eitaa logo
آکادمی بهشتی | تربیت فرزند 🇯🇴
6.9هزار دنبال‌کننده
602 عکس
254 ویدیو
71 فایل
🟪 کانال تخصصی تربیت فرزند 🟪 🟣 اینجا مباحث کاربردی و نابِ تربیت فرزند، خدمت شما عزیزان تقدیم میشه ✔💕 💌 ارتباط با ما : @Admin_hmsrdr 🚫 کپی مطالب #ممنوع 🛑 حتی شما⚘ 🟥 تبلیغ تبادل نداریم ✖️
مشاهده در ایتا
دانلود
👼🎶👼🎶👼 💭 1 گرگ🐺 و هفت بزغاله🐐 بز عاقلی بود که 7 تا بزغاله داشت. اون هم مثل همه مامای دیگه فرزنداشو خیلی دوست داشت. که مامان بزی می‌خواست به جنگل بره و برای بچه‌ها خوردو خوراکی تهیه کنه، اونا رو دور خودش جمع کرد و گفت: – بچه‌های عزیزم، من دارم میرم جنگل. مبادا وقتی نیستم در رو به روی کسی باز کنید. اگه پای گرگ به کلبه ما باز بشه، این حیوان خبیث و فریبکار همه شما رو می‌خوره! سخت نیست. صدای خشن و پاهای بزرگ و سیاه داره. "حبه ی انگور" که از همه کوچک‌تر بود گفت: – مادر عزیزم، اصلاً نگران نباش. ما نمی‌ذاریم گرگ وارد کلبه بشه. بز مادر که خیالش راحت شده بود، راه افتاد و به‌طرف جنگل رفت. بزغاله‌ها صدایی از پشت در شنیدند که می‌گفت: – بچه‌های عزیزم، در رو باز کنید، من چیزهای خوشمزه‌ای برای شما آورده‌ام! بزغاله‌ها از صدای خشنش تشخیص دادن که این، مادرشون نیست و همون گرگ پیره. از همه بزرگ‌تر بود گفت: – در رو به روی تو باز نمی‌کنیم؛ تو مادر ما نیستی. مادر ما صدایی ملایم و مهربان داره، ولی صدای تو خشنه. تو یک گرگی. گرگه دوید و به دکه‌ای رفت و یک تکه بزرگ گچ سفید خرید و خورد تا صداش ملایم بشه. بعد به سمت کلبه بز برگشت، در زد و با صدایی نرم که بزغاله کوچک فکر کرد صدای مادرش هست، گفت: – بچه‌های عزیز، در رو باز کنید، من مادرتونم و چیزای خوشمزه‌ای برای تک‌تک شما خریده‌ام. این حرف‌ها را می‌زد پاش رو روی لبه پنجره گذاشته بود و داخل کلبه رو نگاه می‌کرد. بزغاله‌ها که پاش رو دیدن، گفتند: – نه در رو باز نمی‌کنیم، پای مادر ما سیاه نیست. برو گم شو، تو همان گرگ هستی! و پیش نانوا رفت و گفت: – پایم زخمی شده، لطفاً روش خمیر بمال تا خوب بشه. به‌محض اینکه کار نانوا تمام شد، گرگ پرید بیرون و پیش آسیابان رفت و از او خواهش کرد که پاش رو با آرد بپوشونه. آسیابان که از دیدن گرگ ترسیده بود، فوری کار اونو راه انداخت تا از شرش خلاص شه؛ رسم روزگار چنین است. و پیر برای بار سوم به کلبه بزغاله‌ها رفت و گفت: – بچه‌های عزیزم، در رو باز کنید. خیالتون راحت باشه؛ این مادرتونه که از جنگل برگشته و براتون خوردنی آورده. : – پات رو به ما نشون بده تا ببینیم که واقعاً مادر مایی یا نه. گرگ پاش رو پشت پنجره گذاشت و بزغاله‌ها دیدند که پاش سفیده. دیگه شکی نداشتند که او مادرشونه، برای همین هم در رو باز کردن؛ ... اما به‌محض اینکه در رو باز کردن و چشماشون به گرگ افتاد، وحشت کردن و با جیغ و فریاد، هر کدوم به طرفی دویدند و قایم شدن. یکی زیر میز، اون یکی زیر تخت، سومی تو اجاق، چهارمی داخل آشپزخانه، پنجمی تو گنجه، ششمی زیر لگن و هفتمی توی جعبه ساعت پنهان شد؛ غیر از یکی، همه رو پیدا کرد. و تو یک‌چشم به هم زدن ،هر شش بزغاله رو بلعید. که از همه کوچک‌تر بود خودشو تو جعبه ساعت پنهون کرده بود. گرگ که بااشتها اون شش بزغاله رو خورده بود، از کلبه بیرون رفت و روی چمن دراز کشید و به خواب عمیقی فرو رفت. طولی نکشید که بز مادر از جنگل برگشت. بیچاره، با چه منظره‌ای روبه‌رو شد! درها باز بود، میز و صندلی‌ها و چهارپایه‌ها به‌هم‌ریخته بود، لگن خرد شده بود و ملافه‌ها و تشک‌ها روی زمین افتاده بود. او با ترس و وحشت زیاد دنبال بچه‌هاش میگشت اما نتونست اونا رو پیدا کنه. به گوشش رسید: – مامان جان، من توی جعبه ساعت گیر کرده‌ام. درش از بیرون بسته‌شده است. بز مادر کمک کرد تا "حبه ی انگور" از جعبه ساعت بیرون بیاد. نشست تا بزغاله کوچک توضیح بده که چطور گرگ اونا رو فریب داده و وارد کلبه شده و همه برادرا و خواهرهاشو خورده. میشه ناله و زاری بز رو که فرزنداشو از دست داده بود، مجسم کرد. مامان-بزه بعد از گریه و زاری فراوان بیرون رفت. "حبه ی انگور" هم به دنبالش بود. می‌گذشتند، چشماشون به گرگ افتاد که زیر درختی خوابیده بود و آن‌چنان بلند خروپف می‌کرد که زمین می‌لرزید. بز به گرگ نزدیک شد، دور او چرخی زد و وقتی خوب او را وارسی کرد، متوجه شد که انگار موجود زنده‌ای تو شکمش در حال جنبیدن هست. فکر کرد: «اگه گرگ بچه‌هامو درسته قورت داده باشه، باید هنوز زنده باشن!» 🍃ادامه قصه👇
👼🎶👼🎶👼 💭 1 گرگ🐺 و هفت بزغاله🐐 بز عاقلی بود که 7 تا بزغاله داشت. اون هم مثل همه مامای دیگه فرزنداشو خیلی دوست داشت. که مامان بزی می‌خواست به جنگل بره و برای بچه‌ها خوردو خوراکی تهیه کنه، اونا رو دور خودش جمع کرد و گفت: – بچه‌های عزیزم، من دارم میرم جنگل. مبادا وقتی نیستم در رو به روی کسی باز کنید. اگه پای گرگ به کلبه ما باز بشه، این حیوان خبیث و فریبکار همه شما رو می‌خوره! سخت نیست. صدای خشن و پاهای بزرگ و سیاه داره. "حبه ی انگور" که از همه کوچک‌تر بود گفت: – مادر عزیزم، اصلاً نگران نباش. ما نمی‌ذاریم گرگ وارد کلبه بشه. بز مادر که خیالش راحت شده بود، راه افتاد و به‌طرف جنگل رفت. بزغاله‌ها صدایی از پشت در شنیدند که می‌گفت: – بچه‌های عزیزم، در رو باز کنید، من چیزهای خوشمزه‌ای برای شما آورده‌ام! بزغاله‌ها از صدای خشنش تشخیص دادن که این، مادرشون نیست و همون گرگ پیره. از همه بزرگ‌تر بود گفت: – در رو به روی تو باز نمی‌کنیم؛ تو مادر ما نیستی. مادر ما صدایی ملایم و مهربان داره، ولی صدای تو خشنه. تو یک گرگی. گرگه دوید و به دکه‌ای رفت و یک تکه بزرگ گچ سفید خرید و خورد تا صداش ملایم بشه. بعد به سمت کلبه بز برگشت، در زد و با صدایی نرم که بزغاله کوچک فکر کرد صدای مادرش هست، گفت: – بچه‌های عزیز، در رو باز کنید، من مادرتونم و چیزای خوشمزه‌ای برای تک‌تک شما خریده‌ام. این حرف‌ها را می‌زد پاش رو روی لبه پنجره گذاشته بود و داخل کلبه رو نگاه می‌کرد. بزغاله‌ها که پاش رو دیدن، گفتند: – نه در رو باز نمی‌کنیم، پای مادر ما سیاه نیست. برو گم شو، تو همان گرگ هستی! و پیش نانوا رفت و گفت: – پایم زخمی شده، لطفاً روش خمیر بمال تا خوب بشه. به‌محض اینکه کار نانوا تمام شد، گرگ پرید بیرون و پیش آسیابان رفت و از او خواهش کرد که پاش رو با آرد بپوشونه. آسیابان که از دیدن گرگ ترسیده بود، فوری کار اونو راه انداخت تا از شرش خلاص شه؛ رسم روزگار چنین است. و پیر برای بار سوم به کلبه بزغاله‌ها رفت و گفت: – بچه‌های عزیزم، در رو باز کنید. خیالتون راحت باشه؛ این مادرتونه که از جنگل برگشته و براتون خوردنی آورده. : – پات رو به ما نشون بده تا ببینیم که واقعاً مادر مایی یا نه. گرگ پاش رو پشت پنجره گذاشت و بزغاله‌ها دیدند که پاش سفیده. دیگه شکی نداشتند که او مادرشونه، برای همین هم در رو باز کردن؛ ... اما به‌محض اینکه در رو باز کردن و چشماشون به گرگ افتاد، وحشت کردن و با جیغ و فریاد، هر کدوم به طرفی دویدند و قایم شدن. یکی زیر میز، اون یکی زیر تخت، سومی تو اجاق، چهارمی داخل آشپزخانه، پنجمی تو گنجه، ششمی زیر لگن و هفتمی توی جعبه ساعت پنهان شد؛ غیر از یکی، همه رو پیدا کرد. و تو یک‌چشم به هم زدن ،هر شش بزغاله رو بلعید. که از همه کوچک‌تر بود خودشو تو جعبه ساعت پنهون کرده بود. گرگ که بااشتها اون شش بزغاله رو خورده بود، از کلبه بیرون رفت و روی چمن دراز کشید و به خواب عمیقی فرو رفت. طولی نکشید که بز مادر از جنگل برگشت. بیچاره، با چه منظره‌ای روبه‌رو شد! درها باز بود، میز و صندلی‌ها و چهارپایه‌ها به‌هم‌ریخته بود، لگن خرد شده بود و ملافه‌ها و تشک‌ها روی زمین افتاده بود. او با ترس و وحشت زیاد دنبال بچه‌هاش میگشت اما نتونست اونا رو پیدا کنه. به گوشش رسید: – مامان جان، من توی جعبه ساعت گیر کرده‌ام. درش از بیرون بسته‌شده است. بز مادر کمک کرد تا "حبه ی انگور" از جعبه ساعت بیرون بیاد. نشست تا بزغاله کوچک توضیح بده که چطور گرگ اونا رو فریب داده و وارد کلبه شده و همه برادرا و خواهرهاشو خورده. میشه ناله و زاری بز رو که فرزنداشو از دست داده بود، مجسم کرد. مامان-بزه بعد از گریه و زاری فراوان بیرون رفت. "حبه ی انگور" هم به دنبالش بود. می‌گذشتند، چشماشون به گرگ افتاد که زیر درختی خوابیده بود و آن‌چنان بلند خروپف می‌کرد که زمین می‌لرزید. بز به گرگ نزدیک شد، دور او چرخی زد و وقتی خوب او را وارسی کرد، متوجه شد که انگار موجود زنده‌ای تو شکمش در حال جنبیدن هست. فکر کرد: «اگه گرگ بچه‌هامو درسته قورت داده باشه، باید هنوز زنده باشن!» 🍃ادامه قصه👇