👼🎶👼🎶👼
💭 #آی_قصه_قصه_قصه 1
گرگ🐺 و هفت بزغاله🐐
#روزی_روزگاری بز عاقلی بود که 7 تا بزغاله داشت. اون هم مثل همه مامای دیگه فرزنداشو خیلی دوست داشت.
#یکی_از_روزا که مامان بزی میخواست به جنگل بره و برای بچهها خوردو خوراکی تهیه کنه، اونا رو دور خودش جمع کرد و گفت:
– بچههای عزیزم، من دارم میرم جنگل. مبادا وقتی نیستم در رو به روی کسی باز کنید. اگه پای گرگ به کلبه ما باز بشه، این حیوان خبیث و فریبکار همه شما رو میخوره!
#شناختنش_هم سخت نیست. صدای خشن و پاهای بزرگ و سیاه داره.
"حبه ی انگور" که از همه کوچکتر بود گفت:
– مادر عزیزم، اصلاً نگران نباش. ما نمیذاریم گرگ وارد کلبه بشه.
بز مادر که خیالش راحت شده بود، راه افتاد و بهطرف جنگل رفت.
#بعده_مدت_کوتاهی بزغالهها صدایی از پشت در شنیدند که میگفت:
– بچههای عزیزم، در رو باز کنید، من چیزهای خوشمزهای برای شما آوردهام!
بزغالهها از صدای خشنش تشخیص دادن که این، مادرشون نیست و همون گرگ پیره.
#شنگول_که از همه بزرگتر بود گفت:
– در رو به روی تو باز نمیکنیم؛ تو مادر ما نیستی. مادر ما صدایی ملایم و مهربان داره، ولی صدای تو خشنه. تو یک گرگی.
گرگه دوید و به دکهای رفت و یک تکه بزرگ گچ سفید خرید و خورد تا صداش ملایم بشه. بعد به سمت کلبه بز برگشت، در زد و با صدایی نرم که بزغاله کوچک فکر کرد صدای مادرش هست، گفت:
– بچههای عزیز، در رو باز کنید، من مادرتونم و چیزای خوشمزهای برای تکتک شما خریدهام.
#وقتی_گرگ_داشت این حرفها را میزد پاش رو روی لبه پنجره گذاشته بود و داخل کلبه رو نگاه میکرد. بزغالهها که پاش رو دیدن، گفتند:
– نه در رو باز نمیکنیم، پای مادر ما سیاه نیست. برو گم شو، تو همان گرگ هستی!
#گرگ_برگشت و پیش نانوا رفت و گفت:
– پایم زخمی شده، لطفاً روش خمیر بمال تا خوب بشه. بهمحض اینکه کار نانوا تمام شد، گرگ پرید بیرون و پیش آسیابان رفت و از او خواهش کرد که پاش رو با آرد بپوشونه. آسیابان که از دیدن گرگ ترسیده بود، فوری کار اونو راه انداخت تا از شرش خلاص شه؛
رسم روزگار چنین است.
#جونور_خبیث و پیر برای بار سوم به کلبه بزغالهها رفت و گفت:
– بچههای عزیزم، در رو باز کنید. خیالتون راحت باشه؛ این مادرتونه که از جنگل برگشته و براتون خوردنی آورده.
#منگول_گفت:
– پات رو به ما نشون بده تا ببینیم که واقعاً مادر مایی یا نه. گرگ پاش رو پشت پنجره گذاشت و بزغالهها دیدند که پاش سفیده.
دیگه شکی نداشتند که او مادرشونه، برای همین هم در رو باز کردن؛
#اما ...
اما بهمحض اینکه در رو باز کردن و چشماشون به گرگ افتاد، وحشت کردن و با جیغ و فریاد، هر کدوم به طرفی دویدند و قایم شدن.
یکی زیر میز، اون یکی زیر تخت، سومی تو اجاق، چهارمی داخل آشپزخانه، پنجمی تو گنجه، ششمی زیر لگن و هفتمی توی جعبه ساعت پنهان شد؛
#اما_گرگ_بدجنس غیر از یکی، همه رو پیدا کرد. و تو یکچشم به هم زدن ،هر شش بزغاله رو بلعید.
#حبه_ی_انگور که از همه کوچکتر بود خودشو تو جعبه ساعت پنهون کرده بود.
گرگ که بااشتها اون شش بزغاله رو خورده بود، از کلبه بیرون رفت و روی چمن دراز کشید و به خواب عمیقی فرو رفت.
طولی نکشید که بز مادر از جنگل برگشت. بیچاره، با چه منظرهای روبهرو شد! درها باز بود، میز و صندلیها و چهارپایهها بههمریخته بود، لگن خرد شده بود و ملافهها و تشکها روی زمین افتاده بود. او با ترس و وحشت زیاد دنبال بچههاش میگشت اما نتونست اونا رو
پیدا کنه.
#بالاخره_صدای_ضعیفی به گوشش رسید:
– مامان جان، من توی جعبه ساعت گیر کردهام. درش از بیرون بستهشده است.
بز مادر کمک کرد تا "حبه ی انگور" از جعبه ساعت بیرون بیاد.
#بعد_مادر نشست تا بزغاله کوچک توضیح بده که چطور گرگ اونا رو فریب داده و وارد کلبه شده و همه برادرا و خواهرهاشو خورده.
میشه ناله و زاری بز رو که فرزنداشو از دست داده بود، مجسم کرد. مامان-بزه بعد از گریه و زاری فراوان بیرون رفت. "حبه ی انگور" هم به دنبالش بود.
#وقتی_از_کنار_چمن میگذشتند، چشماشون به گرگ افتاد که زیر درختی خوابیده بود و آنچنان بلند خروپف میکرد که زمین میلرزید.
بز به گرگ نزدیک شد، دور او چرخی زد و وقتی خوب او را وارسی کرد، متوجه شد که انگار موجود زندهای تو شکمش در حال جنبیدن هست.
#پیش_خودش فکر کرد:
«اگه گرگ بچههامو درسته قورت داده باشه، باید هنوز زنده باشن!»
🍃ادامه قصه👇
👼🎶👼🎶👼
💭 #آی_قصه_قصه_قصه 1
گرگ🐺 و هفت بزغاله🐐
#روزی_روزگاری بز عاقلی بود که 7 تا بزغاله داشت. اون هم مثل همه مامای دیگه فرزنداشو خیلی دوست داشت.
#یکی_از_روزا که مامان بزی میخواست به جنگل بره و برای بچهها خوردو خوراکی تهیه کنه، اونا رو دور خودش جمع کرد و گفت:
– بچههای عزیزم، من دارم میرم جنگل. مبادا وقتی نیستم در رو به روی کسی باز کنید. اگه پای گرگ به کلبه ما باز بشه، این حیوان خبیث و فریبکار همه شما رو میخوره!
#شناختنش_هم سخت نیست. صدای خشن و پاهای بزرگ و سیاه داره.
"حبه ی انگور" که از همه کوچکتر بود گفت:
– مادر عزیزم، اصلاً نگران نباش. ما نمیذاریم گرگ وارد کلبه بشه.
بز مادر که خیالش راحت شده بود، راه افتاد و بهطرف جنگل رفت.
#بعده_مدت_کوتاهی بزغالهها صدایی از پشت در شنیدند که میگفت:
– بچههای عزیزم، در رو باز کنید، من چیزهای خوشمزهای برای شما آوردهام!
بزغالهها از صدای خشنش تشخیص دادن که این، مادرشون نیست و همون گرگ پیره.
#شنگول_که از همه بزرگتر بود گفت:
– در رو به روی تو باز نمیکنیم؛ تو مادر ما نیستی. مادر ما صدایی ملایم و مهربان داره، ولی صدای تو خشنه. تو یک گرگی.
گرگه دوید و به دکهای رفت و یک تکه بزرگ گچ سفید خرید و خورد تا صداش ملایم بشه. بعد به سمت کلبه بز برگشت، در زد و با صدایی نرم که بزغاله کوچک فکر کرد صدای مادرش هست، گفت:
– بچههای عزیز، در رو باز کنید، من مادرتونم و چیزای خوشمزهای برای تکتک شما خریدهام.
#وقتی_گرگ_داشت این حرفها را میزد پاش رو روی لبه پنجره گذاشته بود و داخل کلبه رو نگاه میکرد. بزغالهها که پاش رو دیدن، گفتند:
– نه در رو باز نمیکنیم، پای مادر ما سیاه نیست. برو گم شو، تو همان گرگ هستی!
#گرگ_برگشت و پیش نانوا رفت و گفت:
– پایم زخمی شده، لطفاً روش خمیر بمال تا خوب بشه. بهمحض اینکه کار نانوا تمام شد، گرگ پرید بیرون و پیش آسیابان رفت و از او خواهش کرد که پاش رو با آرد بپوشونه. آسیابان که از دیدن گرگ ترسیده بود، فوری کار اونو راه انداخت تا از شرش خلاص شه؛
رسم روزگار چنین است.
#جونور_خبیث و پیر برای بار سوم به کلبه بزغالهها رفت و گفت:
– بچههای عزیزم، در رو باز کنید. خیالتون راحت باشه؛ این مادرتونه که از جنگل برگشته و براتون خوردنی آورده.
#منگول_گفت:
– پات رو به ما نشون بده تا ببینیم که واقعاً مادر مایی یا نه. گرگ پاش رو پشت پنجره گذاشت و بزغالهها دیدند که پاش سفیده.
دیگه شکی نداشتند که او مادرشونه، برای همین هم در رو باز کردن؛
#اما ...
اما بهمحض اینکه در رو باز کردن و چشماشون به گرگ افتاد، وحشت کردن و با جیغ و فریاد، هر کدوم به طرفی دویدند و قایم شدن.
یکی زیر میز، اون یکی زیر تخت، سومی تو اجاق، چهارمی داخل آشپزخانه، پنجمی تو گنجه، ششمی زیر لگن و هفتمی توی جعبه ساعت پنهان شد؛
#اما_گرگ_بدجنس غیر از یکی، همه رو پیدا کرد. و تو یکچشم به هم زدن ،هر شش بزغاله رو بلعید.
#حبه_ی_انگور که از همه کوچکتر بود خودشو تو جعبه ساعت پنهون کرده بود.
گرگ که بااشتها اون شش بزغاله رو خورده بود، از کلبه بیرون رفت و روی چمن دراز کشید و به خواب عمیقی فرو رفت.
طولی نکشید که بز مادر از جنگل برگشت. بیچاره، با چه منظرهای روبهرو شد! درها باز بود، میز و صندلیها و چهارپایهها بههمریخته بود، لگن خرد شده بود و ملافهها و تشکها روی زمین افتاده بود. او با ترس و وحشت زیاد دنبال بچههاش میگشت اما نتونست اونا رو
پیدا کنه.
#بالاخره_صدای_ضعیفی به گوشش رسید:
– مامان جان، من توی جعبه ساعت گیر کردهام. درش از بیرون بستهشده است.
بز مادر کمک کرد تا "حبه ی انگور" از جعبه ساعت بیرون بیاد.
#بعد_مادر نشست تا بزغاله کوچک توضیح بده که چطور گرگ اونا رو فریب داده و وارد کلبه شده و همه برادرا و خواهرهاشو خورده.
میشه ناله و زاری بز رو که فرزنداشو از دست داده بود، مجسم کرد. مامان-بزه بعد از گریه و زاری فراوان بیرون رفت. "حبه ی انگور" هم به دنبالش بود.
#وقتی_از_کنار_چمن میگذشتند، چشماشون به گرگ افتاد که زیر درختی خوابیده بود و آنچنان بلند خروپف میکرد که زمین میلرزید.
بز به گرگ نزدیک شد، دور او چرخی زد و وقتی خوب او را وارسی کرد، متوجه شد که انگار موجود زندهای تو شکمش در حال جنبیدن هست.
#پیش_خودش فکر کرد:
«اگه گرگ بچههامو درسته قورت داده باشه، باید هنوز زنده باشن!»
🍃ادامه قصه👇