eitaa logo
خادم‌الشہداء|khadem .
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
116 فایل
‹ إِنَّهُ‌عَلِيمٌ‌بِذَاتِ‌الصُّدُورِ › بی‌تردیداو‌به‌رازدل‌هاداناست . - تکیه‌بر‌مداحیایِ‌حاج‌مهدی‌رسولی !. نوکر‌ِعلی‌اکبر؏‌ ؛ @Miiad82 @madahiam333 مداحیام ! رادیوی ِ ‌۵۷ : @Radio57 السݪام‌علیڪ‌یا‌بقیة‌اللہ . کپی؟! نعم .
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مــنتظر اوᰔ³¹³
10.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکم حرف حق ببینیم # امر به معروف
هدایت شده از مــنتظر اوᰔ³¹³
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه کوه هایی نذاشتن رو سر این خونه خاکستر بباره 🇮🇷
هدایت شده از مــنتظر اوᰔ³¹³
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
# نظامی
انشالله امشب ۴ پارت رمان با تاخیر در کانال قرار می‌گیرد. پوزش بابت تاخیر
به نام خدای مهدی 🌹 پارت 50 _ایلیا اومد. یه کلت همراش بود اومدن اتاقتو گشتن لب تاپتو گرفتن کلی بد و بیراه هم گفتن. بعد رفتن. _باشه. قطع کرد. نگران بودم. همین که قطع کردم دوباره گوشیم زنگ خورد. -الو سلام ترانه جان. عمو. منو زنعمو و مطهره امشب میریم خونه ی فامیل زنعمو. عمه هم میخواد بره سر قبر احمد و فاطمه خانم. _باشه عمو جان. _خداحافظ _خدا نگهدارتون. زنگ زدم به اسما _الو اسما کی میای. _امشب پیش امیر علی هستم. _باشه عزیزم قطع کردم. الآن تنها بودم. که صدای اذان بلند شد. پاشدم رفتم نماز بخونم. نماز بهم آرامش میداد. هی فکر میکردم. یه نفر داره منو میپاد.بلند شدم و رفتم سمت پنجره. چند نفر از مردا که صورتشون پوشونده بود. زیر پنجره بودن. سریع رفتم لباس پوشیده ای تن کردم. چادرم و سر کردم و رفتم تو توالت و زنگ زدم برا ایلیا -ایلیا چن نفر دارن منو میپان. همشون مردن.زیر پنجرن. تو اتاق رو دید دارن. چیکار کنم من میترسم. _ای وای. آجی تکون نخور. همون داخل بمون تا خودمونو برسونیم. جانان دستگیر شد... صدای تیر و تفنگ اومد. -الو ایلیا خوبی. چیشده. _یا ابوالفضل یا زهرا. احمد برو ببین چیشده. من میرم ناهید رجبی رو بگیرم. مثل اینکه یادش رفته بود تلفنو قطع کنه. صداها میومد. _......(صدای تیر زدن)وجیغ یه زن. دیگه چیزی نشنیدم. گوشی قطع شده بود. خیلی نگران بودم. حدود 10 دقیقه تو دستشویی بودم. که درو محکم هل میدادن. _باز کن، باز کن لعنتی! باز کن.... باز کن... هی هل میدادن. بازم زنگ زدم به ایلیا. _ایلیا دارن میان داخل (همراه با گریه) بازم تلفنو قطع کرد. بازم ضربه، ضربه،... درمون فلزی بود. منم محکم درو نگه می‌داشتم. حدودا 10 دقیقه ایی جیغ منو فحش اونا قاطی میشد. که یکدفعه دادشون قطع شد. چند نفر اومده بودن. یه صدا هایی می‌شنیدم _بشین پایین.! سید! دستبند. منم درو باز کردم. پلیسا بودن . ایلیا اومد نزدیکم. _خوبی؟ _دستگیر شدن؟ _اره ☺️ _خداروشکر. _دوستان ببرینشون. اونا رفتن. _نترسیدی که؟ _ایلیا میکشمتا! 😐 _😁 _میای بریم هیئت؟ _خیلی خستم اگه بگم باشه برای فردا شب ناراحت مشی؟ _نه. برم شام درست کنم. _من نمیخورم. شب بخیر. خمیازه ایی کرد و رفت تو اتاقش. منم میلی به شام نداشتم. رفتم تو اتاقم....
به نام خدای مهدی 🌹 پارت 41 حین ورودم ریحانه بهم زنگ زد. _الو سلام قشنگم. _من از همچی خبر دارم. _اونوقت از کجا؟ _چون شنیدم. 😐 یدفعه یادم اومد ایلیا قرصاشو نخورد. قرصاشو گرفتم و رفتم تو اتاقش. همزمان به حرف زدن با ریحانه تکونش میدادم که بیدار شه. _اه ایلی بیدار شو دیگه. _ترانه چیشده. _هیچی ریحانه. ایلیا مثل جن زده ها پاشد _ریحانه خانومه؟ _اره. _خداحافظی کن. _واا چرا _😐 _ریحان خدا نگهدار تلفنو قطع کردم. _چیه. سرشو انداخت پایین و با ناخن هاش بازی می‌کرد. _ها؟ _ترانه. میگم. ریحانه خانم قصد ازدواج نداره؟ _😳😳😳به توچه _هیچی همینطوری گفتم. داشت دراز می‌کشید که موهاشو گرفتم. -اااای -بگو... _ریحانه خانم... ریحانه... _وای خدا مرگم بده. ایلیا مطمئن؟ _اره سرخ و سفید میشد. _تو به ریحانه علاقه داری؟ سرشو انداخت پایین و حرف نزد...خندید.هنوز موهاش تو دستم بود. کشیدمش _ااااااا _درد..اخه تو الان وقت زن گرفتنه؟ _چمه _سنت کمه. _٢١ سال کمه😐. دوستام همه ازدواج کردن. _حالا چرا ریحانه؟ _موقعی که عموش کتکش میزد. حس خاصی بهم دست داد که اون جمله رو گفتم. 😓 داشت میمرد از خجالت. _خب حالا آب نشو. _🤗 _نیشتو ببند. پسره پرو فقط اینجا یه مشکلی وجود داره _😳ترو خدا؟ چی _تو از ریحانه 2 سال کوچیک تری _سن فقط یه عدده. مهم نیست. _مثل اینکه... _هیس. میخوام بخوابم. فردا که بلند شدم. باید بریم خواستگاری. یه پس گردنی بهش زدم _پسره ی پرو حیا کجا رفت.بخواب.فقط قرصتو بخور. از اتاقش اومدم بیرون.زنگ زدم به ریحانه _الو ریحان _کوفت ریحان خوابیده بودم. _میگم بابات هنوز تهرانه؟ _اره چیشده مگه _کجا کار میکنه؟ _فردا خونس. _تو هم هستی؟ _نه برای فیزیوتراپی باید برم درمونگاه. _اهان. باشه خدا نگهدار. _خدا حافظ. دیگه به چیزی فکر نکردم و یه تخت خوابیدم تا خود صبح. ساعت 7 بود که بیدار شدم. ایلیا هنوز خواب بود. عمو اینا هم ساعت 10 میومدن. سریع لباس پوشیدم.چادرمو سر کردم و تاکسی اینترنتی زدم. 10 دقیقه طول کشید تا بیاد. بهش آدرس خونه ی ریحانه اینا رو دادم. همینکه رسیدم دم در خونشون ریحانه داشت میرفت. تا منو دید از ماشین باباش پیاده شد. _اع ترانه تویی؟ اومدی پیش من.؟ نمیدونستم چی بگم. _.. ااره _خب بیا همرام. -باش. سوار ماشینشون شدم. فرصت خوبی بودکه ریحانه رفت تو درمانگاه با باباش صحبت کنم. تا درمونگاه حدود 20 دقیقه ایی راه بود. توراه حرف نزدیم. وقتی رسیدیم بابای ریحانه هم باهاش پیاده شد. منم از اجبار پیاده شدم.رفتیم داخل. باباش رو صندلی نشست. منم رفتم که بشینم که ریحانه دستمو گرفت _ترانه باهام میای من یکم استرس دارم. _باشه. از اجبار قبول کردم. و همراهش رفتم. ریحانه داشت میرفت تو اتاق. که یهو برگشت. _راستی چرا اون سوالا رو ازم پرسیدی؟ نمیخواستم جواب بدم. بحثو عوض کردم. _نمیترسی که؟ _یه خورده. آخه اولین باره خندید و رفت. منم فرصتو غنیمت شمردم و اومدم بیرون رفتم پیش باباش. _سلام عمو. _سلام دخترم چیشده همراه ریحانه بودی که؟ _بزور از دستش در رفتم. راستش میخواستم یه چیزیو بهتون بگم _بگو دخترم. _راستش چجوری بگم. اولین باره دارم میگم. اومدم ریحانه رو ازتون خواستگاری کنم برا داداشم _آروم باش دخترم! برا داداشت؟؟ تا اونجایی که میدونم ریحانه من دوسال از داداشت بزرگتره؟ _اره. میدونم اما ایلیا قبول کرد. _بزار باهاش مطرح کنم. _پس من برم تا عصبانی نشد از دستم. سریع رفتم پشت همون در ایستادم. تا ریحانه بیاد. حدود 10 دقیقه ایی گذشت که اومد. _خب بریم؟ _اره ترانه. بریم. باهم رفتیم تو پارکینگ _خب من دیگه برم. چون مهمون دارم. _چی میگی ترانه _ببخشید قربونت. عمو خدا نگهدار
به نام خدای مهدی 🌹 پارت 52 ریحانه رو بوسیدم و در کمال ناباوری تنهاشون گزاشتم. دوییدم سر کوچه حوصله نداشتم تاکسی بگیرم . زنگ زدم واسه ایلیا. _ها صدای خواب آلودش جوابمو داد. _مگه من بزرگتر از تو نیستم؟ بی تربیت میگه ها _خوب خواب بودم _بسه. تنبل آقا. پاشو بیا دنبالم. _کجایی؟ _درمانگاه...... _اونجا چیکار میکنی. _به توچه. تو بیا دنبالم. -خا. قطع کرد. امروز درجه بی ادبیش رفته بود بالا. باید حسابشو میرسیدم. یه 20 دقیقه ایی کنار خیابون ایستادم که بلاخره رسید😐با ماشین شاسی بلندش و عینک دودی اش. کسی فکرشو نمی‌کرد این یه مامور امنیتی باشه. نشستم تو ماشین. _سلام آجی خانم سرمو به حالت قهر چرخوندم. حرفی نزد و حرکت کرد.ولی وای از زمانی که شروع کرد به حرف زدن _من فکر میکنم که قهر کردن کاره خوبی نیست خصوصا اگه در مورد بزرگترا باشه البته که من از نظر تو یه بچه ام. ولی توهم از نظر من یه بچه ایی.(بهش چشم غره دادم) بله عرض میکنم خدمتتون..... تا 20 دقیقه که برسیم خونه داشت حرف میزد. دیگه طاقتم تموم شد _اه ایلی میزنم تو صورتتا. دو دقیقه خفه نمیشه. 😐😒 -باشه باشه پس آشتی😁. _خا اشتی😐 دم خونه نگه داشت کنترل و زد و درو باز کرد. تا پارکینگ برد و ماشینشو پارک کرد. باهم پیاده شدیم. عمو اینا ساعت 10 همگی میومدن اینجا که خدا حافظی کنن. الان ساعت 9 بود. _ایلیا بیا بریم داخل. رفتیم تو اتاق چادرمو در اوردم. ایلیا رفت تو اتاقش. منتظر خبر بابای ریحانه بودم. تا ساعت 10 بشه رفتم تو اتاقم و خوابیدم. آلارام موبایلم ساعت 10 منو بیدار کرد. رفتم تو اتاق ایلیا و درو با شدت باز کردم. هدفون گوشش بود و داشت با لب تاپش کار می‌کرد. _ایلیاااااااااا هدفونو برداشت _بله. _الان عمو اینا میرسن. _باش رفتم پایین چادرمو ور داشتم که آیفون زنگ خورد. عمو اینا بودن. درو زدم.. رفتم پایین. _سلام عمو جان سلام زنعمو جون. سلام عمه جانا. _سلام دخترم. عمو رو بغل کردم. ارامش خاصی داشتم. بعدش با عمه خدا حافظی کردم. بعدش هم زنعمو. مطهره و اسما هم بغل کردم. ایلیا اومد پایین. _ترانه تلفن کارت داره. _کیه _یه آقاییه البته فک کنم آقا حسین بودن. پدر ریحانه خانم. بدو بدو رفتم داخل و تلفنو برداشتم _بله سلام عمو. _سلام دخترم. من با ریحانه صحبت کردم. شما میتونید امشب تشریف بیارید. چون من فردا شب نیستم. _چشم چشم.ممنوننممم _خواهش میکنم خدا نگهدار تلفنو قطع کردم رفتم سمت حیاط. رفته بودن! ایلیا اومد بالا _رفتن؟ _اره -ای بابا. باشه ایلیا همینجا یه چیزی بهت میگم که یوقت چیز میزی نشکونی از هیجان _بگو... _امشب میریم خواستگاری ریحانه _یوهووووووعاشقتم آجی ترانه اخ جووووننن هی بغلم می‌کرد و بالا پایین میپرید _من اگه میدونستم زن گرفتن انقدر خوشحالت میکنه زودتر میگرفتم برات _😐 تا شب خوشحال بود. موقع نماز لبخند میزد موقع نهار خوردن هی تشکر می‌کرد و از بعد از ظهر لباسشو آماده کرده بود. منم بعد نماز مغرب که باهم خوندیم رفتم لباس پوشیدم یه مانتو زرد با یه روسری سفید ساتن. چادرمو سر کردم و کیفمو گرفتم رفتم پایین. ایلیا نبود وای خدایا! _ایلیااااااا _دارم میام. بعد 10 دقیقه اومد. یه پیراهن زرد با یه شلوار لی سیاه. موهاش رو بالا زده بود با یه مدل خاصی. _خوب شدم.؟ _ریحانه ندیده جواب مثبت نمیده😐 _بریم. رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم
خب. پارت بعدی دقایقی دیگر قرار می‌گیرد
🌹به نام خدای مهدی 🌹 پارت ۵۳ باز شروع کرد به حرف زدن. _میگم به نظرت ..ریحانه خانم جواب مثبت میده؟ _چمیدونم 😐 _ای بابا .میگم زشت نیست الان داریم میریم .؟ _نه عزیزم نه😐😐😐 _میگم به نظرت ریحانه خانم موافقت میکنه !؟ _ای خدااااا ولم کن 😐😒 _😞 تا برسیم دم خونشون کلی چرت و پرت می‌پرسید. تو ماشین بودیم که موبایلم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. _الو بله بفرمایید _ریحانه ام با گوشی بابام زنگ زدم _آهان تویی ریحان ایلیا گوشاش تیز شد _اره کجایین _دم در قطع کرد .رفتیم تو کوچشون‌.زنگ درو زدم .گل و شیرینی که از قبل خریده بودیم .هم من داشتم ایلیا فقط پشتم قایم میشد. درو باز کردن .تو حیاطشون بودیم که بابای ریحانه اومد . _سلام دخترم سلام پسرم _سلام عمو . _سلام حسین آقا.☺️ کلی ازمون پذیرایی کردن. نشستیم روی مبل _راستش عمو جان .بزرگتر ما شمایی منم بلد نیستم حرف بزنم .اونم خواستگاری .دیگه خودتون میدونید قضیه از چه قراره‌. _اره عزیزم میدونم .خیلی هم برای فوت پدر و مادرتون متاسفم .کاش که می بودن و دامادی و عروسی بچه هاشونو میدیدن با این حرف عمو بغض کردم‌. _بله کاش که ... وسط حرفم بغضم شکست. نگاه ایلیا رو دیدم. سرش پایین بود و نگاه مظلومانه ایی بهم میکرد. سریع اشکامو پاک کردم. _خب این عروس خانم ما نمیخواد چایی بیاره؟ _ریحانه جان، بابا ،بیا ر ریحانه با یه چادر سفید چاییو اورد.به پدرش تعارف کرد .بعدش هم اومد پیش من یه چشمک بهش زدم‌.بعد رفت پیش ایلیا .ایلیا سرش پایین بود..چایی رو برداشت. ریحانه کنار باباش نشست. _ترانه خانم .من هم شما رو میشناسم هم برادرتون رو .من نمیتونم هیچ اشکالی بگیرم از این جوون. فقط ریحانه جان تو مشکلی نداری که آقا ایلیا ازت کوچک تره؟ _اگه خودشون مشکلی ندارن من مشکلی ندارم . _خب پس بهتره برید حیاط صحبت کنید. ریحانه بلند شد .به ایلیا هم گفتم که پشتش بره .باهم رفتن بیرون .حدود ۱۰ دقیقه ایی گذشت که از پنجره به بیرون نگاه کردم هر دوشون میخندیدن. بلاخره بعد یک ربع اومدن بالا .ایلیا خندون جلو اومد و ریحانه هم خندون پشتش . _خب بابا جان من امشب پدر ایلیا هم هستم .حالا بگو دهنمونو شیرین کنیم .؟ ریحانه تبسمی کرد _خب پس مبارکه . صلوات فرستادیم .بعد اینکه ریحانه شیرینی رو پخش کرد.گفتم. _مهریه ؟چقدر مهریه ی عروس خانم باشه _هرچی خودش بگه _بابا جان .ترانه. منو آقا ایلیا تصمیم گرفتیم که مهریمون یک سفر به کربلا و ۱۰۰۰ شاخه گل لاله باشه _بسیار هم عالی . _عمو جان به نظرم تاریخ عقد رو مشخص کنیم . _به نظرم یه محرمیتی خونده بشه و عقد هم چند هفته دیگه . _حسین آقا. من همین امشب وقتی پایین بودیم با مشورت ریحانه خانم بلیط گرفتم برای هفته بعد شنبه .امروز هم سه شنبه ست .به نظرم عقد زودتر انجام بشه‌ _عجله داریا! باشه جمعه عقد انجام میشه. .....
وصیتنامه حاج قاسم (1).pdf
12.99M
این متن کاملِ وصیتنامه حاج قاسم هست؛ که براتون تایپ کردن تا راحت بتونید بخونید.💛🌱 * همراه با عکس‌های حاجی و دست‌نویسِ وصیتنامه‌شون
ببینین چی اینجاست😍