آسمان؛لباس سیاهش را پوشید
ستاره ها موذیانه چشمک می زدند و به من سلام می کردند؛جوابشان را ندادم
ماه گیسوان نقره ای خود را با فخر تکان می داد و برای ستاره ها لالایی می خواند
ماه به من سلام کرد،جوابش را ندادم
بی محلی من باعث آزردگی ماه شد؛از من پرسید:«چگونه می توانی جواب زیباترین خلق خدا را ندهی؟
چگونه می توانی جواب ستارگان را ندهی؟چگونه می توانی این همه جمال و جبروت را نادیده بگیری؟»
در جواب او گفتم:« من ماه گمشده ای دارم؛ آسمان قلب من تنها سیزده ستاره دارد اما از آسمان دنیا نورانی تر است و ماه من،از دیدگانم پنهان مانده...
من به دنبال ستارگان می روم تا به ماه برسم؛ اما گاهی چاه های زیر پایم را نمی بینم؛
هنگامی که در چاه می افتم،نا امید می شوم اما این ستارگان هستد که به من نوید دیدن آن سیمای نورانی را می دهند و باعث امیدواری من هستند!»
ماهِ آسمانِ دنیا پشت چشمی نازک کرد و پرسید:«این ماهی که این همه ستایشش می کنی را تا به حال دیده ای؟»
گفتم:« ماه آسمان قلب من دیدنی نیست؛ او را با روحم احساس می کنم! در ضمن ستارگان هم او را برایم وصف کرده اند.»
ماه و ستارگان آسمان دنیا با یکدیگر درباه ی ماه من صحبت می کردند؛ برخی شیفته او بودند و برخی هم حسادت می کردند.
حالا مستقیم با تو صحبت می کنم ماه من؛ تو کجایی؟ کجایی ای مهدی موعود؟
#تک_نوشت
من خوش بخت ترین آدم دنیا هستم!
چرا؟
چون توی کاخ های مجلل زندگی می کنم؟نه بابا کاخ کجا بود
چون ماشین مدل بالا دارم؟نه خیر
چون ملکه هستم؟نه 😑
چون خوشگلم؟نه بابا؛وقتی داشت خوشگلی بین موجودات دنیا تقسیم می شد من تو صف بوفه بودم🤌
چون خوش صدام؟من حرف میزنم دیوار ترک می خوره...
پس چرا؟چرا خوش بخت ترین آدم دنیام؟
چون از وقتی به دنیا اومدم...
توی هیئت های تو بزرگ شدم، یا حسین!
#تک_نوشت
اگه سرنوشت از قبل نوشته شده باشه؛پس چرا ما باید دعا کنیم؟
شاید در بعضی صفحه ها نوشته: هر چیزی خودش بخواد!
خیلی خب کم کم دارم به سمت سخن های بیهوده میرم...
پس فعلا خدانگهدار تا فردا شایدم پس فردا:)
-خانم نویسنده
May 11
هدایت شده از "Chayki"
همکلاسیا ایشون خانوم ته کلاس و شاعر کلاسن همون خانومی که سر کلاس عربی ملقب به زکریا شدن حالا ببینم عضو میشید یا نه!
#ماندنی
#بخش-اول
"نامه"
ماندنی عزیزم! اسم تو داستانی طولانی دارد؛پس از بابتش خجالت نکش!
ماندنی جانم؛تو در روستایی طلسم شده و نحس متولد شدی؛روستایی که هر نوزادی متولد می شد پس از گذشت دو یا سه روز فوت می کرد.بلایی بد روستا را گرفتار کرده بود؛ همه ی کودکان بیمار شده و از دنیا رفته بودند.
جادوگران روستا به مردم گفتند که "آلسا" روستا را نفرین کرده و ما باید جوانان روستا را قربانی کنیم. مردم خرافاتی هم باور کردند و آتشی ساختند به اندازه ی آتش نمرود و جوانان را در آن انداختند. اما جوانان ابراهیم نبودند که آتش برایشان گلستان شود؛همه سوختند و فقط افراد پیر و خرافاتی روستا ماندند.روستا خالی از صدا و بازی بچه ها شد.
اما تو عزیزم؛تو سکوت را شکستی!
در یک شب بارانی،خداوند تو را به مادر و پدر پیرت بخشید.زیباترین فرزند متولد شده در این روستا بودی و صورتی مانند ماه داشتی!
بر خلاف تصورات همه تو ماندی و نمردی! پس اسمت را ماندنی گذاشتند.
تو برای مردم یک معجزه ی دوست داشتنی بودی؛ اما نمی دانم چرا جادوگران چشم دیدنت را نداشتند.برای همین به مردم خرافاتی گفتند:"اگر این بچه را بکشید و خونش را بخورید شما هم صاحب فرزندان زیبارو خواهید شد"
از آن روز به بعد تو و والدینت آرامش نداشتید.شبانه به خانه ی کوچک تان حمله کردند و آن را آتش زدند؛آن شب پدرت را از دست دادی و بعد از آن حادثه تو و مادرت به شهر فرار کردید.
و روستا دوباره غوطه ور در سکوت شد.
من هم از آن به بعد خبری از شما نداشتم تا همین لحظه که دیگر نفسی برایم نمانده و این نامه را می نویسم.
و حالا در آخرین لحظات از تو خداحافظی می کنم.
مادربزرگت؛مادر آبان.
........................................
و حالا ماندنی نامه را در آغوش گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت.