♡دوستـان نوجوان خدا♡
#مجتبی_و_محیا #قسمت_سی_و_یکم میلاد جواب داد: «بله. نون برای حاجآقا رئیسی بود؛ اما ما امشب افطاری
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_سی_و_دوم
روز چهارم:
ساعت ۹:۳۰ بود. مجتبی با صدای زنگ از خواب بیدار شد. هنوز خوابش میآمد؛ اما قرار مهمی داشتند. بعد از سحر خوب نخوابیده بود. خودش فکر میکرد از نگرانی قرار امروز بوده است.
لباسهایش را عوض کرد. دستی به سر وری خودش کشید و آرام از کنار اتاق محیا رد شد تا او را بیدار نکند. ناگهان با صدای فریاد محیا که گفت: «من آمادهام.» خشکش زد.
دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: «محیا جان، این یه قلبه که با کارهای تو نیاز به باطری پیدا میکنه. پس لطفا مراعات حال برادرت را بکن.»
مامان فهیمه از آشپزخونه بیرون آمد و گفت: «سلام بچههای گلم، صبحتون بخیر. با این سر و صدا کجا به سلامتی؟»
مجتبی گفت: «سلام مامانی، من که با آقای قربانی قرار دارم.» بعد با دست یه محیا اشاره کرد و ادامه داد: «اما ایشون رو نمیدونم.»
محیا دست راستش را روی شانهی مامان انداخت و رو به مجتبی گفت: «من هم با خانم آذرنگ قرار دارم. بعد از اینکه شما رفتی نونوایی، خانم آذرنگ معلم قرآنمون زنگ زد و برای امروز ساعت ده قرار گذاشت.»
مجتبی گفت: «من توی مدرسه قرار ندارم که بخوام شما رو توی مسیرم برسونم. من میرم مسجد نور.»
محیا لبخندی زد و گفت: «منم میرم مسجد نور. مامان در جریانه. مکه نه مامان گلم؟»
مجتبی دستش را روی آسمان گرفت و گفت: «خدایا، از لحظهی خلقت تا آخر عمر قراره هر کاری میکنم این خواهر عزیزم هم کنارم باشه؟ چی میشه یه روز بهم استراحت بدی؟ خودت که میدونی این چه شیطونیه.»
محیا گفت: «از خدات باشه. دختر به این گلی و خانمی! یه دونه باشم.»
مامان فهیمه نگاهی به ساعت انداخت و گفت: «زود باشید برید دیرتون شد.»
هر دو روی مامان فهیمه را بوسیدند و رفتند.
به در مسجد نور که رسیدند، مجتبی به قسمت مردانه رفت و محیا وارد قسمت خانمها شد.
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
⛱@Donyaye_u 🛵