...
زخم سرش خونریزی کرد.. دوباره بلند شد..
_شما وقتی به زینب هتک حرمت میکنید یعنی! بی غیرتید....
_برو بابا تو هم با اون حسینت...
سرش رو گرفت ...
حس کردم حالش داره بد میشه...
منم با این هتک حرمت سرم درد گرفته بود...
چه برسه اینا رو به یه مرد بگن ....
افتاد رو زمین...
انگار بی هوش شده بود....
مادرش اومد سمتش
_یا خدااااا.
اگه بلایی سر بچم بیاد ....
....میکشمت....
باباش از اتاق رفت بیرون و محکم درو بست...
مادرش نشست پیشش و سرشو گزاشت تو بغلش...
رفتم آشپزخونه براش گاز استریل برداشتم...آب قند هم درست کردم...
رفتم سمتش...
نشستم...
یکم آب پاشیدم رو صورتش..
یواش چشماش رو باز کرد...
با دستمال زخم سرش رو تمیز کردم و گاز استریل رو بستم به سرش...
آب و قند هم دادم به مادرش که بده بهش..
رفتم تو آشپز خونه...
بلند شد و آروم نشست...
چشماش به اندازه ایی خمار بود و پف کرده بود انگار ۴۰ درجه تب داشت...
شک کردم..
درجه گیری تب رو گرفتم
بردم پیشش...
بزارید تو دهنتون
_من خوبم تشکر..
_میگم بزارید یعنی بزارید...
گرفت و گزاشت تو دهنش..
رو ۳۹ ایستاد...
گرفتم.
_تب داری آقا دانیال..
_نه! دانیال نباید تب کنه اونم تا ۴۰ درجه نباید بشه...وگرنه بی هوش میشه..
چون بدنش ضعیفه.
تروخدا یه کاری کن..
گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به سدناسادات
_جانم آرام جان
_سدنا اگه یه نفر بدنش ضعیف باشه و نباید تا ۴۰ درجه تب کنه ولی ۳۹ درجه تب کرده باید چیکار کرد؟
_کیع؟
_بگو سدنا حالش خوب نیست
_اگه اینطور باشه حتما باید بره بیمارستان تا حرارت بدنش رو پایین بیارن...
کاری از دست تو بر نمیاد.،
تنها کاری که میکنی ببرش بیمارستان..
همین!..
_باشه..خداحافظی..
_بابا سدنا میگه باید بره بیمارستان اونجا باید درجه حرارتش بیارن پایین
_...من...خوبم...
_شما بی جان تر از اونی هستین که بخوای انکار کنی
_باشه دخترم سوئیچ رو بگیر برو در و باز کن
سوئیچ رو گرفتم و از در رفتم بیرون.
همینطور از دروازه...
دیدم اونجا ایستاده..
_به مامانش بگو بیاد!😠
_نمیاد...وقتی بچش حالش بده نمیاد!
_نه بابا اون چیزیش نمیشه.
_بیماریش که یادت هست!
اونی که نباید دمای بدنش به ۴۰ درجه برسه!
_خب چه ربطی داش
_الان ۳۹ درجه تب داره! میفهمی؟
خدا نگهدار
_مهم نیست...به عاطفه بگو تا نیم ساعت دیگه خونه باشه...
_😏باشه!
رفت سوار ماشین لاکچریش شد...رفت....
در ماشین رو باز کردم عمو رسول با دانیال اومدن..
عقب نشستن..
_بابا جان تو بشین راننده باش..
_چشم.
نشستم پشت فرمون.
مادرش که حالا فهمیدم اسمش عاطفه ست نشست بغل دستم...
حرکت کردم...
از هر مانعی بی وقفه رد میشدم...
پامو فقط روی گاز میفشردم.....
بلاخره رسیدیم...
پیاده شدم و درو براشون باز کردم...
دانیال و عمو رسول رفتن تو...
یه برانکارد گرفت و خوابید روش...
رفتن.
من ماشین رو پارک کردم و درآ رو قفل کردم...
رفتن سمت بیمارستان...
تو راهرو ورودی بودم که از پشت یکیو شناختم...
رفتم نزدیک..
دستمو گزاشتم رو شونش برگشت...
درست حدس زده بودم بهار بود!
_سلام بهاری..
_آرام؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
_داستان داره...
تو نمیشناسیش ولی کسی بود که من دوماه دربدری کشیدم تا پیداش کنم...
_کیه؟
_دوست علیاکبر...
_آهان
_تو اینجا چیکار میکنی؟
_مادرم حالش بد شد.
_آخی بمیرم ...
بغلش کردم..
_بهار جان من برم چیشد جوون مردم باز میام.
_باشه..
رفتم سمت پذیرش
_خانم یه مریض آورده بودن ۴۰ درجه تب داشت؟
_آهان آقای دانیال افشار؟
_بله فکر کنم.
_بردنشون تبشو بیارن پایین فعلا اینجا نوشته اتاق ۱۲۳
_چشم
رفتم سمت همون اتاق در زدم کسی جواب نداد...
درو باز کردم کسی تو نبود
کل بیمارستان و دنبالشون گشتم که متوجه شدم بردنش مراقبت هاي ویژه
رفتم تو اون بخش بابا رو دیدم
_بابا؟
_جان
_جیشده؟
_دارن تبشو پایین میارن
_اوووف...
نشستم کنار مادرش...
صدای اذان ظهر اومد...
رفتم تو نماز خونه وضو داشتم..
نمازمو خوندم و سریع برگشتم به همونجا..
بابا رسول هم رفته بود برای نماز اما الان دیگه اومده بود...
یه دکتر اومد بیرون...
رفتیم سمتش
_آقا چیشده تبش پایین اومده؟
_مشکلش از کی بوده؟
_حدودا ۵ سالگی.
_بیماریش اوج پیدا نکرده فقط این نکته که اگر تب کنه دچار بیهوشی میشه رو رعایت نکرده!
خیلی برای بدنش خطرناک بوده مخصوصا که ترکش هم خورده...
الان ما موفق شدیم دمای بدنش برگشته امام باید تحت نظر باشه.
دکتر رفت..
گوشی عاطفه خانم زنگ خورد
جواب نداد.
دوباره زنگ خورد
جواب نداد.
چند بار دیگه زنگ خورد ....
آخرش برداشت
_چیه؟
_....
_مگه براتو مهمه؟
_....
_نمیخوام ببینمت...
قطع کرد...
رفتم بیرون بیمارستان و چند تا ساندویچ گرفتم
دوباره برگشتم بهار نبود ...
رفتم سمت اتاق دانیال.
یه ساندویچ دادم به بابا
یکی هم به عاطفه یکی دیگه هم برا خودم...
رو تختش نیمه نشسته بود و قرآن میخوند...
روی میزش مهر بود...
داشت نماز میخوند..
نشستم رو صندلی...
بابا رسول هم رفته بود پیشش ...
هی دست به صورتش میکشید...
دانیال زبون وا کرد
_آقا.. رسول..
_جانم
_من از ...علیاکبر...اجازه گرفتم که بیام خواستگاری دختر شما..
اما کسیو ندارم برام بیاد خواستگاری جز امام حسین....
_الان استراحت کن پسرم..
_بابا رسول من دیگه برم خونه..
_باشه دخترم ..
از اتاق اومدم بیرون...
رفتم سمت خروجی بیمارستان که گوشیم زنگ خورد ...
ناشناس بود..
_بله؟
_حالش خوبه؟
بابای دانیال بود
_مهمه!؟
_بلاخره پدرم.
_ولی گفتید دیگه پدرش نیستید...
_خوبه؟
_تبش اگه رو ۴۰ درجه میموند شاید به خواب عمیق میرفت...
خداروشکر زود رسیدیم الان هم تحت نظره!
_خیلی خوب.هرچیزی شد به همین شماره زنگ بزن
_اینکارو نمیکنم.
_چرا؟
همینطور که صحبت میکردم سوار ماشین شدم و حرکت کردم.
_چون من اجازه اینو ندارم به شما از وضع ایشون اطلاعات بدم
_چرا انقدر باهام سردی؟
_چون شما نامحرمی!
و اینکه من کسی که به عقایدم توهین کنه به حسین توهین کنه از صفحه روزگار محو میکنم...
چون همچین آدمایی لایق بودن توی دنیای حسین رو ندارن.
_هه! مثل پسرم!
خوب کسیو انتخاب کرد..
بهش میاد😏
_خدا نگهدار.
قطع کردم....
شماره بهار و گرفتم.
_بله؟
_سلام بهار کجا بودی؟
_ببخشید دیگه مادرم مرخص شد.
_اع؟ سلامتی
_مریض شما خوبه؟
_چی بگم.
_حالا الان بگو کی بوده
_دانیال دوست علیاکبر بود...
من خواب علیاکبر رو دیدم که بهم گفت یه کاغذی که فلان جاست بدم به دانیال...
منم هرچی دنبالش گشتم غیب شده بود.
شب شهادت آقا مجتبی...
حالم بد شد و رفتم مشهد...
حدود ۲۰ و خوردی روز اونجا موندم.
روز آخر دانیال و تو حرم دیدم.
از حرم تا خونه کلی بلا سرش اومد...
تو آسانسور هم گیر کرده بودیم.
ازم خواستگاری کرد
_هِن؟😳
_وایسا حالا.
خلاصه اومدیم اینجا پدرش اومد و باهاش برخورد کرد...
چونکه پدرش با خدا نیست.
همونجا به امام حسین و حضرت زینب توهین کرد.
اینم حالش بد شد.
چون یه مریضی داشت که نباید تبش بالا میرفت اینجوری شد دیگه.
گرفتی؟
_واااای ازت خواستگاری...کرد...؟
_اهوم مگه چیشد؟
_هچی.
فعلا خداحافظی
راستی آرام نری خونه باز به گریه و زاری ادامه بدیا...
_باشه سعی میکنم.
خداحافظی
قطع کردم.
دیگه رسیده بودم.
ماشینو پارک کردم.
در خونه رو با کلید باز کردم.
رفتم تو.
_سلام خاله...؟
_جانم عزیزم.
خاله اومد بغلم کرد
_چیشده حالش خوبه؟
_بهتره.
_برو لباسمو عوض کن خسته راهی.
_باشه.
رفتم تو اتاق علیاکبر.
اجاره ش کرده بودم انگار...
لباسمو با یه لباس سبز پشمی عوض کردم.
موهامو باز کردم.
شونه زدم..
بافتمشون...
چشمم که عکس گوشه اینه افتاد...
_خیلی قشنگه عمو برادرزاده انقدر قشنگ به هم وابسته باشن...
خوبه که رفیقا ته رفاقتشون این باشه....
عکس و گرفتم و نگاهشون کردم...
_چرا انقدر زود رفتین،
شما هنوز خیلی جوون بودین...
۲۱...۳۱...
نمیتونم درک کنم....
ای باوفا ...
منو به کی سپردی زرنگ؟🙂🥲
نگفتی خواهرم تو یه شهر تنها چیکار کنه با وفا؟
هی....🥲💔
از اتاق اومدم بیرون...
_مامان شماره سارینا رو داری!؟
از دهنم رد شد گفتم مامان....
_الهی قربون مامان گفتنت....
اومد و بوسیدتم.....
_اره عزیزم دارم بیا...
گوشیمو گرفتم..
_۰۹......
_دست طلا
بوق...
_بله؟
_سلام سارینا...
_شما؟
_خواهر علیاکبر...
_ا...ا...آرام..!؟
_اهوم...
_الهی قربونت برم...
تو کجا رفتی یهو...؟
_نتونسته بودم طاقت بیارم...
_حالت خوبه؟
_خودت خوبی؟
_شکر
_چیشد بلاخره با داداشت راه اومدی،؟
_اون بد قلق تر از این حرفاست.
_خب پس موفق شد 😂
_متأسفانه😒
_نگران نباش...
_هی چی بگم.
_فعلا سارینا جان
_فعلا.
قطع کردم و رو تخت دراز کشیدم.
چشمام و بستم خوابیدم...
یه آقای نورانی بود باهام خیلی فاصله داشت...
ولی از همون دور صداشو میشنیدم که با لحن قشنگی میگفت...
"اون از خواهرم مواظبت میکنه...
از تو هم میتونه مواظبت کنه....
بعد هم رفت...
سرم پایین بود انگار قدرت اینکه سرمو بیارم بالا رو نداشتم....
با هر قدمش گل میشکفت..
یهو از خواب بیدار شدم...
یه آب واسه خودم ریختم خوردم...
چقدر خوابیده بودم.
ساعت ۷ غروب بود.
بلند شدم و وضو گرفتم و نمازمو خوندم..
از اتاق رفتم بيرون
بابا رسول اومده بود...
_بابا..
_جانم دخترم.
_چطور شد؟
_هیچی مادرش و داییش هستن.
_بابا...
