هدایت شده از ایده های بانوان
#پارت_جنجالی😱👇
⭕️من دختری نه ساله بودم با چهار برادر و یک خواهر دریکی از روستاهای اصفهان خیلی شاد وخوشحال زندگی خودمونو میکردیم،
تا اون روز شوم رسید...،
اون روز هیچ وقت فراموش نمیکنم، دایی بابام چوپان دِهمون بود،من عاشقش بودم
.. عاشق خودشو زنش..♡
اونروزم صدای زنگ گوسفندا رو که شنیدم با تمام ذوق و شوق به طرف دایی دویدم ....
دستش رو گرفتم وبهش خسته نباشی گفتم ودعوتش کردم خونه برای ناهار.
دایی وقتی وارد شد انگشت دستشو به طرف من دراز کرد وگفت:" این باید سنگسار شه"
همه میخ کوب شده بودن...
من...!
سنگسار...!
به چه جرمی...؟؟!!!
♨️برای خواندن این رمان جذاب کلیککنید👇
http://eitaa.com/joinchat/1261764626Cd7327cddd0