eitaa logo
مِثل نسترن‌های پاریز
355 دنبال‌کننده
542 عکس
138 ویدیو
52 فایل
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد.. "لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون" کرمان دل عالم است و ما اهل دلیم دسترسی آسان به پاسخ سوالات کلامی و اعتقادی و صوت‌های تدریسِ دکتر #زهرادلاوری‌پاریزی* ارتباط با مدير و ارسال سوالات و شبهات در اولین فرصت: @Parizad1353
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی سوالات را خانم قنادیان پاسخ می‌دادند، به احترام این که ایشان مبلّغ آن هیئت هستند و احترامشان بر من واجب بود، بعضی سوال‌ها را خودم با مثال و نکات جذابی که توی کلاس‌های دانشگاه کشف کرده‌ام، پاسخ دادم ولی در شروع یا پایان هر سوالی، خوش و بشی با بچه‌ها داشتم که فضا لطیف باقی بماند، کم کم مادرها هم به سوال آمدند و آخرین درخواستشان این بود که لطفا برای ما مادرها هم تالاری بگذارید، مادرهایی که بعضا معلم بودند و از کثرت سوالات بچه‌های مدرسه کلافه و متحیر.. به هر حال بعد از ۲ ساعت کامل، به پایان رسید و آخرسر درخواست عکس یادگاری کردم. برایشان جذاب بود، گفتم عکستان را به دانشجوهای تهران نشان خواهم داد و هوش و استعداد شما دبیرستانی‌ها را به رخشان خواهم کشید.. با کیک و پفیلا و پاکتی که هنوز نمی‌دانم داخلش چه مبلغی است آنجا را ترک کردیم، با این تاکید که اگر بار دیگر پاکتی در کار باشد نخواهم آمد و با خاطره‌ی ماندگاری از یک جلسه باشکوه و مفید. القصه حرفم در آخر جلسه این بود که بچه‌ها هر کدام از شماها مثل فرداهایی باید حداقل ۱۰۰، ۲۰۰ یا ۳۰۰ نفر از همکلا‌سی‌ها و دوستانتان را زیر پر و بالتان بگیرید، قوی شوید و همدل، که همدلی و مهربانی و محبت کار خودش را خواهد کرد و راه نفوذش در قلب‌ها را پیدا می‌کند. محبت همان اکسیری که هنوز کسی نتوانسته اثرش را خنثی کند و مانندش را بسازد، اما لازمه‌اش داشتن یک دل دریایی است که بتواند همه کس را در خودش جای دهد، این دل ظرفیت عجیبی دارد، هر چه درونش بریزی باز هم تنگ نمی‌شود، ظرفیتی به اندازه تعداد موجودات عالم، از انسان و گیاه و حیوانات گرفته تا کوه و ابر و باد و باران. زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۱۴ الحمدلله رب العالمین
"صبحانه" نماز شبم را می‌نویسم، قبل‌ترها آن را می‌خواندم. ابتدا دستانم را زیر شیر می‌گیرم و به هم می‌مالم، بعد آن‌ها را پر از آب می‌کنم و صورتم را خیس می‌کنم، از بالا به پایین دست می‌کشم، چندبار، خدایا حیف است این صورت زیبا را سیاه کنی، روسفیدم کن روزی که همه روسیاهند. آب را با دقتی روی آرنج دست راست می‌ریزم، یاد نامه‌ی اعمالی می‌‌افتم که روزگاری خواهد گرفت، این دست چقدر توان دارد؟ خدایا آن نامه را به همین دستم بده، نه دست چپ، دست چپ را که می‌شویم ته قلبم آرزو می‌کنم ای کاش گناهانش شسته شود، پس دوباره می‌شویمش. با همان دست خیس یاد افکار و عقاید و باورهای خویش می‌افتم، دستی به سرم می‌کشم و با خود می‌گویم اگر خدا رحم نکند، همه عالم بیچاره‌اند، از ذهنم می‌گذرد خدایا مرا در رحمت و برکات خود غرق گردان. باز با همان تری باقی‌مانده روی دست، از نوک انگشت پای راست و چپ تا قوزک پا را مسح می‌کنم و یاد پل صراط می‌افتم، خدایا این پاها را روی