♡دوستـان نوجوان خدا♡
#مجتبی_و_محیا #قسمت_بیست_و_هشتم مجتبی نگاهی به چیزهایی که نوشته بود، انداخت و دوباره خودکار را در د
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_بیست_و_نهم
چند ساعت بعد با صدای زنگ تلفن از خواب پرید. محیا گوشی را برداشته بود. صدا زد: «داداش، با شما کار دارن.»
مجتبی با حالتی خواب آلود از اتاق خارج شد و آرام پرسید: «کیه؟»
محیا جواب داد: «یه آقایی با شما کار داره. میگه قربانی هستم.»
مجتبی با عجله به سمت تلفن آمد. صدایش را صاف کرد و گفت: «سلام آقا خوبید؟»
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: «چشم آقا. خداحافظ.» و گوشی را گذاشت.
مامان فهیمه از اتاقش بیرون آمد و گفت: «کی بود؟»
مجتبی جواب داد: «آقای قربانی، معلم قرآن مدرسه.»
مامان فهیمه پرسید: «شمارهی ما را از کجا داشت؟»
مجتبی جواب داد: «از مدرسه گرفته.»
محیا پرسید: «حالا چیکارت داشت؟»
مجتبی جواب داد: «میخواد فردا منو ببینه.»
محیا پرسید: «چرا؟»
مجتبی جواب داد: «نمی دونم!»
مامان گفت: «انشاالله خیره پسرم. محیا جان، کمکم باید به فکر افطار باشیم. آقا مجتبی، شما هم برو نون بخر مادر.»
مجتبی که هنوز از تماس آقای قربانی بهت زده بود، گفت: «چیکار کنم؟! آهان. چشم الآن میرم.»
مجتبی در مسیر نانوایی بود که زهره خانم را دید. خانه زهره خانم در کوچهی بغلی بود. او سن زیادی نداشت؛ ولی شکسته به نظر میرسید. همسرش کاظم آقا، چند سالی بود که توان کار کردن نداشت؛ ولی باز بنایی میکرد. آنها چهار فرزند داشتند؛ سه دختر و یک پسر. یکی از دخترها ازدواج کرده بود و پسرشان هم تازه ۱۲ سال داشت؛ اما پای به پای پدرش کار میکرد؛ هرچند چرخه زندگیشان نمیچرخید. این را از حرفهای مامان فهیمه فهمیده بود.
مجتبی سلام داد. زهره خانم با مهربانی گفت: «سلام پسرم. نماز و روزه ات قبول باشه.» کمی مکث کرد و بعد در حالی که مجتبی چند قدمی از دور شده بود، پرسید: «آقا مجتبی، میری نونوایی؟»
مجتبی ایستاد و گفت: «بله!»
زهره خانم گفت: «راستش من هر روز برای حاج آقا رئیسی و خانمش یه نون تازه میگیرم افطار بخورن؛ اما امروز حالم خوب نیست. نمیتونم بگیرم. میشه شما زحمت بکشی و یه نون هم برای این بندگان خدا بگیری؟ خونشون طبقه چهارمه. سخته واسه نون این همه پله رو برن و بیان.»
مجتبی میدانست در این ساعت صف مانوایی شلوغ است و با زبان روزه زیر این آفتاب برایش سخت بود؛ اما نمیتوانست نگاه مهربان زهره خانم را هم نادیده بگیرد. ناخداگاه گفت: «چشم! براشون میگیرم.»
زهره خانوم لبخند مهربانی زد و گفت: «خدا خیرت بده. بیا مادر، این هم پول»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
⛱@Donyaye_u🛵