_جان
_من خواب دیدم
_خیر باشه.
_یه آقای نورانی اومد از دور بهم یه سری جمله گفت..
_خب چی گفت!
_گفت اون تونست از خواهرم مراقبت کنه از تو هم مراقبت میکنه..
_سبحان الله
سبحان الله...
این پسر چقدر پاکه......!
اون از تو خوشش اومده بود...
ولی کسیو نداشت بیاد خواستگاریت...
خود حسین کارشو کرد....
سبحان الله...
....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بر منتظران
🎊این خبر خوش برسانید
🌸کامشب
🎉شب قدر است همه قدر بدانید
🌸با نور نوشتند
🎊به پیشانی خورشیـد
🌸ماهی که جهان
🎉منتظـرش بود درخشیـد
🌸🎉مبارک باد
میلاد فرخنده گل نرگس💐
«💛»
بہماهِرو؎تواینآرزوڪہمندارم
هزارسالاگربینمتهنوزڪماست...!
#منتظرانه🌿
#امام_زمان #برای_ایران #لبیک_یا_خامنه_ای
اینقدراسمٺراصدامیزنمتا!
اسمٺجهانیبشه...💛:)!
#پروفایل🌿
#امام_زمان #برای_ایران #لبیک_یا_خامنه_ای
#گفتگو
🛌بهش گفتم : فرض کن توی یه اتاق تنها هستی ! 🛌
🚪و اتاق مال خودته ! خب؟🚪
و توی این اتاق، آزادی مطلق داری🏳
رنگ دیوار رو چه رنگی میکنی⁉️⁉️
▪️گفت : همش رو صورتی میکنم!🎀
▫️گفتم : حالا من هم میام و ساکن این اتاق میشم!
و اتاق میشه واسه هر دوی ما 👭
و همه دیوار رو به سلیقه خودم سبزش میکنم! ♻️
🔹تو صدات در نمیاد؟ به من گیر نمیدی؟🔹
▪️گفت : معلومه گیر میدم! نمیزارم رنگ کنی ! چون باید صورتی باشه دیوارا !😏
▫️گفتم: خب اون اتاق مال منم هست! منم حق دارم هر رنگی دلم میخواد بزنم به در و دیوار 😔
▪️گفت: خب تو نصفه خودت رو سبز کن منم نصفه خودم رو صورتی!🎨
▫️گفتم: آهان! پس اینجا ما یه مرزی داریم بین صورتی و سبز که وسط اتاقه درسته؟📍
▪️گفت: آره
▫️ گفتم خب حالا رفیقم، اونم میاد توی همین اتاق و میشیم سه نفر، 🚺🚺🚺
و اون از رنگ آبی خوشش میاد! حالا تکلیف چیه؟🔵
▪️گفت: خب اتاق رو تقسیم بر سه میکنیم! و سه تا رنگ مختلف میزنیم!🎨
▫️گفتم: پس با این حساب تو توی رنگ زدن تمام در و دیوار اتاق، دیگه نمیتونی سلیقه ای عمل کنی درسته⁉️
▪️گفت: آره.
▫️گفتم: نمونه بزرگ این اتاق، این🌏 دنیاست!
🚫اگه قرار بود هر کسی توی این دنیا آزادی مطلق داشته باشه مردم باید همه همدیگه رو میکشتن🔪
🛐 تا یک نفر بالاخره بمونه و آزادی مطلق معنی بده ! 🛐
و الا اگه یه نفر تبدیل شد به دو نفر،🚹🚹
دیگه چیزی به اسم #آزادی_مطلق وجود نداره! ❌
🌃 چه برسه به الان که چند میلیاردیم!
🔴یعنی تقابل آزادی های مردم، ایجاد مرز میکنه و مرز، یعنی #پایان مطلق بودن! قبوله؟⚪️
سرش رو انداخت پایین و فکر کرد و زیر لب گفت: بله قبوله! 🙌
▫️بهش گفتم : پس چرا با هر وضعی میای بیرون⁉️
🤔فک نمیکنی با این کارت داری حق خیلیا رو #پایمال میکنی؟🚫
چرا میگی میخوام آزاد باشم👠 💅
مگه نمیدونی با وجود این همه جمعیت آزادی مطلق نداری!❌
میخوای خوشگل کنی توی خونه واسه همسرت #خوشگل کن عزیزم👫
نه توی جامعه و جلوی این همه جوون👨👨👦👦
باور کن اینا هم حق دارن #پاک بمونن💖
تو سنگ جلو پاشون ننداز💣
▪️گفت : خب اونا نگاه نکنن😒
▫️گفتم : فرقه بین نگاه کردن و نگاه افتادن😊
خیلیاشون نمیخوان ببینن ولی چشمشون میفته👀
همون یه نگاه براشون کافیه که . . . 😰
اصلا خودت میتونی وقتی توی خیابون راه میری به هیچ کسی نگاه نکنی؟😑
یعنی مردا وقتی بیرون میان حق ندارن سرشون بالا باشه؟!🚶
به فکر فرو رفته بود . . .🙇
▪️میگفت : راستش رو بخوای تا حالا اینطوری به این موضوع نگاه نکرده بودم🙄
همیشه با خودم میگفتم منم میخوام #آزاد باشم 💄
اما توجه نداشتم که غیر از من خیلیای دیگه هم توی این دنیا هستن که اونها هم حقی دارن👨👩👧👦
🍃باشه از این به بعد دیگه اینطوری بیرون نمیام🍃
🌺حالا میفهمم چرا #خدا گفته مردا مواظب #نگاهشون باشن و خانوما مواظب #حجابشون🌺
#اندڪیتأمل
به مناسبت روز ولادت اقامون منجی عالم بشریت 240 تاییمون میکنید رفقا؟ 😍
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
@hdhdgegf
برای غیبتت باید بگریم؟
و یا در جشن میلادت شوم شاد!؟
بیا تا دل کمی آرام گیرد
جهان از بند غم تا گردد آزاد
محمد مهدی سفیدگر🌱بداهه :)
به جز به راه تو جان را سپردن عهدی نیست
نجات عالم و آدم به غیر مهدی نیست
م.مهدی.س :)
عیدکم مبروک🌱
بهار
معشوق دلِ دچار را برگردان
برگرد و به دل قرار را برگردان
ما فصل به فصل بی تو پاییز شدیم
برگرد و به ما بهار را برگردان
محمدمهدیسفیدگر🌱بداهه
عیدتون مبارک :)
#الهم_عجل_لولیک_الفرج #یا_مهدی
هواشناسی اعلام کرد :
هوای مهدی فاطمه را داشته باشید
خیلی تنهاست💔
سلامتیش ۵ تا صلوات ✋🏻🌱
خجالت نکش رفیق
کپی کردنش
عشق میخواد🙂
#اللهمعجللولیکالفرجــ
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
💙🦋💙
🦋💙
🦋
💙بسم رب الشهدا وصدیقین🦋
_یعنی چی بابا؟
_یعنی...
انقدر دلش پاک بود...
انقدر دل پاکش شکست که خود امام حسین اومد براش خواستگاری....
_چه عروسی.....
خالهاومد و بغلم کرد...
_این پسر دوست داره..
انقدر محفوظ به حیاست که روش نمیشد چشم در چشم با اقا رسول صحبت کنه....
سرمو انداختم پایین ....
_دلم هواشو کرد.
بابا رسول گوشیشو برداشت و زنگ زد گزاشت رو آیفون
برداشت
_بله،
_سلام. خانم افشار دانیال نیست؟
_سلام آقای موسوی
چرا هست خوابیده.
_حالش خوبه؟
_خداروشکر...
_دکتر چی گفت؟
_اومدن آزمایش گرفتن جوابش هم اومد.
_خب؟
_گفته فقط به خاطر تحت فشار بودن اینجوری شده...
مریضیش اوج پیدا نکرده!
مریضیش مرده.
_خب خداروشکر.
پس برای چی اینجوری شده
_بدنش ضعیفه..
روحش هم اگه آزرده بشه بده..
_خداروشکر
_اقای موسوی
خواستم از شما و خانواده تون در رابطه با امروز عذر خواهی کنم...
_نه چیزی نیست.
پدرش واقعا حرفایی و زد که به غیرت این پسر بر خورد...اگه پسر من بود هم اینجوری میشد...
_چی بگم دیگه
_ببخشید ولی به دانیال بگید...
همونی که بهش توکل کرده بود اومد براش خواستگاری....
_چی؟
_همینو بهش بگید...
_بله
_خدا نگهدار.
_خدا نگهدار.
_بابا این حرفای پدرش روح منم آزرده کرده....
واقعا بد بوده...
موبایل عمو رسول زنگ خورد...
