🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت اول
🔻جنازه من را سرازیر گور نمودند و من در #گور ایستاده تماشا میکردم و در آن حال مرا ترس و وحشت فرا گرفته بود بویژه هنگامی که دیدم در گور #جانور هایی پیدا شدند و به جنازه من حمله ور گردیدند! و آن مردی که در گور جنازه را خوابانید متعرض آن جانورها نشد، گویا آنها را نمیدید و از گور بیرون شد.
🔻من از جهت علاقه مندی به آن #جنازه برای بیرون نمودن آن جانوارن داخل گور شدم ولی آنها زیاد بودند و بر من غلبه داشتند. چنان #ترس گرفته بود که تمام اعضای بدنم می لرزید و از مردم دادرسی خواستم کسی به دادم نرسید و مشغول کار خود بودند گویا میان گور را نمی دیدند.
ناگهان اشخاص دیگری در گور پیدا شدند که آنها کمک نموده آن جانوران #آرام گرفتند، خواستم از آنها بپرسم که آنها کیانند؟! گفتند: أن الحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ (قطعا خوبیها بدیها را از بین میبرند) و ناپدید شدند.
🔻پس از فراغت از این اتفاق ملتفت شدم که مردم سر گور را پوشانیدهاند و من را درمیان گور تنگ و تاریک #ترک کردهاند...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🥢#جهانِ_پس_ازمرگ👇
eitaa.com/joinchat/787349625C44347bd843
🔴 #نــــــــشر حداکثری ☝️
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت سیزدهم
🔻سفر دوباره آغاز شد، در دو طرف راه همه #سبزه و گل و آبهای جاری بود و هوا چنان معطر بود که به وصف نمی آمد تا از شهر خارج شديم انگار خوبیهای #شهر ما را تا آنجا مشایعت نموده بودند.
🔻پس از آن دوباره راه باریک و پر #سنگلاخ شد و از میان دره میگذشت و آن دره به طرف راست و چپ پیچ میخورد. اگر #مسافرین دیگر در جلوی ما نبودند راه را گم می کردیم زیرا که راههایی به طرف دست #چپ از این راه جدا میشد.
🔻در یکی از پیچ های دره در سمت چپ #سیاهان وارد راه ما شدند. چشم من که به سیاه افتاد بس که دیدارش شوم بود پایم به سنگی خورد و #مجروح شد و لنگ لنگان به سختی راه میرفتم. مسافرینی که در راه بودند جلو افتادند و دور شدند و من #عقب ماندم. تا رسیدیم به سر دوراهی که یک راه به دست چپ جدا میشد و من #متحیر ماندم که از کدام راه بروم که سیاهک خود را به من رساند و گفت چرا ایستادهای؟ به دست چپ #اشاره کرد و گفت راه این است و خودش چند قدمی به آن راه رفت، به من گفت بیا و من نرفتم بلکه از آن راه دیگر رفتم و دیگر میدانستم راه #درست در مخالفت با آنان است. و سیاه هر چه اصرار نمود با او نرفتم زیرا که #تجربهها کرده بودم.
🔻چیزی نگذشت که آن دره تمام شد و زمین مسطح و #چمنزار بود و سیاهی باغات و منزل سوم پیدا شد. (وعده وصل چون شود نزدیک آتش شوق #شعله ور گردد) هادی طبق وعده اش باید در اینجا به انتظار من باشد و در رفتن سرعت نمودم و آقای #جهالت هم از من مأیوس شده به من نرسید. چیزی نگذشت که رسیدم به در دروازه شهر (منزل سوم)
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
eitaa.com/joinchat/787349625C44347bd843
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت یازدهم
🔻#سیاهان به ما رسیدند و هر کدام با سیاه خود به راه افتادیم و از هم جدا شدیم. به #دامنه کوهی رسیدیم راه باریک و پر سنگلاخ بود و در پایین کوه دره عمیقی بود ولی ته دره #هموار بود و من دلم خواست از بالای کوه بروم بخاطر اینکه هوای ته دره #حبس است.
🔻سیاه به من رسید و #خیال مرا تأیید کرد که علاوه بر حبسی ته دره درنده و خزنده نیز هست و در بلندی تماشای اطراف نیز میشود. دو سه مرتبه #ریگ ها از زیر پاها خزیده افتادیم دو سه متری رو به پایین غلطیدم و نزدیک بود به ته #دره بیفتم ولی به خارها و سنگها چنگ میزدم و خود را نگه میداشتم و دست و پا و پهلو همه #مجروح گردید. همچنین بینی به سنگی خورد و شکست. به سیاهک گفتم عجب اشتباهی کردیم در #بلندی ماندیم و کاش از ته دره رفته بودیم و سیاه به من خندید و میگفت: «هر کس در دنیا #تکبر نماید خداوند پستش میکند و هرکس برتری و بلندی جوید، دماغش را به خاک می مالند.» اینها را خواندید و #عمل نکردید.
🔻من به هر زحمتی که بود خود را از دامنه و بیراهه #خلاص نمودم با بدنی مجروح و دل پردرد ولی بیچاره ای که در جلو ما می رفت از آن دامنه پرت شد و افتاد به پایین دره و صدای #نالهاش بلند بود و سیاهش پهلویش نشسته بود به او میخندید و او همانجا ماند. خلاصه بعد از سختیهای زیاد به #همواری رسیدیم اما خستگی و تشنگی و سوزش همان جراحتها آزارم میداد. #سیاهک چند مرتبه خواست مرا از راه بیرون کند گوش نکردم و چون دید از او اطاعت نکردم #عقب ماند.
کمی گذشت و رسیدم به باغی که راهم از میان آن باغ بود...
♨️ ادامه دارد...
eitaa.com/joinchat/787349625C44347bd843
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت هفدهم
🔻حرکت نمودیم و از حدود شهر که خارج شدیم، به زمین های گِل و #باتلاق رسیدیم و در دو طرف راه تا چشم کار میکرد جانورانی بودند به شکل #بوزینه ولی همه آدم بودند، بدنشان مو نداشت و دم نداشتند ولی به شکل بوزینه، و از فرجهاشان چرک و #خون جوشیده بیرون میشد.
🔻از #هادی پرسیدم این زمین چه زمینی و این جانوران چه کسانیاند که از دیدن تعفن و کثافتشان دل آدم به شورش میآید و #نفس قطع میشود. گفت: زمین زمین شهوت است و اینها زناکارانند و از راه بیرون نشوی که گرفتار میشوی. مرا #وحشت گرفت، افسار اسب را محکم گرفتم که مبادا از جاده مستقیم بیرون رود و اگرچه راه مستقیم و #هموار بود ولی پر گِل و لجن، و گاهی اسب تا ساق فرو می رفت.
🔻با خود میگفتم چه خوب شد که اسبی در این #منزل به من داده شد و خدا رحمت کند عیالم را که او برایم فرستاد، صدقه الله من تزوج فقد احرز نصف دينه (راست گفت خداوند که هرکس #ازدواج کند نصف دین خود را حفظ کرده است.) و خدا فرموده است: هنَّ لِباسُ وَأَنتُم لِباسُ لَهُنَّ (زن و شوهر لباس و حافظ و #مدافع یکدیگرند).
🔻و میدیدم که بعضی از این #جانوران را با سر از دار آویختهاند و آلتشان با میخ های آهنین به دار #کوبیده شده است و بعضیها را علاوه بر این با شلاقهای سیمی می زنند و آنها صدای سسگ میدهند و آن زنندهها میگویند: "إخسَئُوا فِيها وَ لا تُكَلِّمُونَ" (دور شوید و ساکت باشید). (کلمه إخسئو در زبان #عربی برای دور کردن سگ استفاده میشود...)
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🥢#جهانِ_پس_ازمرگ👇
eitaa.com/joinchat/787349625C44347bd843
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و دوم)
🔻نظر کردم که در نزدیکی افق دود سیاهی با شعله های #آتش رو به آسمان میرود دیدم باغهایی که پر از #درختان میوه است آتش گرفته، به هادی گفتم: آن چیست؟ گفت: آن بوستانها از اذکار #تسبیح مومنی ساخته شده و حالا از زبان آن مومن دروغ و تهمتی سرزده و آن به صورت آتشی درآمده و #حسنات و باغهای او را دارد میسوزاند و صاحب آن اشجار اگر ایمان محکمی داشت #اهمیت میداد و چنین نمیکرد و وقتی که به اینجا برسد میفهمد و دود #حسرت از نهادش بیرون می آید ولی سودی نخواهد داشت.
🔻پس از این باغهای #سوخته باغهای سبز و خرم پیدا شد که پر از میوه و گل و ریاحین و آبهای جاری و #بلبلان خوش نوا بود. هادی گفت اینجا اول سرزمین وادیالسلام است که #امنیت و سلامتی سراسر او را فرا گرفته. رفتیم به قصری رسیدیم که بیرون آن حوضی یکپارچه #بلورین پر از آب بود، در آن حوض رفتیم و ظاهر و باطن خود را از کدورت و غل و غش صفا دادیم و پس از صفای #بدن لباسهای فاخری که در آنجا بود پوشیدیم لباسهای من از حریر سبز بود و لباس هادی #سفید بود.
🔻برخاستیم و هادی حلقه در #قصر را باز نمود، جوان خوشرویی در را گشود و گفت: #تذکره عبور خود را بدهید تذکره را دادم امضا کرد، آن را بوسید و با تبسم گفت: داخل این باغها شوید با سلامت و امنیت. این است بهشتی که به ارث بردهاید در نتیجه اعمال نیک خود. ما داخل شدیم و در آن هنگام از عمق جان خدا را #شکر نمودیم.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
🥢#جهانِ_پس_ازمرگ👇
eitaa.com/joinchat/787349625C44347bd843
🔴 #نــــــــشر حداکثری ☝️
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و ششم)
🔻هادی گفت بیا برویم به ﷼منزل خود استراحتی کنیم و یا در میان این باغات تفریحی کرده باشیم، تذکره که امضا شده #خلعت (پارچه و ردایی از ابریشم با بافت طلا و نقره) هم که گرفتی. با خود گفتم این بیچاره بخاطر اینکه که مدل او ورای مدل عقل انسانی است #خبر ندارد و نمیداند که من چنان علاقه مند به این مجلس و اهل آن هستم که توانایی #جدایی ندارم.
🔻ناگهان حضرات برخاستند و بر اسبهای خود #سوار شدند و اسب ها پرواز نموده از این شهر بیرون رفته و به مقام والای خود رهسپار شدند. من دست #هادی را گرفته با حسرت تمام رو به منزل آمدیم هر چه نظر کردیم آن نمایشی که اول داشتند دیگر نداشتند و آن #دلبستگی به آنها از هم گسیخته گردید. گفتم خوب است فردا حرکت کنیم گفت: ممکن است تا ده روز در اینجا #استراحت کنیم گفتم ده دقیقه هم مشکل است من هیچ راحت نیستم مگر این که به او برسم و یا #نزدیک به او باشم.
🔻گفت: چه پر طمعی تو، مگر ممکن است در این #عالم از حدود خود تعدی کردن، اینجا دار دنیای جهالت آمیز نیست که حیف و میلی رخ دهد و میزان #عدلش سرمویی خطا کند. بله تفضّلاتی که دارند گاهی توجهی به دوستان کنند اما هوس های بی ملاک اصلا اینجا #جاری نیست. دلم فرو ننشست ولی چاره ای نداشتم جز سکوت و هادی هم به غیر آن منطق منطقی نداشت پس #لب فرو بستم تا منتظر باشم و ببینم خدا چه میخواهد.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🥢#جهانِ_پس_ازمرگ👇
eitaa.com/joinchat/787349625C44347bd843
🔴 #نــــــــشر حداکثری ☝️
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و نهم)
🔻سفرمان دوباره آغاز شد چیزی نگذشت که به زمین #حرص رسیدیم، انسان هایی را دیدیم که به شکل سگهای متعفن بد شکل که بعضی چاق و بعضی لاغر بودند و صحرا پر از #لاشه مرده بود که بوی گندش بلند بود و هر دسته از سگها در سر یک لاشه مرده در جنگ و جدال بودند و یکدیگر را میدریدند که مجال خوردن برای هیچکس نبود تا آن که همه از #خستگی می افتادند و آن لاشه همان طور میماند.
🔻دسته هایی بودند پر زور و سگهای #ضعیف را دور میساختند و خود مشغول خوردن میشدند، تا چیزی هنوز نخورده، دیگران باز #هجوم می آوردند بخاطر آن لاشه مرده یکدیگر را می دریدند و چون هر کدام به فکر خود بودند؛ دونفر با هم خوب نبودند و آن #صحرا پر از سگ، و جنگ هفت لشکر برپا بود. إنما الدنيا جيفة وطالبها كلاب (دنیا مرداری است که خواهان آن سگها هستند.)
🔻و بعضی از آنها که این لاشه ها را میخوردند از #دماغشان دود و از پشتشان آتش بیرون میآمد و در خوردن تنها بودند زیرا به حالی گرفتار بودند که سگهای دیگر به نزدیک آنها نمی رفتند. #هادی گفت: اینها مال یتیم خواران و رشوه خوارانند. گفتم: هادی سفارش شده بود که ما دورتر از صحرای #برهوت حرکت کنیم گویا راه را غلط نمودهایم گفت: «اشتباه نکردهایم، آب زیر برهوت است و سموم مهلک او به ما نمیرسد.» از کنار #زمین حرص گذشتیم و رسیدیم به کنار زمین حسد.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🥢#جهانِ_پس_ازمرگ👇
eitaa.com/joinchat/787349625C44347bd843
🔴 #نــــــــشر حداکثری ☝️
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت سی و یکم)
🔻از گرمی و تعفن فضا، عطش بر من #غلبه نموده بود، در آنجا دیدم که هادی به طرف من میدود و بزودی رسید و خورجینی که هدیه علی علیهالسلام در او بود باز نمود، تنگ #بلوری را بیرون آورد که از برق او صحرا روشن شد و در او آب سرد و خوشگواری بود به من داد خوردم تشنگی رفع و درد از همه اعضایم بر طرف شد و رنگم #افروخته و باطنم صفا پیدا نمود.
🔻آمدیم دیدم که اسبم مرده و کوله پشتی را به پشت بستم، #خورجین را هادی برداشت و پیاده به راه افتادیم. من می دیدم از لوله های آن کارخانه ها آدمهای #آتشین بیرون میریزند! هادی گفت حسودانی که حسادت خود را به زبان و دست نسبت به مؤمنین اظهار نمودهاند در این کارخانه ها سخت #فشار میخورند که آتش باطنشان ظاهرشان را نیز فرا میگیرد و حسادت به منزله آتش است.
🔻و چون راه را #تاریکی فرا گرفته بود هادی جلو جلو می رفت و من پشت او می رفتم. هادی گفت: کمتر کسی است که حسد #باطنی خود را، کم یا زیاد اظهار نکرده باشد و اگر لطف و خوشنودی حضرت زهرا درباره شما نبود، حال شما شاید کمتر از این #گرفتاران نبود بسیاری از این گرفتاران دیر یا زود خلاص خواهند شد و اهل رحمت خواهند بود.
🔻و چون هوا گرم و #متعفن و کوله پشتی هم سنگینی مینمود و بسرعت حرکت میکردیم که از این زمین پربلا زودتر خلاص شویم بسیار #خسته شده بودم و ساقهای پا از خستگی درد میکرد تا آن که به هزار #مشقت از آن سرزمین خلاص شدیم.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🥢#جهانِ_پس_ازمرگ👇
eitaa.com/joinchat/787349625C44347bd843
🔴 #نــــــــشر حداکثری ☝️
🌏 #آن_سوی_مرگ
قسمت سی و پنجم ( آخر )
🔻دلتنگی ام با دیدار دخترم برطرف شد و به او گفتم میخواهم بروم میان آن #باغ های دور و با خود خلوت کنم، دلم از خستگی ها و شلوغی ها نا آرام است و اگر #توفیق باشد با خدا و معبودم کمی مناجات کنم. دخترم گفت: به هر جا بروی تنها نیستی! کوه و دشت و باغ و هر ذرهای در اینجا با #شعور است. گفتم آنها در افق من نیستند، گفت: اگر ما نا محرمیم خوب، ما از محضرتان مرخص میشویم.
🔻رفتم به زیر هر #درختی میرسیدم شاخه خم میشد و صدا میزدند که ای مؤمن از میوه ما بچین بخور و صداهای آنها بسیار #دلپذیر بود، من هم با دلی پر آه در جواب آنها خواندم:
دلم ز بس که گرفته است میل باغ ندارم
به قدر آن که گلی بو کنم دماغ ندارم
🔻دیدم درختی #شاخه خود را بالا برد و با خود گفت: اگر میل نداشتی چرا آمدی. شنیدم دیگری میگفت یقینا مَلَک است که اهل #خوراک نیست. دیگری گفت بلکه دیوانه است؟ ولی اینجا جای دیوانگان نیست یقین #ناز میکند؛ یکی گفت بابا تازه از قحطی به وفور نعمت رسیده از ذوق دهانش کلید شده است. دیدم از هر سری صدایی و از هر شاخه ای #لطیفهای بار نمودند.
🔻گفتم باز رحمت به خیمه مراجعت نمودم. دیدم #هادی به در خیمه ایستاده و منتظر من است و هادی نیز مرا دید به طرف من آمد. به همدیگر رسیدیم پس از #سلام گفت به کجا میگردی؟ مهیای حرکت شو که به شهر برویم و علما و مؤمنین در انتظار تو هستند. آماده حرکت شدیم و به زیارت علما و #مومنین شتافتیم.
🌸 و الحمدلله رب العالمین 🌸
♨️ پایان داستان!
📚 کتاب سیاحت غرب
┈┈••••✾•🌿⚫️🌿•✾•••┈┈
🥢#جهانِ_پس_ازمرگ👇
eitaa.com/joinchat/787349625C44347bd843