هدایت شده از رایحه ی احکام «تخصصی»
رمان جذاب گیلدا اثر اسما مومنی👇♨️🍃💯
از #خجالت در حال #ذوب شدن بودم ناخودآگاه خودم رو به یه سمت #خم کردم تا کمتر در معرض #دیدش باشم.
پشت سرم روی تخت نشست و گفت: نچ نچ... نگاه کن چه بلایی سر خودش آورده.
پنبه ی آغشته به بتادین رو به زخم روی شونه ام کشید. سوزشش و نتونستم تحمل کنم و #جیغ #خفه ای کشیدم.
از پشت سرش رو جلو آورد و کنار #گوشم گفت: چه خبرته؟!.. الان همه می گن ببینی ما #چیکار می کنیم که تو #جیغ می کشی.
از حرفش گر گرفتم و گفتم: آخ... می سوزه... نمی تونم تحمل کنم.
از تخت پایین اومد و پنجره رو بست و گفت: صدات می ره بیرون و بقیه #فکرای بد می کنن.
از خجالت #لبم رو گاز گرفتم، دوباره پشتم نشست.با برخورد دوباره ی پنبه به روی #زخم نتونستم طاقت بیارم که به یه طرف چرخیدم و گفتم: #می سوزه... #طاقت ندارم... نمیخوام....
او که معلوم بود کلافه است، شونه ام رو گرفت و همون جور که من رو بر می گردوند، همراه با رها کردن نفسش گفت: یه کم #تحمل کن! زود تمومش می کنم.
گرمی دستش روی شونه ام حالم رو عوض کرده بود که اون...
https://eitaa.com/joinchat/1005977702Cc8f1adff91