پل نلغزان و به داخل گودال آتش هل نده. نگاهی به آینه می‌اندازم، کمی برق چشمانم بیشتر شده، قرار ملاقات دارم، وقت خصوصی، در دل شب، وقتی همه خوابند، تو و معشوقت با هم چت کنی، آخ.. دست و صورت را خشک نکرده، باند پرواز را آماده می‌کنم، سیاه و قرمز نیست، سبز است، ۳۰ سال از عمرش می‌گذرد، از کنار کعبه آمده، همان‌جایی که مقصد پرواز است. نسیم مخمل سجاده می‌آید، خدا رحمت کند دایی و زن‌دایی همسرم را که همان سال اول ازدواجمان بود، برایمان سوغات حسابی آوردند. معطل نمی‌شوم، وقت تنگ است، ترافیک پرواز در این ساعت زیاد است، از آخرین بازدید گوشی‌ها مشخص است، همه قصد پرواز دارند، لذا لباس مخصوص خلبانی‌ام را می‌پوشم، اطرافش را نگاه می‌کنم، در آینه صورتم را با آن لباس چک می‌کنم! تعریف از خودم نباشد، مثل قرص ماه می‌درخشد، در تاریکی شب انگار ماه روی زمین جا خوش کرده، از پنجره که نگاه می‌کنی، انگار زمین ستاره‌باران است، محرم شده‌ام به چادری که مادرم برایم به ارث گذاشته. قامت می‌بندم به قامتی که: "قیامت قامت ای قامت قیامت! قیامت می‌کند آن قد و قامت! موذن گر ببیند قامتت را به قدقامت بماند تا قیامت! اینجا بود که دیگر باید تکبیر احرام را می‌گفتم: "لبیک اللهم لبیک.. " در حالت پرواز قرار دارم، کلمات را با دقت ادا می کنم بسم الله الرحمن الرحیم. با نام خدایی که بخشنده و مهربان است. بخشندگی‌اش شامل حال کهکشان‌ها و آسمان‌ها و آدم‌ها و ماهی‌ها و موجودات میکروسکوپی هم می‌شود، رحمتی که باعث شده من زیاده‌خواه شوم و رویم با او باز باشد، مثل کودکی که پناه امن آغوش مادر را دارد، غرق در محبت پدرانه و نوازش دست‌های قدرتمند اوست، آب توی دلش تکان نمی‌خورد، پشتش به کوهی گرم است. نگران هیچ چیز نیست، نه دیروز، نه الان نه فردا. خدای مهربانم! چقدر آغوش تو امن و گرم است، چه حس سبکبالی و پروازی دارم. چقدر دلم می‌خواهد برایت شیرین‌زبانی کنم و تو دلت قنج برود از داشتن من.. و هی توی دلت بگویی فتبارک الله احسن الخالقین. چقدر دوست دارم همیشه در همین حالت پرواز با لباس احرام بمانم، خیلی چیزها بر محرم حرام است، الان که نگاهم سمت کعبه و دلم میزان میدان مغناطیسی ات شده، دوست ندارم از این جذبه خارج شوم، آه مولای من. من از تنهایی می‌ترسم. من از رهاشدگی و تاریکی می‌ترسم، از بلندی و سقوط می‌ترسم. از آتش و رسوایی وحشت دارم، خیلی سعی کرده‌ام خودم را موجه جلوه بدهم، خیلی ظاهرسازی کرده‌ام، نکند روزی پرده از روی سیاهم فروافتد و آن برق سرابی چهره‌ام پدیدار شود.. آری مولای من! من همان روسیاهی هستم که تو باید به دادش برسی، همان بی‌مقداری که می‌خواهد در کنار تو وزن بگیرد و فربه شود، همان موجود نحیف و لاغراندام فقیری که این وقت شب به گدایی‌ات آمده، از فرط بیچارگی..آه یا رباه.. یا سیداه.. در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد.. حالتی رفت که محراب به فریاد آمد.. دیگر اینجا طوفان به پاشده، ابرهای سیاه باران زا بر آسمان دیده پدیدار گشته‌اند، قطرات آب سرازیر گشته و چشم چشم را نمی‌بیند.. من قدم زدن زیر باران را دوست دارم.. بروم دست در دست معشوق، پرسه زنان توی خیابان وجود.. محو می‌شوم در افق آغوش یار.. الفاتحه.. ۱۴۰۲/۱۰/۱۶ زهرا دلاوری پاریزی https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
حالا دیگر مبدا و مقصد و راهنما و مسیر معلوم است، نقشه جلوی روی من است، با دلی آرام و ضمیری امیدوار جمله ای را از دلم می‌گذرانم، چشم از دنیا فرو می‌بندم تا مطمئن شوم قرار است چشمم به ملکوت باز شود، نیت می‌کنم، برای مرور دوباره وجود روحانی‌ام، ببینم کمی ناخالصی و گل و لای دنیا همراهم نباشد وگرنه این سفر، درجا زدن و دور خود چرخیدن و خسته شدن است. "العمل کله هباء الا ما اخلص فیه" خدایا قصه‌ی این پرواز تقدیم به تو، بسم الله، و بالله و فی سبیل الله، شرح این سفر را برای تو می‌نویسم و محرم می‌شوم، از هر چه غیر توست، مُحرم از سرپیچی هر قانون نوشته و نانوشته‌ات، دانسته و نادانسته‌ات، از هرچه نام تو در آن نیست، یاد تو آن‌جا نیست، از دشمنان تو و دشمنان دوستانت. الهی این قلیل را قبول کن.. عجیب یاد حضرت زینب سلام الله علیها افتادم و دلم شکست، گویا آخر همه‌ی روضه‌ها باید نمک‌گیر اباعبدالله شویم، همان آقایی که زینب را زینب کرد که حماسه آفرین و روایتگر کربلا شد. کم ما و کرم توست حسین.. سر ما و قدم توست حسین.. ۱۴۰۲/۱۰/۱۹ زهرا دلاوری پاریزی https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
از تو می‌خواهم به سوزی که دلم را آتش زده، اشکم را جاری و دستانم را به دامانت دراز کرده و مرا به اضطرار و تنگی سینه و فشار انداخته، تا تاریکی‌های ظلمات شیطانی، کینه‌های انسی و جنی و ترکش‌های افترا و بدخواهی را با سپر محافظ مهر و ربوبیتت از من دور کنی و نااهلان را به خودشان، وابستگان و اهل خودشان مشغول کنی، بین من و کینه‌ورزانم بُعد و فاصله قرار بده و چشم آن‌ها را با جلال، بزرگی، عزت و پاکی‌ات، از دیدنم کور و نابینا گردان. "الهی انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک حتی تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الی معدن العظمة و تصیر ارواحنا معلقة بعز قدسک.." خدایا مرا از آنانی قرار ده که نهانی با او راز گفته‌ای و او برایت دویده، تلاش کرده و در راهت جان داده است، الهی مرا از آنانی قرار ده که سرمایه‌ی دنیایشان، اتصال به جانب و حقیقت تو و توکل به قدرت و وکالت توست و توشه‌ی آخرتشان اعتماد و امید به محبت و رحمت تو و قلب‌هایی باشد که آن‌ها را به جانبت متذکر و دل‌هایی که آن‌ها را از مهرت لبریز نموده باشد. دلا بسوز که سوز تو کارها بکند نیاز نیمه شبی دفع صد بلا بکند عِتابِ یارِ پری‌چهره، عاشقانه بکَش که یک کرشمه، تلافیِّ صد جفا بکُند تو با خدایِ خود انداز کار و دل خوش دار که رحم اگر نکند مُدَّعی، خدا بکُند ✍زهرا دلاوری پاریزی 1403\11\29 ١٤٤٦/٠٨/١٨
"یا علام الغیوب" الهی قند روحم افتاده، روانم آلارم می‌دهد و وجودم می‌لرزد، عرق سرد ناامیدی بر جانم سایه افکنده و باید سریع چند دوز امید به آن تزریق کنم؛ مثل همان موقع‌هایی که قند خونم می‌افتد، بدنم می‌لرزد، عرق سردی بر تنم می‌نشیند و باید سریع دو سه حبه قند را در یک لیوان آب حل کنم و به رگ‌هایم برسانم. الهی، امید را کجا جستجو کنم جز در پیشگاه و آستان خودت؟ اصلا جز تو مگر پناهی هست؟ جز اسماء و نام‌های زیبایت که خودت فرمودی تو را با آن‌ها بخوانیم، کجا می‌توان امید و توان و انرژی را پیدا کرد؟ الهی ایمان دارم اگر تو نخواهی، یک پلک بر هم زدنی، دیگر زنده نخواهم بود، زندگی و مرگم به دست تو، بیماری و سلامتی‌ام به دست تو، خنده و گریه‌ام با تو و آینده و گذشته‌ام در لوح محفوظت نوشته شده، محفوظ است. اینک نمی‌دانم آویزان کدام نام زیبایت شوم؟ نام تواب و غفار و ستارت یا اسم رحمان، رحیم و ارحم الراحمینت؟ نمی‌دانم از جباریت، انتقام و شدیدالعقاب بودنت بهراسم یا در دامن اکرم الاکرمین و اجود الاجودینت بیاسایم؟ الهی خودت فرمودی رحمتت بر غضبت سبقت گرفته و فرمودی هیچ کس از رحمت و مهربانی‌ات ناامید نمی‌شود، مگر کافران. الهی تو فرمودی اگر گناه و عصیان کردی بازآیم و دامن مغفرت خودت را بگیرم، آخر چه کسی از تو به من مهربان‌تر؟ تو که آفريننده‌ی من و زمین و آسمان برای من هستی، و تمام هنرت را برای این زیبایی و شکوه آفرینشت گذاشتی، حالا چگونه کسی حق دارد نسبت به بندگان و آیات تو، تعیین تکلیف کند الا خودت؟ الهی! مثل منی که از افکار و پنهان و نیات دیگران آگاهی ندارم، از اتصالشان با تو یا توبه و انابه‌شان خبری مرا نرسیده و دائم هشدارهای اجتنبوا کثیرا من الظن، ان جاءکم فاسق بنبا فتبینوا را دریافت می‌کنم، جرات تقسیم پاداش و کیفر را ندارم. چه کسی مالک بندگان و زمین توست که بخواهد از طرف تو، بهشت و جهنم را برای آفریده‌های زیبایت، که قطعا نسبت به آن‌ها ترحم می‌کنی، تقسیم کند؟ الهی جز تو چه کسی مالک، معبود، مطاع و مدبر هستی است که بخواهد در برابر دریای رحمت و عظمتت خودنمایی و های و هویی بکند؟؟ من این پیام تو را، امروز و هر روز با خودم زمزمه می‌کنم تا یادم نرود که چقدر برایت باارزش بوده‌ام که مورد اراده‌ات قرار گرفته‌ام تا مرا در بهترین حالت و در احسن تقویم بیافرینی و ببینی که با اختیار خودم، عشق تو را اختیار خواهم کرد و پای این عشق جان خواهم داد؛ نمی‌خواهم قضاوت کنم اما حقیقتا اگر این پیامت به گوش هر کسی، حتی ناشنواترین بندگانت بخورد، آیا نباید از شدت شوق بمیرد و جان دهد؟ آن‌جا که فرمودی: «اگر بندگانِ گناهکارم بدانند که چقدر مشتاق توبه و بازگشت آنان هستم، از شدت شوق، بندهای آنان از هم می‌گسست یا می‌مُردند» (میزان الحکمه، جلد ۴،ح ۲۷۹۷.) الهی دنبال دو سه حبه قند بوسه‌ات بودم که قبل از مردنم، به روحم برسانم تا زنده شود، الان که در دریای اشتیاقت غرق شده‌ام چه چاره کنم؟ در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد.. معشوقا تو بفرما فرمان قتل مرا که کشته‌شدن به دست تو، بِه از زندگی در فراقت، فناشدن در تو، عین حیات و اتصال با تو عین زندگی و جاودانگی است.. در هوایت بی قرارم روز و شب سر ز پایت بر ندارم روز و شب روز و شب را همچو خود مجنون کنم روز و شب را کی گذارم روز و شب؟! جان و دل می‌خواستی از عاشقان جان و دل را می‌سپارم روز و شب تا نیابم آنچه در مغز من است یک زمانی سر نخارم روز و شب تا که عشقت مطربی آغاز کرد گاه چنگم، گاه تارم روز و شب ای مهار عاشقان در دست تو در میان این قطارم روز و شب زآن شبی که وعده دادی روز وصل روز و شب را می شمارم روز و شب بس که کشت مهر جانم تشنه است ز ابر دیده اشکبارم روز و شب.. 1404\03\09 @Dr_zdp53 https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
⭕️⭕️ تیک تاک ثانیه‌های ساعت، بدون تو؛ چکیدن سلول‌های تن من است... ⭕️⭕️ @Dr_zdp53