سریع برداشت
_بله؟.
_.........
_نه!نه پسرم...
_..........
_پسرم هردوشون....هرودوشون....شهید شدن..
شما جاموندی....
_::::
_خدا نگهدارت پسرم...
قطع کرد...
اشک تو چشاش حلقه زد...
قطره قطره ریخت...
بابا رسول بعد علیاکبرم و آقا مجتبی دیگه سید رسول قبلی نشد...
_دوست علیاکبر و مجتبی بود...
_خب؟
_گفت...
گفت...
به علیاکبر و مجتبی بگید چهارشنبه حرکته...
نمیدونست رفتن....
میگفت قرار بود باهم بریم کربلا...
میگفت زنگ میزنم بهشون ولی جواب نمیدن...
خاله رفت سمت آشپز خونه و روی میز نشست...
این روز ها روزهای شروع محرم بود...
به گوشیم پیامک اومد...
"سلام آرام جان..امشب شب اول محرمه نمیای مسجد؟"
^سلام سارینا جون. نه عزیزم یکم خستم^
گوشیمو خاموش کردم
_مامان من شام میل ندارم.
_باشه دخترم.
_بابا
_جانم.
_الان من باید چیکارکنم؟
_جی؟
_ازم تو آسانسور خواستگاری کرد....
_فکر کن و جواب عاقلانه رو بهش بده...
حرفاشو بهت میزنه.
ولی تو فکر کن درموردش.
_چشم.
رفتم تو اتاق...
نشستم رو تخت...
تصمیم گرفتم بهترین فکر و کنم...
از نظر عقاید حتی از من سر تر بود...
دینش،شغلش،زندگیش
همش عالی بود...
حیاش،اخلاقش..
فوقالعاده بود..!
علمش،اگاهیش.
عالیتر....
زندگیش....
اونکه از همه عالی تر...
هنوز به جوابم نرسیده بودم....
هنوز به این فکر بودم که...اون میره سوریه...کارش خطرناکه...
باید همیشه برای یه داغ آماده باشم...
خب اگه باهم ازدواج کنیم ....
دیگه از فکر کردن خسته شده بودم.
گرسنه شدم...
در و باز کردم
_نخوابیدی بابا؟
_گشنم شد😂
_ای بابا دخترم گشنه موند😂😂
_بابااا😂
_جان.😉
گوشیش زنگ خورد
برداشت
گزاشت رو اسپیکر.
_جان
_سلام آقا رسول.
_سلام علیکم آقا دانیال گل گلاب.
خودمو بی توجه نشون دادم و رفتم سمت یخچال و برای خودم آب ریختم
_چیشده عمو! مامان چیمیگه؟
_راستش...
آرام خواب دید.
که یه آقای نورانی اومد و بهش گفت اون از خواهر من مواظبت کرد...از تو هم میتونه مواظبت کنه.
_وو...و....واقعا...؟
_اره پسرم...
_مامان!....مامان....!!!
داد میکشید....
_دانیال جان چیشد؟
_مامان میخوام برم...مامان!
_دانیال!
_آقا رسول من الان میام منزلتون.
تروخدا به دخترتون بگید نخوابه من ...من باید یه چیزی بهشون بگم...
یه سر و صداهایی اومد...
بعد هم گوشی قطع شد.
من تا این حرفشو شنیدم آب تو گلوم گیر کرد و همه رو ریختم بیرون...
سرفه کردم
_آرام جان آروم بخور
_این چیگفت الان؟
_گفت باید یه چیزیو بهت بگه...
_اینو که شنیدم منظورش؟
_ماهم منتظریم.
_میخواد از بیمارستان فرار کنه؟
_چمیدونم.
تو هم الآن نخواب.
_باش.
رفتم و نشستم رو مبل.
خاله برام غذا کشید
شروع کردم به خوردن.
یه نیم ساعتی گذشت....
آیفون به صدا در اومد.
رفتم تو اتاق و لباس پوشیدم و چادر رنگیمو سر کردم.
اومدم تو حال.
_بابا جان.میری در و باز کنی؟ شاید بخواد به تو بگه فقط.
_چشم.
در و باز کردم و رفتم تو حیاط.
درو باز کردم.
دانیال بود.
دستش رو داشت.
از دستش خون میچکید.
_چیزی شده؟
_نه سرم و بد کشیدم خون اومده.
_چرا فرار کردید؟