•🌿❛
#پــاۍ_درس_استـاد☕
یادتباشهتاخودتنخوای
هیچکسنمیتونهزندگیتوخرابکنه.!
#تــرݩــمظــهــور||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
•🌿❛
•.
یادتباشہجایےکھدستتنمیرسہ
خداشآخہرومیارھپاییڹ
مناینصحنہروزیاددیدم💭😻
•.
#شــهــیــدهـ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
•🌿❛
🌿خواهرم:
محجوب باش و باتقوا،
ڪہ شماييد ڪہ دشمن را با
چادرسياهتان و تقوايتان میڪُشيد.
#حجابتوسنگرتواست،
تو از داخل حجاب دشمن را مےبينے
و دشمن تو را نمےبيند
ــــــــــــــــــــ«⛅️🌸»ــــــــــــــــــــ
📒🖇⸾ #شہيد_عبداللہ_محمودے♥️
#ڪلام_شہدا|🥀|.
#مــجــݩــۅنالــحـسـیـنـــ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
•🌿❛
•.
خیلـیراحتمیگھ
-ڪیبشگفتہبرهشھـیدشـہ
هنوزداعشازپاچہآویزونشنڪردھ
بفهمہچیبلغورمیڪنھ:/
•.
#شــهــیــدهـ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_نهم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
روزا ها و هفته ها سپری میشن
هیچ جا مثل اتاقم بهم آرامش نمیده
چند وقتیه به شدت ساکت و گوشه گیر شدم
دیگه دارم همه رو نگران میکنم
تا زمانی که لازم نباشه از اتاقم بیرون نمیام
نمیدونم چمه ...تنهایی رو ترجیح میدم به هر چیزی
ارتباطمو با دوستام کم کردم از بس دیر به دیر جوابشون رو دادم ازم بشدت دلگیرن...
سپیده که بعد اون شب یکی دوباردیگه هم زنگ زد من با تندی جواب دادم که کلی ناراحت شد
نگین هم چندباری باهام صحبت کرد خواست برم تو جمعشون حتی فکرشم دیوونم میکنه بهش گفتم کاری به من نداشته باشید لطفا
نمیدونم شاید منتظره یه بهونه بودم تا باخودم خلوت کنم
امشب قراره زینب اینا بیان خونمون وای اصلا حوصلشونو ندارم
چند سالی میشه رفت آمد خونوادگی داریم حسینم با داداش زینب خیلی صمیمیه و همیشه باهمن اون موقع هایادمه چقدر تلاش میکردن منو به زینب نزدیک کنن اما من ازش خوشم نمیومد خیلی راستش یکمم بهش حسودیم میشد اخه همه قبولش دارن همه دوسش دارن😒
از حق نگذریم دختره خیلی خوبیه خیلی هم مهربونه اما خب زمین تا آسمون فرق داریم هیچوقت نتونستم به عنوان یه دوست صمیمی ببینمش
تصمیم گرفتم امروز وانمود کنم که حالم خوبه دلم نمیخواد اوناهم پی ببرن به حال خرابم
.
.
.
مامان_حلماااااا
_بله مامان
مامان_بیا بیرون از اون اتاق این خونه جاهای دیگه ای هم داره ها😕😕😕
_😂😂عه مثلا کجارو داره😁😁😁
مامان_حالا سربه سر من میزاری🙁بیایکم کمک من کن شب مهمون داریم
_چشششششم شما فقط بگو چیکار کنم😄😄😄
مامان_سالاد درست کن😕بلدی که ان شاالله
_سالادمم براتون درست میکنم😝دیگه چی؟
مامان_تو فعلا سالادو درست کن 😐
حلما ریز خوردش کنی ها
_چشم خوشگله😅
مامان_تو چرا این مدلی شدی😕😕باید ببرمت دکتر نگرانتم
_دکترررررر برای چی؟😳
چی باعث شده فکر کنین دکتر لازم دارم؟؟
مامان_والا انگار جن زده شدی یهو ساکت میشی شب تا صبح تو اون اتاق معلوم نیست چیکار میکنی
یهو میخندی خل بازی در میاری بعد میگی من خوبم😕
جواب دوستاتو چرا نمیدی
_عه مامان مگه بده همش ور دلتونم
مامان_نه والا بد که نیست ولی اخه تورو نمیشد بند کرد تو خونه ولی الان☹️ چه میدونم والا سالادتو درست کن حالا
_😂😂😂چشم
مشغول سالاد درست کردن شدم رفتم تو فکر ...
مامان راست میگه برای اینکه وانمود کنم حالم خوبه مسخره بازی درمیارم تو جمع ولی وقتایی که تو اتاقم هستم یه مدل دیگم😩جدی جدی دارم خل میشم
آخخخخخ
مامان_خدامرگم بده چیشد؟؟
_دستموو بجایِ کاهو بریدم😑😑😑
مامان_پاشو پاشو من از تو کار نخواستم برو از تو کابینت چسب بردار بزن دستت
_کاهوهارو خونی کردی دختر😐😕
حلما_اشکال نداره که بشورش😁😁
مامان_😡😡
حلما_خو نشورش😄
مامان_بیابرو دختر نخواستم اصلا فقط بی زحمت دمه غروب از اتاقت بیا بیرون مهمونا میان زشته تو اتاقت باشی
حلما_خو من رفتم کاری بود صدام نکنی ناراحت میشم هاااا از ما گفتن بود😬
مامان_😕😕😕برو بچه
میخواستم برم سمت اتاقم که در زدن
حسین و بابا بودن
درو باز کردم
حلما_سلام بابایی
بابا_به حلما خانوم چه عجب شمارو هم زیارت کردیم
حلما_عه بابا من که همش خونم
حسین_علیک سلام ابجی خانوم
حلما_عه سلام داداش
حسین_من به این گندگی رو نمیبینی😐😏
حلما_نه چشمایه من ریز بینه😂
حسین_بچه پرو 😂
حلما_خب دیگه من برم
بابا_کجا باباجان
حلما_تو اتاقم استراحت کنم خستم خیلی
حسین_ببخشید دقیقا چیکار میکنی که انقد خسته ای همش
حلما_خب من استراحت میکنم بعد استراحت کلی انرژی میگره از آدم در نتیجه باید باز کلی استراحت کنم تا خستگی استراحت قبلی در بره
حسین_😐😐😐😐😐✋
حلما_ما رفتیم😄
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_دهم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
اومدم تو اتاقم هووف حالا شب لباس چی بپوشم🤔
رفتم جلو آینه یه مدته اصلا حوصله نگاه کردن خودمم ندارم چشمایه درشتم گود افتاده
عسلی چشم هام شفافیت همیشگیشو نداره...صورتم یکم لاغر شده یاد آخرین باری که آرایش کردم افتادم سه هفته پیش تولد نگین.. اه لعنتی بازم یاد اون شب کذایی افتادم سعی میکنم فکرمو دور کنم از اون کابوس باید یکم به خودم برسم برای امشب کیف لوازم آرایشمو آوردم خواستم کرم بزنم یاد جو افتادم هوووف من اگه بخوام آرایش کنم نگاه های حسین و مامانو چیکار کنم تازه بدتر از اونا اون زینبه یه جوری چادرو میپیچه به خودش که ادم کنارش فکر میکنه لباس تنش نیست😕😕😕
بیخیال آرایش شدم حوصله نصیحت ندارم
لباس انتخاب کنم
یه دامن مشکی بلند با یه پیرهن مردونه بلند و تقریبا گشاد ابی رنگ شال مشکی هم میزارم کنار
ساعت نزدیک ۶ هنوز وقت هست
گوشیمو برمیدارم یه گشتی تو اینستامیزنم
یه پیج فالوم کرده چه عکس جذابو خوشگلی داره میرم داخل پیجش
😐😐😐زده شهید مدافع حرم😢
وای اخه چرابه این خوشگلی خودشو به کشتن داده اصلا نمیتونم درکشون کنم
کلی عکس داره دونه دونشون رو میبینم کپشنای قشنگی گذاشتن تن آدمو میلرزونه
یکم فکرمو درگیر میکنه که چی باعث شده اینا از زندگیشون بگذرن دلم میخواد بیشتر بدونم دربارشون
.
.
انقد غرقش شدم که زمان از دستم در رفت
مامان_حلماااا اماده نشدی هنوز الان میرسن ها
_وای اصلا حواسم نبود الان آماده میشم
گوشی رو گذاشتم کنار رفتم سراغ لباسام عوضشون کردم جلو آیینده داشتم شالمو درست میکردم دلم خواست کل موهامو بپوشونم اما قیافم یجوری میشه میکشمش عقب یکم باز نگاه میکنم به آیینه هوووف خوشمنمیاد باز زینبو بکوبن سرم شالو میکشم جلو جوری که گردی صورتم معلوم باشه
عطر کادویی سپیده که بوی شیرین و فوق العاده ای داره هم زدم و رفتم استقبال مهمون ها
_هنوز نیومدن که
حسین_دارن ماشین پارک میکنن
_آهان
خوانواده موسوی اومدن اول مامان زینب وارد شد خانومه خیلی مهربونیه بعد سلام و احوال پرسی زینب با یه لبخند اومد سمتم به گرمی دستم رو فشرد با یه لبخند مصنوعی جوابش رو دادم رفت سمت مامانم
آقای موسوی هم وارد شد و با مهربونی سلام کرد جوابش رو با لبخند دادم
اییش این پسره هم با اون اخم همیشگیش اومد نمیدونم کف زمین دنبال چی میگرده خیلی آروم سلام کرد ولی به زمین بدون جواب گذاشتم و رفتم سمت خانوما
حلما_خیلیی خوش اومدین خاله جون
خانوم موسوی_ممنون عزیزدلم خوبیی ماشالا هردفعه خانوم تر میشی
حلما_مرسی لطف دارین☺️☺️
مامان_حلما جان برین تو اتاقت زینب چادرشو عوض کنه بیاید
حلما_باشه زینب جون بیا بریم
درو باز کردم با دست اشاره کردم بره داخل خودم هم اومدم و درربستم
حلما_راحت باش عزیزم
زینب_ممنون حلما جون
مشغول عوض کردن لباساش بود داشتم نگاهش میکردم
این دختر چقدر حجابش کامله اما بااین حال فوق العاده شیک پوشه چرا تا حالا از این دید بهش نگاه نکرده بودم یه روسری سبز خوش رنگ رو لبنانی سر کرده بود و با یه گیره خوشگل بسته بود با این که استینش بلند بود ساق هم رنگ روسریش هم زده بود🙄🙄این همه حجاب لازمه واقعا؟🤔
چادر خونگیشو سرش کرد و هیکل ظریفش رو زیر چادر پنهان کرد با لبخند برگشت سمت من
زینب_ببخشید حلما جون معطل شدی بریم
حلما_نه عزیزم این چه حرفیه
میخواستم کنار زینب بشینم که دیدم مامان از اشپز خونه با چشم و ابرو بهم اشاره میکنه بیا
وا یعنی چیکارم داره ؟🤔
حلما- جانم
- دخترم تا من این میوه هارو میچینم تو دیس این سینی شربتو ببر تعارف کن
باشه ای گفتم و بسم الله گویان سینی رو بلند کردم
چرا این سینی انقدر شله؟؟
انگار لق میزنه
با احتیاط رفتم سمت حال و از بزرگ تر ها شروع به تعارف کردم
هر لیوانی که برداشته میشد سینی سبک تر و شل تر میشد انگار...
اوووف شالمم هم خراب شده و رو سرم سر خورده
فقط علی مونده بود که تعارف کنم
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_یازدهم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
رفتم بالا سرش و اروم گفتم بفرمایید
همین که خم شدم تا راحت تر برداره شالم کامل افتاد رو شونم ...
تو همین لحظه علی سرشو بلند کرده بود که با دیدن وضع من اخم بدی کرد و سریع سرشو انداخت پایین
منم از واکنشش هول شدم
اومدم سریع شالمو درست کنم
اصلا حواسم به سینی تو دستم نبود که....
واااای چی شد😶😲
تا به خودم امدم دیدم سینی از دستم افتاده ...
همه ی شربت هم رو شلوار این علی بیچاره ریخته
سریع شالمو سرم کردم
هول کرده بودم
بزرگ تر ها متوجه ما شدن
اقای موسوی گفت : عیب نداره دخترم
اتفاق بود دیگه فدای سرت
اومدم قضیه رو راست و ریست کنم
سریع به علی که سرش پایین بود و با شلوارش درگیر بود گفتم: شرمنده اصلا نفهمیدم چی شد
درش بیارید خودم براتون تمیزش میکنم
یهو علی سرشو بلند کرد و با تعجب نگام کرد
وا چرا این طوری نگام میکنه این مگه چی گفتم...
اخ 😅😅😅
با خجالت سرمو انداختم پایین و سرخ شدم
صدای خنده های ریز حسین رو میشنیدم
اینم وقت گیر اورده ها خب حواسم نبود شربت رو شلوارش ریخته
حسین_داداش شربتم مثل آبه روشناییه😂😂
_پاشو بریم شلواربدم عوضش کنی
علی_بله خب😕 بریم
منم همونجوری ایستاده بودم وسط پذیرایی
خانوم موسوی_حلما جون حالا چیزی نشد که بیا بشین اینجا
حلما_بله چشم😩
احساس خوبی نداشتم
اروم کنار زینب نشستم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم😅😅
خوب چیکار کنم؟ یه جور بد نگام کرد که حسابی هول کرده بودم پسره از خودراضی بااون قیافش باعث شد هول شم اههه
یه چند دقیقه بعد حسین و علی اومدن
یکی از شلوارایه حسین پاش بود ایییییش چه اخمیم کرده بر من اصلا حالا ک اینجوریه خوب کردم دلم خنگ شد کاش سینی پُر بود😂😂
دیگه تا شب اتفاق خاصی نیوفتاد بعد از شام با زینب رفتیم داخل اتاق
دختر مهربونو خون گرمیه نمیدونم چرا تا الان مقابلش گارد میگرفتم🤔☹️
آرامش چهرش آدمو جذب میکنه سعی کردم بیشتر باهاش گرم بگیرم همینجوری زل زده بودم بهش داشتم فکر میکردم
زینب- چیزی شده حلما جونم؟
حلما_هان نه نه خوبی چخبر چیکارا میکنی😐
زینب- 🤔😂سلامتی عزیزدلم شکر خدا
خبر خاصی نیست...
چقدر باآرامش صحبت میکنه این دختر😕چرا من اینجوری نیستم😒
زینب_حلما جون تو چخبر ادامه نمیدی درستو؟
حلما_فعلا که نه حوصله درس ندارم بیشتر وقتا خونم بیکار
زینب_اینجوری که حسابی کلافه میشی
چی بگم اخه بگم هرجا که میخوام برم بادیگارد شخصی دنبالمه😒😒 بگم تکلیفم با خودمو زندگیم معلوم نیست این شده ک خونه نشین شدم هووووف
حلما_اره دیگه اینم یه مدلشه😂
زینب_پس وقتت آزاده
من یه پیشنهاد دارم که اگه بخوای میتونی کمک کنی
هم کاره خیره، هم سرت گرم میشه...
حلما_چی هست حالا این پیشنهادت؟🤔
زینب_ خوب چطور بگم برات...
علی به طور تصادفی با یه پسر بچه گل آشنا میشه که12 سالشه...
متاسفانه زندگی سختی داره با همین سن کمش مجبوره کار کنه 😔😔😔
این حسن اقای گل به خاطر شرایط خاصش بیشتر طول سال رو مدرسه نرفته
حالا هم که امتحان ها نزدیکه...
پسر زرنگ و خوبیه، عاشق درس و مدرسس
متاسفانه چون شرایط خوبی ندارن خیلی از بچه های دیگه عقب افتاده و تصمیم به ترک تحصیل داشت...
ولی علی همه جوره پشتشه و میخواد کمکش کنه
از تایم کارش میزنه و باهاش ریاضی کار میکنه ولی بازم وقت کم میاره و حسن تو زبان هم خیلی ضعیفه...
به این جا که رسید زینب سکوت میکنه
خیلی متاثر شدم😔😔
واقعا دلم برای حسن کوچولو میسوزه ولی من چه کمکی از دستم ساختس؟🤔
حلما_ من واقعا براش ناراحت شدم ولی چه کمکی از من ساختس؟
زینب_ خب یادمه از بچگی زبانت قوی بود...
گفتم شاید بتونی تو زبان کمکش کنی...
زینب دستمو گرفت اروم پرسید: کمکش میکنی؟😔
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_دوازدم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
هر کاری میکنم خوابم نمیبره
چند ساعتی میشه که خانواده موسوی رفتن.
فکرم درگیره پیشنهاد زینبه همون لحظه جوابی بهش ندادم، گفتم فکرامو که کردم بهش خبر میدم
انگار علی خبر داشت زینب از من کمک خواسته🤔😕☹️
موقع رفتن که به اصرار مامان به خاطر ریختن شربت ازش عذر خواهی کردم😒😒
برخلاف همیشه که به زمین زل میزنه چند ثانیه معنی دار نگام کرد و آروم گفت:اتفاق خاصی نبود، نیازی به عذرخواهی نیست...
خودم قصد عذر خواهی از اینو نداشتم اصلا
ولی مگه میشه از دستور مامان سرپیچی کرد...😅😅
نمیدونستم چیکار کنم
هم رو بچه ها حساسم و نمیتونم ناراحتی و دردشونو تحمل کنم😔😔
هم از علی خوشم نمیاد اخلاقاش عصبیم میکنه حس میکنم خیلی خودشو میگیره...
نمیتونم حضورشو تحمل کنم
اخم کردن هاش به من، نگاه نکردن هاش...
انگاری منو لایق هم صحبتی نمیدید، هر چند دورادور خبر دارم که رفتار و ظاهر منو قبول نداره اصلا...😒
هه... اصلا مهم نیست چی دربارم فکر میکنه
من هر جور که دوست داشته باشم رفتار میکنم
ولی کاراش عجیب رو مخمه...
فکرنمیکنم مامان و بابا مشکلی داشته باشن تازه کلی هم خوش حال میشن
یه دلم میگفت تو به علی چیکار داری آخه؟؟
برو کمکتو بکن، چرا بهونه میاری
یه دلمم میگفت بیخیال
تو نری از یکی دیگه کمک میخواد...😐
اصلا اگه خیلی مشتاقه خودش یه جوری براش وقت بزاره زبانم یادش بده...
انقدر فکر کردم سر درد گرفتم
صبح با حسین مشورت کنم ببینم اون چی میگه...
_صبح همگی بخیر😁😍
حسین_ به به حلما خانم 😜
چی شده که صبح زود بلد شدی؟
حلما_یه جور میگی انگار همیشه تا لنگ ظهر خوابم😒
حسین_ هستی دیگه... 😕
مگه نه مامان؟
مامان_ دخترمو اذیت نکن بچه
بعد چند هفته خواسته دور هم صبحونه بخوریم مگه نه دخترم؟
خدا منو ببخشه😭
این مدت انقدر تو خودم بودم و به دیگران توجه نداشتم اصلا متوجه مامان نبودم که چقدر نگرانمه
و سعی میکنه حال و هوای منو عوض کنه...
یه بوس آبدار از لپ مامان کردم و گفتم : بله مامان گلم😍😍💋
گفتم دور هم صبحونه بخوریم...
راستی بابا رفت؟
حسین_ اره کار داشت زودتر رفت منم 1ساعت دیگه باید برم.
حلما_آهان
فقط قبل اینکه بری میخواستم چیزی باهات درمیون بزارم...
حسین چشمکی زد و گفت : باشه خواهری
حالا صبحانتو بخور اول
باشه ای گفتم و مشغول شدم اینم مشکوک میزد ها انگار میدونست قراره چی بگم
_داداشی میای اتاقم؟
حسین_ برو خواهری الان میام ببینم چیکارم داری😉
رفتم اتاقم و درو باز گذاشتم
حسین هم چند دقیقه بعد اومد و کنارم نشست
حسین_ خب بگو ببینم چی فکرتو مشغول کرده؟
تموم حرفای زینب رو براش بازگو کردم و منتظر نگاهش کردم
_میگی چیکار کنم ؟🤔🤔
حسین_اگه ادم در راه خدا کمکی از دستش برمیاد چرا انجام نده؟😕
تو هم که یه مدته همش خونه ای و بیکاری
هم یه ثوابی کردی هم سرت گرم میشه
ولی قبلش من با علی حرف میزنم
اول باید مطمعن شم که مشکلی برای تو پیش نمیاد
اگه خیالمو راحت کنه
که از نظر من مشکلی نداره
خودت چی فکر میکنی حلما؟
_بدم نمیاد امتحانی هم شده یه بار برم کمک ...🙁
حسین- من باعلی صحبت میکنم ببینم چجوریاس😊
بلاخره تو باید از وقتت استفاده کنی چه کاری بهتر از کمک
حلما_اوهوم درست میگی فقط نمیدونم حوصلم بکشه یانه 😢
حسین_امتحانش که ضرر نداره 😉
حسین درست میگه قبول میکنم فوقش اگه اذیت شدم دیگه نمیرم☹️
هرچی باشه بهتر از خونه نشستنه..
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR