#ماندنی
#بخش-اول
"نامه"
ماندنی عزیزم! اسم تو داستانی طولانی دارد؛پس از بابتش خجالت نکش!
ماندنی جانم؛تو در روستایی طلسم شده و نحس متولد شدی؛روستایی که هر نوزادی متولد می شد پس از گذشت دو یا سه روز فوت می کرد.بلایی بد روستا را گرفتار کرده بود؛ همه ی کودکان بیمار شده و از دنیا رفته بودند.
جادوگران روستا به مردم گفتند که "آلسا" روستا را نفرین کرده و ما باید جوانان روستا را قربانی کنیم. مردم خرافاتی هم باور کردند و آتشی ساختند به اندازه ی آتش نمرود و جوانان را در آن انداختند. اما جوانان ابراهیم نبودند که آتش برایشان گلستان شود؛همه سوختند و فقط افراد پیر و خرافاتی روستا ماندند.روستا خالی از صدا و بازی بچه ها شد.
اما تو عزیزم؛تو سکوت را شکستی!
در یک شب بارانی،خداوند تو را به مادر و پدر پیرت بخشید.زیباترین فرزند متولد شده در این روستا بودی و صورتی مانند ماه داشتی!
بر خلاف تصورات همه تو ماندی و نمردی! پس اسمت را ماندنی گذاشتند.
تو برای مردم یک معجزه ی دوست داشتنی بودی؛ اما نمی دانم چرا جادوگران چشم دیدنت را نداشتند.برای همین به مردم خرافاتی گفتند:"اگر این بچه را بکشید و خونش را بخورید شما هم صاحب فرزندان زیبارو خواهید شد"
از آن روز به بعد تو و والدینت آرامش نداشتید.شبانه به خانه ی کوچک تان حمله کردند و آن را آتش زدند؛آن شب پدرت را از دست دادی و بعد از آن حادثه تو و مادرت به شهر فرار کردید.
و روستا دوباره غوطه ور در سکوت شد.
من هم از آن به بعد خبری از شما نداشتم تا همین لحظه که دیگر نفسی برایم نمانده و این نامه را می نویسم.
و حالا در آخرین لحظات از تو خداحافظی می کنم.
مادربزرگت؛مادر آبان.
........................................
و حالا ماندنی نامه را در آغوش گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت.