eitaa logo
درونِ ماه
313 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
|🚌•🐣| یکی‌ا‌زراه‌های‌نرسیدن‌به‌موفقیت انداختن‌کارها‌به‌فردا‌هست"🚶🏻‍♀️ ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ @CHERA_CHADOR
^^🌌 °•.°•. ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ @CHERA_CHADOR
•🌿❛ ☕ یادت باشه که آرامش رو باید تو وجود خودت پیدا کنی! 🌸 ‍‌‌‌‌‌ ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ @CHERA_CHADOR
[☁️🌿] :) ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ @CHERA_CHADOR
همین‌الان‌⁵صلوات‌یهویی‌سهمتون:))🌿☔️
به وقت رمان🤤
📚: 🌈 ✍🏻 ❤️ حسین با علی صحبت کرد قرار شد هفته ای دو روز بریم من به حسن زبان یاد بدم و برای این که من تنها نباشم زینب هم قراره بیاد باهام امیدوارم بتونم از پسش بربیام... حسین_حلماااا _بلهه همینجام چرا داد میزنی😂 حسین_شرمنده ندیدمت خانوم کوچولو😉 _خو حالا چیکارم داری؟ حسین_علی قرار شد ساعت 4با زینب خانوم بیان دنبالت فقط... سعی کن یه لباس ساده بپوشی حلما_😳چرا اونوقت نکنه علی آقا فرمودن لباس من مناسب نیست😒😒بچه پرو حسین_باز زود قضاوت کردی حلما😕😕 اون بنده خدا اصلا نگاه میکنه ک بخواد نظربده جایی که دارین میرین یه محله فقیر نشین هستن خانواده حسن وضع مالی خوبی ندارن نمیخوام جوری بری که جلب توجه کنه😕😕😕 مهمونی که نمیخوای بری گفتم حواست باشه مثل وقت هایی ک با دوستات میری بیرون نیست متوجه ای که چی میگم؟ وای خدا من چه احمقم از بی فکری خودم شرمنده میشم _متوجه شدم😞 حسین_خب حالا قیافت رو آویزون نکن خواهری با من کاری نداری؟ حلما_نه داداشی 😘 قضیه رو وقتی با مامان و بابا مطرح کردم کلی خوش حال شدن میدونم از این بابت که قراره بیشتر وقتمو با زینب بگذرونم خیلی خوش حالن اما راستش خودم خیلی از این بابت راضی نیستم ... دوستایی که تا حالا باهاشون صمیمی بودم همه هم تیپ نگین و سپیده هستن سخته بخوام با یه دختره چادری و... صمیمی بشم البته زینب خیلی مهربونو خونگرمه نمیدونم شاید مشکل از منه😕😕 امتحانش که ضرر نداره یه مدتی رو هم اینجوری میگذرونم میرم داخل اتاقم آماده شم یه ساعت بیشتروقت ندارم خب به گفته حسین باید لباس ساده بپوشم☹️ مانتو مشکی که قدش تا زانو هست رو انتخاب میکنم با شلوار جین سرمه ای شال هم رنگ شلوارمم برمیدارم خب یه کوچولو هم آرایش میکنم😁😁 به من چه که اون پسره خوشش نمیاد والا من بردل خودم آرایش میکنم کارم که جلو آیینه تموم شد وسیله هایی که لازمم میشه رو میزارم تو کولم میرم از اتاق بیرون مامان_حلما جان داری میری حلما_نه هنوز عشقم اماده شدم زینب برسه زنگ میزنه مامان_اهان😕دختر یکم شالتو بکش جلو تمام موهات معلومه زشته داری بااونا میری حلما_ وااا مامان ینی چی من همینم به اونا چه ربطی داره😒😒 مامان_😕😕 یکم از زینب یاد بگیر ماشالا چقدر حجابش کامله حلما_من زینب نیستم😒به نظر من که حجابم خیلی هم خوبه اههه مامان شد یه بار تو به حجاب من گیر ندی گوشیم زنگ میخوره زینبه برای خاتمه دادن به بحث تکراری کمی شالمو میارم جلو خوب شد الان مامان؟ راضی شدی من برم؟ مامان_برو در پناه خدا .... از در میام بیرون اون پسره پشت فرمون نشسته زینب هم از ماشین پیاده شده داره با یه لبخند منو نگاه میکنه با این که همیشه باهاش مقایسه میشم ولی تهه دلم حس خوبی دارم بهش حس میکنم محبتاش واقعیه _سلااااام😊 زینب_سلام خوشگل خانوم😍 _چاکریم بانو 😉 زینب_سوار شو بریم عزیزم _باااشه برویم نشستم تو ماشین دیگه چاره ای نیست باید به این پسرم سلام بدیم _سلام بدون این که نگاهم کنه سلام میده شروع کرد به رانندگی پخش ماشین رو روشن کرد اوووه اووه مداحی گذاشته مگه شهادته _اوووم زینب جون زینب_جونم عزیزم _میگما شهادتی وفاتی هست ماخبر نداریم؟ زینب_🤔نه حلما جونم چطور؟؟؟؟ _اخه دیدم مداحی گذاشتین گفتم شاید شهادته 🙁🙁 زینب_😂 نه عزیزدلم منو علی تو ماشین که میشینم بیشتر مداحی و این چیزا گوش میدیم اینا بهمون آرامش میده تا آهنگای دیگه☺️ حلما_😐😐 عجب ولی من که اینارو گوش میدم دلم میگیره. زینب_الان عوضش میکنم که دل شما هم نگیره😘 یه آهنگ از حامد همایون گذاشت دیگه تو مسیر حرف خاصی زده نشد منم سرمو تکیه دادم به شیشه و به موسیقی که پخش میشد گوش میدادم ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 🌈 ✍🏻 ❤️ ماشینو جلوی یه خونه قدیمی ساخت نگه داشت فک کنم همین خونس...😑😑 زینب_ساعت 6 میای دنبالمون داداش؟ علی_آره خواهری😉 دیگه برین من جایی کار دارم، کارم تموم شد میام دنبالتون مواظب خودتون باشید کاری داشتی تماس بگیر زینب_ باشه داداش❤️ پس ما میریم ،فعلا خداخافظ بریم حلما زیر لب خداحافظی گفتم و پیاده شدم... زینب زنگ درو زد و منتظر شدیم صدای دختر بچه ای رو شنیدم که میگفت :الان میام... حلما_فکر کنم زنگ در حیاط خرابه... زینب _آره یه مدتیه خراب شده خونه خیلی قدیمیه و نیاز به بازسازی داره... متاسفانه فعلا شرایط بازسازی خونه رو ندارن...😞😞 همین اومدم جواب زینبو بدم دختر کوچولو درو باز کرد اخی چه دختر ناز و مظلومی فکر کنم 6_7 ساله باشه... زینب_سلام هدیه جونم خوبی خاله؟ 😍😘 هدیه_سلام خاله جون☺️😘 دلم براتون یه ذره شده بود کل هفته رو منتظرتون بودم... زینب هدیه کوچولو بغل کرد و تو گوشش گفت شرمنده خاله فرصت نشد زودتر بیام ببخش خاله جونم هدیه_همین که دیدمتون خوشحال شدم... فکر میکردم دیگه نمیایین☹️ زینب_ مگه میشه من دیدن شما خوشگل خانم نیام؟ 😍 ببین دوستم هم اوردم پیشت و با دست به من اشاره کرد حلما_ سلام خانم کوچولو تو چقدر نازی😍😍😍 هدیه_ سلام شما همون خاله ای هستین که میخواد به داداشم تو درسا کمک کنه؟ حلما_اره عزیزم😉❤️ حالا بریم تو که مشتاق دیدم خان داداش شما شدم😉 هدیه_ وای ببخشید بفرمایید داخل... دنبال هدیه کوچولو رفتیم داخل خونه از اونی که فکر میکردم قدیمی تر بود ، یه حیاط کوچیک داشت با یه حوض کوچولو که توش ماهی قرمز دیده میشد شبیه خونه مادر بزرگا بود فقط خیلی کوچیک بود و معلوم بود که نیاز به بازسازی اساسی داره هدیه جلو تر از ما رفت تو و مارو دعوت به داخل میکرد با این که خیلی کوچیک بنظر میرسه ولی معلومه تربیت خوبی داشته که انقدر مودب و فهمیدس... خونه مرتب و ساده ای داشتن ساده که چه عرض کنم خونه تقریبا خالی بود... دلم کباب شد 😔😔😔 معلومه زندگی سختی دارن... زینب_ حسن اقای گل کجاست خاله جون؟ هدیه _ رفته میوه بخره خاله😊 زینب_ عه خاله ما که غریبه نیستیم هر چی به مامانت میگم گوش نمیده که... مامان سرکاره هدیه؟🤔🤔 هدیه_ بله خاله اصلا خونه نیست، همش کار میکنه دوباره هم مریض شده خاله 😢😢 یکم مکث کرد و با بغض گفت: حالش خوب میشه خاله؟ زینب_ اره خاله جونم من براش داروهاشو اوردم بخوره زودی خوب میشه... حالا واسه خاله یه لیوان آب میاری؟ هدیه بله ای گفت و به سمت آشپزخونه رفت خیلی ناراحت شدم، زینب هم از قیافش معلومه که ناراحت شده😔 حلما_زینب مامانشون مریضه؟ باباشون کجاست؟😑🤔 زینب_ حلما بعدا که رفتیم برات تعریف میکنم فعلا چیزی نپرس با سر به هدیه اشاره کرد راست میگفت جلو بچه نمیشه حرف زد زنگ درو زدن ، هدیه با خوشحالی گفت : اخ جون داداشم اومد 😍و رفت درو باز کنه سعی کردیم خودمونو جمع و جور کنیم که حسن متوجه ناراحتی ما نشه، پسر بچه هست دیگه غرور داره... دوست ندارم فکر کنه با ترحم نگاهش میکنیم حسن کوچولو یاالله گویان داخل شد شاید سنی نداشته باشه ولی مرد بارش اوردن ... سر به زیر سلام کرد و خوشامد گفت خستگی از صورتش پیدا بود😞😞😞 زینب_ خسته نباشی حسن جان بیا بشین یکم خستگیت در بره که زود شروع کنین تا علی نیومده حسن_چشم ، الان میام خدمتتون یکم بعدش با سبد میوه برگشت و ما برای اینکه ناراحت نشه هر کدوم یه میوه خوردیم چون دیر کرده بود سریع رفتیم سراغ درساش و با نگاه کردن به کتابش فهمیدم باید درسشون کجاباشه و چه مطلبی آموزش بدم. . . . پسر زرنگی بود، زود مطالب رو یاد می‌گرفت زینب هم بیرون با هدیه مشغول بود تا چشم به هم بزنیم ساعت 6 شدو علی اومد دنبالمون... فکر نمیکردم انقدر خوش حال شم بابت کاری که میخوام انجام بدم همونجا باخودم تصمیم گرفتم هر کاری که از دستم برمیاد براشون انجام بدم.. با حسن و هدیه دوست داشتنی خدافظی کردیم و راه افتادیم... ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR