فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشالله چه قشنگ میخونن😂😂
قابل توجه براندازای عزیز سرود ملی و
حفظ کنید بدردتون میخوره😂😂😂😂
#حکایت📜🖇♥️
#به_خانم_ما_میگه_بُقچِه😕
بخونید,خیلی قشنگه
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎﯼ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ :👇👇👇👇
👈ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﻗﻢ، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺭﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﯾﻢ 🚍
ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﻫﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ،👩
ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺳﺮﺷﻮﻥ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻥ !
ﻫﯽ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻣﻮﻫﺎﺷﻮ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ تکون میداد
ﻭ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻦ .😐
ﻫﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻣﯿﻨﺸﺴﺖ، ﻫﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺟﻠﺐ ﺗﻮﺟﻪ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﮐﻨﻪ .🔔😒
ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﯾﻪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻨﻮ ﺧﺎﻧﻤﻢ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ
ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ بود ( ﺧﺐ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﺵ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﻪ ﻫﻢ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺶ)
ﮔﻔﺖ : 📣ﺁﻗﺎ ﺍﻭﻥ ﺑُﻘﭽِﻪ ﭼﯿﻪ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭﺕ؟😏
ﺑﺮﺩﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﺑﺸﯿﻨﻪ .
ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺎ ﻣﯿﮕﻪ ﺑُﻘﭽِﻪ !😥
ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺎﺳﺖ .😠
ﮔﻔﺖ : ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﭘﯿﭽﯿﺪﯾﺶ؟
ﻫﻤﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ.😂
ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮐﻤﮑﻤﻮﻥ ﮐﻦ ﻧﺬﺍﺭ ﻣﻀﺤﮑﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﺸﯿﻢ ...😔
ﯾﻬﻮ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺳﯿﺪ.🧠
ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺘﻢ : 📢ﺁﻗﺎﯼ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ!
ﺯﺩ ﺭﻭ ﺗﺮﻣﺰ .😳
ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ ﺑﻐﻞ ﻣﺎﺷﯿﻨﺖ؟
ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎﺟﻮﻥ، ﻣﺎﺷﯿﻨﻪ !🚗
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﻢ ﻧﺪﯾﺪﯼ ﺗﻮ😳
ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺮﺍ؟ ! ﺩﯾﺪﻡ .
ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ ﺭﻭﺵ ﮐﺸﯿﺪﻥ؟
ﮔﻔﺖ : ﭼﺎﺩﺭﻩ ﺭﻭﺵ ﮐﺸﯿﺪﻥ!
ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺐ، ﭼﺮﺍ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﮐﺸﯿﺪﻩ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﮔﺎﺯ ﻭ ﺗﺮﻣﺰ ﮐﻨﻢ، ﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ !😡
ﭼﺎﺩﺭ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﮐﺴﯽ ﺧﻂ ﻧﻨﺪﺍﺯه ﺭﻭش ...
ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺐ، ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﯽ ﺭﻭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﺟﯽ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻗﺮﺁﻥ .😩
ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻤﻮﻣﯿﻪ !🚍
ﮐﺴﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﻪ !
ﺍﻭﻥ ﺧﺼﻮﺻﯿﻪ ﺭﻭﺵ ﭼﺎﺩﺭ ﮐﺸﯿﺪﻥ !☝
"ﻣﻨﻢ ﺯﺩﻡ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﻪ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ
ﺧﺼﻮﺻﯿﻪ، ﻣﺎ ﺭﻭﺵ ﭼﺎﺩﺭ کشیدیم😌
#ټَݪَݩڱُڔ..✨
#اللــــهم_عجل_لولیک_الفرج♡
┄┅━━🦋🌹🦋━━┅┄
¦ °🍁
🍁 ° ¦
┄┅━━🦋🌹🦋━
هدایت شده از محمدحسین پویانفر
هدایت شده از محمدحسین پویانفر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️آرامش آرتین با مداحی های محمدحسین پویانفر
نمیدونمبخندمیاگریہکنم
بخندمبہاین حجمازاحمقبودنتون
یاگریہکنمازاینحجمازاحمقبودنتون
برداشتیدعڪس
شھیدمدافعحرمحسنعلاءنجمھ
روگذاشتید؟!
اوڪیحماقتداریدعادیہ
ولییہسرچبزناولمطمئنشوطرف
حداقلشھید نباشهههه😂🤦🏿♂
خداشفاتونبدهانشاءالله.
#گمنام
خدایا😂😂😂
❤️به نام خدای مهدی ❤️
پارت 19
_ نه عزیزم شهید نشده..
_ پس چه اتفاقی افتاده؟
_ بعد 21 سال فهمیدم بچه خانواده ما نیست. خانوادش هم اومدن و خیلی پنهانی وقتی ما مشغول بیمارستان مادرم بودیم بردنش ایتالیا... دیگه ندیدمش
_ اخی بمیرم برات. مخارج زندگی و خودت در میاری؟
_ خدانکنه عزیزم. خودم معلمم اما از قبل پول داشتم...
موبایلش زنگ خورد که قطع کرد
_ عزیز. من میرم الان میام همسرم بیرون منتظرمه
_باشه
فاطمه رفت و منم چادرمو گزاشتم رو سرم و زار زدم
_ بابا جان میدونم جات خوبه! اما من چی.؟ ایلیا چی ؟حواست به من هست؟ خب ایلیا کسیو داره که بهش برسن! من چی؟ اون اصلا نمیدونه تو رفتی! خدایا ایلیا رو بهم برگردون...
دیگه ساکت شدم تا مداحی تموم بشه داشتم آروم اشک میریختم که موبایلم زنگ خورد. شماره ناشناس بود
_ بله بفرمایید
_ سلام ترانه خانوم بیرون کارت دارم
_ خفه شو پسره ی.....استغفرالله
من خونه نیستم
_ میدونم بیا بیرون ...
_اصراری نیست حرف بزنی تازه منم امکان نداره بیام اصلا تو کی هستی من به حرفت گوش بدم ؟چرا سایه به سایه دنبالمی ؟ مزاحم نشو کاری به کارم نداشته باش وگرنه مجبورم به همه بگم
_ یا میای یا همینجا شروع میکنم به داد و بیداد
_ باشه ولی قول بده کاری به کاره علیرضا پارسا نداشته باشی
-آهان اون پسره ی .... باشه بیا اصلا مگه اینجاست!؟
_نه نه کلی گفتم نه نیست
_چیه هول ورت داشت بیا ته کوچه
بعد هم قطع کرد
چادرمو درست کردم و رفتم بیرون دیدم از ته کوچه چراغ یه ماشین داره چشمک میزنه فهمیدم این رهامه بیرون هیئت یه عالمه پاسدار بودن که همشون میدونستن من دختر شهید افشار هستم سر به زیر جوری که نشناسمن رفتم ته کوچه خیلی از هیئت دور شده بودم رهام از ماشین مدل بالاش پیاده شد اخماش تو هم بود احساس کردم رو روال نیست چسبیدم به دیوار اومد نزدیکتر
_ از دست من در میری؟ تو بخوای نخوای باید زن من بشی
_ من دوست ندارم زن آدم بیغیرتی مثل تو بشم
اومد نزدیکتر احساس کردم یه لحظه صورتم سوخت از درد نامرد بهم کشیده زد
_ من بی غیرت نیستم. من همه چی تمومم چی میخوای از من؟ پول واست میریزم تا سر کوچه مثل تو نیستم بی کس کار باشم
رفتم نزدیک و یه کشیده زدم به صورتش.....
ادامه دارد
...
نویسنده :منتظر المهدی
❤️به نام خدای مهدی ❤️
پارت 20
صورتش از عصبانیت سرخ شد
_ تو.... توی....
چادرمو کشید و هلم داد افتادم
رو خیابون. برای اینکه آبروم نره جیغ نکشیدم
_ خفه شو. تو به من؟ من؟ یه بلایی سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن حالا میبینی
_ تو هیچ غلطی نمیکنی
داد کشید _حرف نززن
با کفشش دوباره زد به پهلوم. اومد نزدیک و یه کشیده دیگه زد لبم پاره شد و دهانم پر خون اومد نزدیک که منو ببره تو ماشینش سریع بلند شدم دوییدم سمت هیئت رهام هم با داد و بیداد پشت سرم میدویید پهلوم درد میکرد نمیتونستم زیاد بدوم علیرضا رو از دور دیدم با لباس خاکی بسیج جلوی در ایستاده بود یه سربند یا زهرا رو سرش بود جیغغغغغ بلندی کشیدم.
_ اقا علیرضاااااااااااا
رهام از پشت چادرمو کشید افتادم روزمین دیدم علیرضا و چند نفر دیگه دویدن سمت رهام. رهام تا فهمید منو ول کرد و دوید سمت ماشین علیرضا و دوستاش هم دنبالش چشمام تار میدید صدای جر بحث های رهام و میشنیدم داد میزد و میگفت _بلاخره بهت حالی میکنم چه عذابی در انتظارته... دیگه هیچ صدایی نشنیدم نمیدونم چقدرگذشت که صدای علیرضا رو شنیدم
_ خانوم، خانوم خوبید. چی شده خانم
سرمو آوردم بالا چادرو از سرم کنار زدم هنوز رو خیابون بودم دستمو به دیوار گرفتم و بلند شدم یه نگاهی به علیرضا انداختم لبش مثل من پاره شده بود صورتش از عصبانیت قرمز شده بود
_ خانم افشار اون آدم مزاحم کیه شمارو اذیت میکنه؟
_من پهلوم درد میکنه اگه اجازه بدید برم اون رهام چیشد؟
_فرار کرده خانم قاسمی دارن میان لطفا بایستید.اما نگفتید اون کیه
جوابی ندادم
دیدم چند دقیقه دیگه فاطمه اومد سمتم
_اع ترانه تویی که حالت خوبه؟ بیا بریم
کمکم کرد رفتم تو یه اتاق تو هیئت اونجا یه چنتا تخت بود منم دراز کشیدم روی یکی از تخت ها
_ ترانه اون کی بود
_ اون پسر خالمه خانواده خالم اینا خانواده خوبی نیستن شاید باورت نشه ولی یبار جلوی گلزارچادرمو کشید دست آقای پارسا رو دیدی؟
_اره همون زخم که روشو میپوشونه؟
_اره. جلوی گلزار رهامو دید که منو میزنه باهاش درگیر شد اینم....
_ای وای پس جدیه
_خیلی. اگه بشه من برم خونه
_ امشب ما میرسونیمت
_ نه. لازم نیست..
_ بهونه نیار پاشو ببریمت
بلند شدم چادرمو درست کردم باهم رفتیم بیرون علیرضا اومد سمتمون
_ خانم افشار جوابی نگرفتم
_ آقای پارسا من اگه بخوام بگم خیلی طولانی میشه
_ اشکالی نداره وقت هست
دیدم راضی نمیشه برا همین گفتم
_ این رهام بود پسر خالمه اصلا خانواده خوبی نیستن برا همین. چیز خاصی نیست
_ خانوم افشار یکی از اهالی که اطراف شما بود به ما گفت چه حرفایی به شما زدن
_ لطفا آقای پارسا ...
رو کرد به فاطمه
_ خانم قاسمی من میرسونمتون
باهم سوار ماشین شدیم به شونه فاطمه تکیه دادم متوجه نگاه های عصبانی علیرضا میشدم انگار خیلی دلش میخواست همه چیو بدونه وقتی رسیدیم فاطمه کمکم کرد که پیاده شم به فاطمه گفتم _ فاطمه نمیشه پیشم باشی اخه رفیقم بود اما مادرش مریضه نمی تونه بیاد میترسم شبی نصفه شبی بیاد سراغم.
_ نترس عزیزم. به نظرم همه چیز رو به آقای پارسا بگو اخه ممکنه بهت آسیب برسونه این یه آدم عادی نیست حد اقل اینجوری ما مواضبتیم
_ نمی دونم .خیلی میترسم ولی باشه.
رفتم سمت ماشین
_آقای پارسا.
پیاده شد
_بله؟
ادامه دارد.....
نویسنده : منتظر المهدی