eitaa logo
عاشقانه‌های کلامی_اعتقادی
335 دنبال‌کننده
366 عکس
89 ویدیو
46 فایل
یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد.. "لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون" کانالی برای دسترسی آسان به پاسخ سوالات کلامی و اعتقادی و صوت های تدریسِ دکتر زهرا دلاوری پاریزی* ارتباط با مدير: @Dr_zdp53
مشاهده در ایتا
دانلود
"سر خمّ می سلامت، بشکست اگر سبویی" زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۲ ساعت‌ها، خستگی‌ناپذیرند، عقربه‌هایشان دائم به دور خود می‌چرخند، تا بالاخره رمقشان تمام شود. یا تو را از رمق بیاندازند، انگار عجله دارند، شب نشده، صبح می‌شود، ظهر می‌شود و باز هم شب. خدانکند برای کاری عجله داشته باشی، انگار آن‌ها هم سرعت بیشتری پیدا می‌کنند. می‌دوند تا جلوتر از تو باشند و تو آنقدر بدوی تا به گرد پایشان نرسی و از نفس بیافتی. وقتی که به نزدیک خط پایان می‌رسی و گوشه چشمی برای کار تمام شده نازک می‌کنی و با اشاره ابرو به او می‌فهمانی که از پس تو برآمدم، باز صدای قهقهه مستانه عقربه‌ها را می شنوی که دنبال هم می‌دوند و به عقب ماندگی ات می خندند. و تو مستاصل از این چرخش چرخ آسمان و فلک و زمین و زمان. آنقدر که سرت گیج می‌رود، با سکندری می‌خوری توی دیوار محال. محالات چه هستند؟ معماهایی برای بیشتر گیج کردن آدم‌ها.. عشقِ محال، توانِ محال، تلاش محال تقلای چهارمحال‌. دیگر قافیه تنگ می‌شود، زمان تنگ، زمین تنگ، عرصه تنگ، دل تنگ، و همه با تو دارند سر جنگ، یار سر سازش ندارد، دلبر هوای نام و ننگ دارد، و دل تو این میان گوی وسط میدان جنگ دل و عقل، هوا و هوس، شعور و جنون، آگاهی و مستی، هوشیاری و می‌پرستی.. چنان سرای وجودت پر از می خمخانه‌ی مهر دوست می‌شود که استخوان‌هایت به ستوه می آیند، صدای در هم شکستن ترقوه‌های شانه و مهره‌های کمرت مثل موسیقی بتهون پشت سر هم می‌نوازد. کم می آوری، نای دوباره ایستادن نداری، اما به رقص آمده‌ای، افتان و خیزان سرخ و داغ.. چنان سکندری می‌خوری که صدای شکستنت گوش فلک را کر می ‌کند، خیالی نیست، شکستن سنت دیرینه عاشقان است، و رسم قدیمی مجانین.. خیالی نیست سر خم می سلامت بشکست اگر سبویی.. نگاه ترحم‌آمیز معشوق دوباره زنده‌ات می‌کند، دنبال ترحم بودی وقتی که از صمیم قلب یا ارحم الراحمین خواندی‌اش. دنبال نگاه مهربانش بودی وقتی یا کافی المهمات صدایش کردی.. تشنه جرعه‌ای از محبت محبوب بودی وقتی "یا انیس من لا انیس له" نامیدی‌اش، حالا دیگر دهانت هم شیرین شده، کامت شیرین، دلت گرم، سرت گرم جانت به اشتیاق آمده و گونه هایت گل انداخته.. حالا دیگر می‌توانی تا خود قیامت با همین اسامی عشقبازی کنی و محبوب حقیقی، صادقِ مهربانِ رفیقِ نامحدودِ کریم عزیز را شب و روز صدا بزنی.. هی تو بگویی مهربانا و او بگوید جان دلم.. تو صدا بزنی محبوبا و او پاسخ دهد لبیک. تو رفیق بنامی اش و او تو را در آغوشش بگیرد، گرم گرم، به دور از هر نگرانی، پناهگاه امن بی‌کسی. انتهای کوچه عاشقی. بن بست وصال. و صدای نفس‌های تو که با اشکت در آمیخته. گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم، اما خب، وقتی که بیایی غم هم از دل برود. حالا دیگر در آغوشش آرام گرفته‌ای، دلت نمی‌خواهد جدا شوی. مامن گرمی که توی تاریکی‌های کوره راه زندگی حفظت کرده. فراق کشیدی و این وصال می‌چسبد، زهر هجری چشیدی که مپرس، درد عشقی کشیدی که مپرس. الان این لحظه را به هزاران دنیا نمی‌دهی. کسی چه می‌داند، درد عشق چیست؟ صدای شکستن قلب چه آهنگی دارد؟ کسی چه درکی دارد از بی‌کسی. از بی همزبانی. اگر می فهمید، زخم زبان نمی‌زد.‌ آزارت نمی‌داد، سرزنشت نمی‌کرد. الان فقط تو می دانی و دل که قیمت این آغوش گرم توی این بازار کساد دنیا چند است. جان بدهی جا دارد، سر، همسر، زندگی، مال، فرزند، هستی ات را بدهی می‌ارزد. آخر دلدارت، معشوقت، محبوبت همه‌چیز تمام است. هرچه خوبان همه دارند او تنها دارد. دلبری برگزیده‌ای که مپرس. لب لعلی گزیده‌ای که مپرس. و به آغوشی رسیده‌ای که مگو. از همان رازهای مگو. از همان ببین و نپرس‌ها. از همان اسرار که به هر کس آموختند، مهر کردند و دهانش دوختند. دهانم از فرط شیرینی به هم دوخته شده، خاموش زهرا خاموش. خاموشی به از هیاهو و ادعا. ادعاهایی که گوش فلک را کر کرده. خوب است که استاد توی گروه قانون چت ممنوع گذاشته‌اند. هر کسی سرش به خواندن متن‌های زیبا گرم، یا به نوشتنش در خلوت و سکوت، خلوت و سکوت آرامش آرامشی که در آن صدای نفس‌های خودت را می‌شنوی، صدای جریان خون در قلب و رگ‌هایت، صدای تلاطم آنزیم‌ها و اسید معده که موج می‌زند و محتوایش را حلاجی می‌کند. حتی صدای تنفس گلبول‌های سفیدت را که در کمین ویروس و موجودات غریبه‌اند تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد بر خاک. آرامشی که تو را سوار بر اسب خیال می‌کند و می‌برد به ساحل بابلسر، کنار موج‌های خروشان خزر، و درخشش آب‌ها و ماسه‌های‌ کنار ساحل. این تداعی دریا و متن، مرا به تکمیل نویسی شب یلدا برد و یک دفعه خود را کنار ساحل غزه دیدم، این نوار باریکی که شده طناب دار صهیونیزم و هرچه قلدر غارتگر است . آه غزه. غزه زیبای بی‌آهنگ، چرا خاکستر از سر و رویت می‌بارد؟ دیشب کجا بودی نگار زیبارو؟ آه غزه‌جان!! https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
"غم‌باد" فضای سینه کمی تنگ‌تر شده، ریه‌ها ورم کرده‌اند، غمباد گرفته‌اند. از بس نفس مهموم کشیده‌ام نفسم بالا نمی‌آید. بس که خوانده‌ام "والشمر جالس علی صدره" استخوان‌های سینه‌ام خورد شده است. تعداد تیرها را که می شمارم از دهانم خون بیرون می‌زند، نیزه شکسته‌ها را که کنار می‌زنم، چشمانم سیاهی می‌رود.. رگ‌های بریده را که می‌بینم، از حال می‌روم .. مداح بی‌نوا پوشیده‌تر بخوان! فاش گفتن در این طریقت قتل عمد است.. صدایش را خفه می‌کنم تا خود بخوانم از روی صفحات خون‌بار تاریخ.. باز هم راه نفسم بسته می‌شود.. وقتی نفس المهموم می‌خوانم.. هنوز اول کار است. قرار است اسب‌ها با نعل تازه بیایند.. قرار است خنجر به دست‌ها برای حلال کردن صیدشان، سر بزنند.. سرهای بزرگ و کوچک. برای این خنجرها شش‌ماهه و شصت ساله تفاوتی ندارد. حتی اگر نشود آن را روی نیزه سوار کرد‌. هنوز قرار است خانواده آخرین وداع را با کسان خود داشته‌باشند.. وسط میدان، ته گودال.. سکینه قرار است بابا را بغل کند، رباب قرار است اصغرش را شیر بدهد، و رقیه باید از صورت بابا بوسه برگیرد. کاروان می‌آید، وداع به زیبایی تمام انجام می‌شود، بوسه‌های عجیب.. از رگ‌ها. از انگشتی که نیست، از انگشتری که ربوده شده، از بدن‌های نرم شده زیر آفتاب.. شن و خون به هم آغشته. خاک تفتیده، موهای خاکستری.. ذوالجناحی که دیگر نیست، از خیمه‌های نیم سوخته.. بوی عود و دود و مو و پوست. گوشواره‌های به خاک افتاده، صورت‌های سرخ.. موهای پریشان .. دیدار به پایان می‌رسد، وداع برگزار می‌شود و حکایت آغاز.. سفر درازی در پیش است، کجاوه و محمل‌ها به پا، نگهبانان قوی، چشم‌های تیز و هیز. بساط مستی و مستوری به پا. کاروان‌ سالار کوفی مسلک. ای وای من.. منزل به منزل.. از بیابان‌های داغ. از خارستان‌های مغیلان. با پای برهنه.. پاهای بچه‌ها و مخدرات صورت‌های نازک زنان و کودکان. آفتاب داغ مهربان.. سفر طولانی است. گاهی باید خستگی در کرد.. گاهی پذیرایی.. با هرچه که دم دست بود، تازیانه، سیلی، نگاه.. منزل به منزل . لیلی دنبال نی روان.. نی به تلاوت مشغول، کاروان دامن کشان. ماه و ماهواره همسفر. سوار بر نیزه‌ها.. جلوتر از مسافران. که روشن کنند جاده را. مثل فانوس، مثل ستاره.. هزار سال است این کاروان در راه است. هنوز به مقصد نرسیده، بین راه مسافر می‌زند، غریبه و آشنا.. همراه می‌شوند و همدل، هم‌پیاله می‌شوند و همنوا. به سوی مغرب.. که خورشیدش قرار است طلوع کند. قرار است بتابد و مشرق را شرمنده کند، بتابد و زمین را گرم کند، شب روست این کاروان. در تاریکی می‌رود که نور بدهد. و "اشرقت الارض بنور ربها" ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۹ https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
"غم‌باد" فضای سینه کمی تنگ‌تر شده، ریه‌ها ورم کرده‌اند، غمباد گرفته‌اند. از بس نفس مهموم کشیده‌ام نفسم بالا نمی‌آید. بس که خوانده‌ام "والشمر جالس علی صدره" استخوان‌های سینه‌ام خورد شده است. تعداد تیرها را که می شمارم از دهانم خون بیرون می‌زند، نیزه شکسته‌ها را که کنار می‌زنم، چشمانم سیاهی می‌رود.. رگ‌های بریده را که می‌بینم، از حال می‌روم .. مداح بی‌نوا پوشیده‌تر بخوان! فاش گفتن در این طریقت قتل عمد است.. صدایش را خفه می‌کنم تا خود بخوانم از روی صفحات خون‌بار تاریخ.. باز هم راه نفسم بسته می‌شود.. وقتی نفس المهموم می‌خوانم.. هنوز اول کار است. قرار است اسب‌ها با نعل تازه بیایند.. قرار است خنجر به دست‌ها برای حلال کردن صیدشان، سر بزنند.. سرهای بزرگ و کوچک. برای این خنجرها شش‌ماهه و شصت ساله تفاوتی ندارد. حتی اگر نشود آن را روی نیزه سوار کرد‌. هنوز قرار است خانواده آخرین وداع را با کسان خود داشته‌باشند.. وسط میدان، ته گودال.. سکینه قرار است بابا را بغل کند، رباب قرار است اصغرش را شیر بدهد، و رقیه باید از صورت بابا بوسه برگیرد. کاروان می‌آید، وداع به زیبایی تمام انجام می‌شود، بوسه‌های عجیب.. از رگ‌ها. از انگشتی که نیست، از انگشتری که ربوده شده، از بدن‌های نرم شده زیر آفتاب.. شن و خون به هم آغشته. خاک تفتیده، موهای خاکستری.. ذوالجناحی که دیگر نیست، از خیمه‌های نیم سوخته.. بوی عود و دود و مو و پوست. گوشواره‌های به خاک افتاده، صورت‌های سرخ.. موهای پریشان .. دیدار به پایان می‌رسد، وداع برگزار می‌شود و حکایت آغاز.. سفر درازی در پیش است، کجاوه و محمل‌ها به پا، نگهبانان قوی، چشم‌های تیز و هیز. بساط مستی و مستوری به پا. کاروان‌ سالار کوفی مسلک. ای وای من.. منزل به منزل.. از بیابان‌های داغ. از خارستان‌های مغیلان. با پای برهنه.. پاهای بچه‌ها و مخدرات صورت‌های نازک زنان و کودکان. آفتاب داغ مهربان.. سفر طولانی است. گاهی باید خستگی در کرد.. گاهی پذیرایی.. با هرچه که دم دست بود، تازیانه، سیلی، نگاه.. منزل به منزل . لیلی دنبال نی روان.. نی به تلاوت مشغول، کاروان دامن کشان. ماه و ماهواره همسفر. سوار بر نیزه‌ها.. جلوتر از مسافران. که روشن کنند جاده را. مثل فانوس، مثل ستاره.. هزار سال است این کاروان در راه است. هنوز به مقصد نرسیده، بین راه مسافر می‌زند، غریبه و آشنا.. همراه می‌شوند و همدل، هم‌پیاله می‌شوند و همنوا. به سوی مغرب.. که خورشیدش قرار است طلوع کند. قرار است بتابد و مشرق را شرمنده کند، بتابد و زمین را گرم کند، شب روست این کاروان. در تاریکی می‌رود که نور بدهد. و "اشرقت الارض بنور ربها" ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة زهرا دلاوری پاریزی ۱۴۰۲/۱۰/۹ https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology