#خاطره_بازی
شهادت هنر مردان خداست. چهل روز بعد از عروجش بود که نامه یکی از دوستانش به دستمان رسید. بابا به جای مسعود جوابش داد. چند روز بعد یک جوان برومندی از کرمانشاه یا یکی از شهرهای غربی ایران به پاریز آمد که خود را از دوستان مسعود معرفی کرد، بابا را بغل کرد و زد زیر گریه، بابا نیز.
در این مدت ۴ و ماه نیمی که در جبهه بودند، خیلی با هم صمیمی شده بودند. مسعود چند روز قبل از شهادت به او گفته بود که خواب دیده در ۱۶ سالگی شهید میشود.
یادم هست آخرین باری که به منزل برگشت، گاهی از درد استخوان به خود میپیچید. مامان که از او سوال کرد، گفت ۴۸ ساعت تا زانو در برفهای غرب حرکت کردیم. با این حال وقتی برای خداحافظی به منزل عمه درخشنده مرحوم رفته بود، عمه از برفهای سنگین پشت بام گفته بود و مسعود با همان درد برفها را برایشان پارو کرده بود. عمه جان پسر نداشت و همین خاطره باعث شده بود در مراسم شهادت مسعود چنان نالهای از دل بکشد که دل سنگ آب شود، برعکس مامان که بیصدا و آرام ذره ذره آب میشد و به زمین میچکید.
یادم میآید قبل از هر اذانی چند دقیقهای زودتر، سجاده پهن میکرد، به او میگفتیم هنوز نماز نشده، می گفت شنیدم هر کس منتظر نماز باشد، ثواب مکه دارد. جالب بود که بعضیها او را بعد از شهادتش با لباس احرام خواب دیده بودند. حمیده دختر خالهجان هنوز که هنوز است، هر وقت کارش گیر میکند سر قبر مسعود میرود و نذرش میکند و حاجتش را میگیرد. مثل عذرا خانم همسایه که سرفه مزمنی داشت و مسعود در خواب او را راهنمایی کرده بود که شربت عسل بخورد و شفا گرفت.
امشب که از مسعود یاد میکنم ۳۷ سال از عروجش میگذرد. بابا بعد از مسعود دیگر قامت راست نکرد، میگفت: بچهها حیفیاند اگر بروند، اما پدر و مادر مال رفتنند، مستقیم نمیگفت، اما با کنایه میشد این جمله را فهمید: " و اما بعدک العفا یا .."
مامان با او خیلی مانوس است و یا برعکس، آن شبی که بابا سکته قلبی کرده بود و در بیمارستان بود، مسعود را صدا زده بود و مسعود با لبخندی جلوی درب ایستاده بود و شفای پدر را برای ۱۵ سال از خدا گرفته بود. چطور بشود که یک مرد ۴۵ ساله سکته بزند، باید از قلب سوخته و جگر داغدیدهی بابا پرسید.
باری داداش جان، فرماندهات حاج قاسم هم چند سالی است بین ما نیست. خیلیها دیگر نیستند، مادربزرگها، بابابزرگ، بابا، .. برای آنها که خوشایند است، تو میزبانشان شدی، شاید هم بابا صاف از سرازیری قبر آمد توی آغوشت. نمیدانم آن طرف چه خبر است. دلتنگیات، گاهی دلمان را چنان میفشارد که راه نفس هم بسته میشود. بچهها که بعضیها اصلا عمو و داییشان را ندیدند. چه حیف!!
وقتی فکر میکنم یک بچه ۱۲ ساله چطور رفته به مدیر راهنماییاش گفته ، به جای فوتبال و بازیهای غربی به ما آموزش نظامی و تفنگ بدهید، و مدیر به او گفته بود هنوز دهانت بوی شیر میدهد، میسوزم. آری دهانت بوی شیر میداد، بوی شیر پاک مادری که خوب تو را پرورش داد. بوی شیری که در ۱۵ سالگی آرپیجی به دست گرفته و گوشهایش کمی سنگین شده بود. مسعودجان، آن باغ هندیذ را که تابستانها به آنجا می رفتیم یادت هست؟ چطور دانه دانه نهالهای سیب لبنانی را در آنجا کاشتی؟!
برایت نگویم که بابا بعد از رفتنت، دیگر نتوانست پایش را به آن باغ و به آن آبادی بگذارد. میگفت ثمره قلب من مسعود بود که رفت. باغ را میخواهم چه کار..
مسعودجان، در زندگی بچههای من که نبودی برایشان دایی باشی و از سروکولت بالا بروند، حداقل حالا برادری کن و کمکشان نما. حفظشان کن از فتنههای سیاه آخرالزمان که یکی یکی بچههای ما را میبلعد.
از وصیتنامهات این جملهات خیییلی عجیب بود که هر کس امام ما را قبول ندارد، بر سر قبر من نیاید و اگر بیاید به خدا شکایت میکنم.
سنگ قبرت شد یادگاری ما و شعر روی سنگ قبرت هم همان دوبیتی بابا..
دانم که تو پیش انبیایی مسعود
هم زنده و مهمان خدایی مسعود
اما دل من چو آتشی شعلهور است
شاید بود این سبب که نامم پدر است.
#ماندگاری
#شهادت
#دلتنگی
زهرا دلاوری پاریزی
۱۴۰۲/۱۰/۲۲
https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
"تقلا"
دستم به نوشتن نمیرود، گویا خالی کردهام. احساسات عجیب و متناقض، احساس حقارت در برابر پرواز ناگهانی شهدا، احساس سوختن برای از دست دادنشان، حس غبطه برای نداشتن این آمادگی، حس تجدید داغ جگر...
وادارش میکنم، قلم اما رام است، دل هم همراه نیست، دست و دل با هم به کار نمیروند، اما قلم وکلمات بالاخره غالب خواهند شد. با بیدلی نوشتن هم خودش عالمی دارد.
تقلا میکنم، از دیشب باد غم، ابرها را به آسمان دلم کشانده، امروز اما این کلیدواژه: "سوختیم" جرقهی ابرهای دلم بود، باران باریدن گرفت، قطرات درشت باران از دیدگان میبارید، روی پهنهی صورت، لبها و گردن و دامن..
تا بشوید هرچه ناپاکی و آلودگی را..
مردن برای بازماندگان درد دارد، اما شهادت شعلهور شدن، چرا که شهید با پای خویش به استقبال مرگ میرود و آن را به سخره میگیرد.
اسرائیل ناتوانی که این روزها از بیچارگی به کشتن و ترور و قتلهای عظیم دست زده است، صدای آخرین نفسهایش به گوش میرسد، این خونها بهای آزادی قدس هستند که اسرائیل آن را درک نمیکند. لذا با تمام توان در حال کندن گورستان منحوس صهیونیسم است در خاک سوریه و لبنان.
شهید که از بند تن میرهد، دستانش قویتر میشوند و امتداد شعاع وجودیاش بیشتر، میتواند دستگیری کند، شفاعت کند، یاری نماید و هدایتگر باشد.
عقربه قلم را با جهت شهید تنظیم میکنم، تا مستقیم و بیاضطراب راه بپیماید، به همان سرعت نور، تا کلمات برای نفوذ در عالم خاکی و افلاک هفتگانه سرعت گیرند.
شهید عزیز صاحب چهار دختر دردانه، امروز قرار بود میهمان رفیق خود باشد با پای خود..
اما دست تقدیر او را مهمان ایران کرد، پیچیده در پرچم حرم، شهید مدافع حرم، با بالهایی به گستردگی آسمان از فرات تا جبل عامل.. عطرش در تمام عالم میپیچد، بوی بهشت با خود دارد، عقیلهی بنیهاشم سند مدافع را برایش امضا کرده است، قلم به چپ و راست میرود، به در و دیوار میزند، واژهها عجله دارند، به تلاطم افتادهاند.. از خبر تولد فرشتهای دیگر از صلب این شهید، آخ که چقدر شیرین زبانی بکند برای عکس بابا، تصور پدرش در یک قاب شیشهای و یک مربع بتنی در گلزار شهدا..
کنار هزاران شهید دیگری که نشانشان همان مکان معطر است..
زبان باز کند، بخندد، بهانه بگیرد، مادرش بمیرد و زنده شود ..
قد بکشد و رشد کند و مادرش باز بمیرد و زنده شود..
راستی یک سوال!! شهید شهیدتر است که یک بار میمیرد، یا همسر و خانواده شهید که هر روز بارها و بارها؟؟
حتی مادر شهید یک بار دل از فرزند کنده است، هنگام تولد، تجربه دل کندن دارد، اما همسر شهید چه؟؟ فرزندانش چه؟؟ حتی آنها هم با اختیار دل ندادهاند،، کم کم دلبسته شدهاند، ..
اما همسر شهید! او یک بار دل داده است فقط، با آگاهی، با اختیار، الان چگونه بی اختیار دل بکند؟؟ چگونه زنده بماند؟؟
جز با معجزه دم شهید؟ جز با امداد بالهای همسر؟!
آه از رنج عزیزان به یادگار مانده شهدا..
کوههای ستبر، اسطورههای قرن اتم.. بر هم زننده معادلات ریاضی و تاریخ..
اسطورههای جدید.. افسانههای نو و واقعی..
ای شهید عزیزی که بالهایت را برای پرواز آماده بود! لطفا کفالت خانوادهات را خودت بر عهده بگیر، از دست کسی برنخواهد آمد این حجم از غصه و رنج.. به زانوان همسرت قدرت بده که بتواند روی پایش بایستد، بچه را سالم به دنیا تحویل دهد و بزرگش کند..
شهید عزیز! دامنکشان رفتی و یاد و خاطرههایت را برجا گذاشتی، و پرچم اسمت را در ملکوت اعلا بر فراز قله شهادت افراشتی..
دست ما پایین نشینان را هم بگیر شهید آقازاده نژاد..
دست ما خاکیان در گل تن گیر کرده را..
راهت ادامه دارد.
۱۴۰۲/۱۱/۱
#شهادت_نامه
#ماندگاری
#شهیدادامه_دارد
#سوریه
زهرا دلاوری پاریزی
https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology
زمان:
حجم:
175.4K
صدای مادر شهیده انگار..
صدای ضجهی یک جگر پاره پاره است ..
صدای داغی است که با داغ دیگری تازه شده..
اسمش هم داغ است، قدیمترها میزدند که جایش بماند..
خوب جایش مانده..
ابوالفضل را چرا صدا میزند ؟
جای آن هم به سوزش افتاده..
نگاهش را چطور از زن و فرزندان شهید میدزدد؟
درد خودش جدا..
درد جای خالی فرزندش جدا..
درد نگاه بچهها و همسر شهید جدا..
او مادر نیست..
قطعا یک کوه بلند است
بیش از اندازه ستبر
بیش از حد مقاوم...
در همین دوران تاریک..
مثل چراغی روشن، دستگیر مادران ضعیف خواهد شد..
قصهاش را قاصدکها در گوش جهان خواهند خواند..
مادرجان..
مادر علی..
#شهادت_نامه
#ماندگاری
#شهیدعلی_آقازادهنژاد
#سوریه
زهرا دلاوری پاریزی
۱۴۰۲/۱۱/۱
https://eitaa.com/Dr_zdp53_Theology