♡دوستـان نوجوان خدا♡
#مجتبی_و_محیا #قسمت_سی_ام مجتبی به نانوایی رسید و آخر صف ایستاد. با خود فکر میکرد چه کار بزرگی ان
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_سی_و_یکم
میلاد جواب داد: «بله. نون برای حاجآقا رئیسی بود؛ اما ما امشب افطاری دعوتیم و نیازی نداریم. دستتون درد نکنه.»
مجتبی و بهروز ناامید از خانهی زهره خانم آمدند. مجتبی گفت: «دیدی الکی شلوغش میکنی. اینها چند روزی دعوت بودند. همین.»
بهروز گفت: «اما من میدونم یه خبرهایی هست. ببین کی گفتم.»
بهروز گفت: دیگه چه خبر؟؟؟
مجتبی گفت: « خبر اینکه آقای قربانی بهم زنگ زده بود. فردا ساعت۱۰ صبح باهاش قرار دارم.»
بهروز گفت: «خب به منم زنگ زده بود؛ اما من باید ساعت ده و نیم اونجا باشم ...»
مجتبی پرسید: «یعنی به همهی بچههای کلاس زنگ زده؟»
بهروز جواب داد: «حتما دیگه؛ اما نمیفهمم چیکارمون داره.»
مجتبی گفت: «حالا بریم خونه. من که قبل افطار فکرم کار نمیکنه.»
بهروز گفت: «باش. فردا میبینمت. خداحافظ.»
مجتبی هم خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت.
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
⛱@Donyaye_u 🛵