#رمان📚:
#زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_یازدهم✨
رفتم توی حیاط....
ریه ها مو پر از هوای معشوقم کردم.😌حالا که عشقمو جار زده بودم حال خوشی داشتم.😇😍
بازهم کلاس داشتم...
ولی روی نیمکت نشستم و بالبخند 😊✨ذکر میگفتم.
موقع اذان ظهر🌇✨ رفتم مسجد دانشگاه.وضو داشتم،سعی میکردم #همیشه_باوضو باشم.
تو حال و هوای خودم بودم و کاری به اطرافیانم نداشتم.
عصر هم کلاس داشتم.
تا عصر توی مسجد بودم.حالم تقریبا عادی شده بود.کلاس عصرم رو رفتم.
ولی از نگاه 👀👀👀👀دانشجوهای کلاس و حیاط و راهرو معلوم بود خبرها زود میپیچه.
مذهبی ترها لبخند میزدن،.. ☺️
بعضیها سؤالی نگاهم میکردن،😟بعضیها با تأسف و تمسخر سر تکان میدادن.😑
هرجور بود کلاسم تموم شد و رفتم خونه.مامان تا چشمش به من افتاد گفت:
_هیچ معلوم هست کجایی؟😐
-سلام.آره،دانشگاه بودم دیگه.😕
-علیک سلام.چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
-سایلنته.یادم رفت از سکوت درش بیارم.حالا چیشده مگه؟!🙁
-مگه تو با محمد قرار نداشتی؟😐
-آخ،تازه یادم افتاد.😅
-چند بار زنگ زده بهت،جواب ندادی،زنگش
بزن.😕
گوشیمو از کیفم درآوردم...
سیزده تا تماس بی پاسخ.😳پنج تاپیام. 😯اوه..چه خبره....
پنج تماس ازمحمد،😅سه تماس از خانم رسولی،😆سه تماس از حانیه،🙈دو تماس از یه شماره ناشناس.🤔دو پیام از محمد.😄
پیامهاشو بازمیکنم:
📲کجایی خواهرمن؟جواب بده.جوون مردم منتظره.
📲با سهیل قرار گذاشتم برای امشب،خوبه؟
سه پیام از حانیه و خانم رسولی:
📲دانشگاه رو ترکوندی.
📲کجایی؟
📲خبری ازت نیست؟
دو پیام از شماره های ناشناس.یکیش نوشته بود:
📲سلام سهیل هستم.روی کمک شما حساب کرده بودم.آقا محمد میگه قرار امشب کنسله.میشه قرارو بهم نزنید لطفا؟
یکی دیگه ش نوشته بود:
📲سلام خانم روشن.🌷رضاپور 🌷هستم. متأسفم که مجبور شدم سکوت کنم و شما صحبت کنید.دلیل قانع کننده ای داشتم.حتما خواست خدا بوده،چون جواب شما مثل همیشه عالی بود.موفق باشید..
شماره ی محمد رو گرفتم.
-چه عجب!خانوم!افتخار دادید تماس گرفتید،سعادت نصیب ماشد که صداتون رو بشنویم.😁
-خب حالا...سلام😅
-علیک سلام.معلوم هست کجایی؟😐
-بهت گفتم که تا عصر کلاس دارم.توی کلاس گوشیم رو سایلنته آقا.😌
-ولی قرار بود منتظر خبر من باشی.اینجوری؟😑
-قرار کنسل شد؟😕
-همین الان با سهیل صحبت کردم،گفت هنوز هم دیر نشده.تو چی میگی؟🤔
-الان کجایی؟ تا بیای دنبالم دیر نمیشه؟😟
-اگه زود آماده بشی نه.جلوی در خونه هستیم.😊
-خونه ی ما؟! اینجا؟!😳
-بعله.بامریم و ضحی.سریع آماده شو.😁
سوار ماشین محمد شدم...
-کجا قرار گذاشتین؟😃
-دربند خوبه؟😁
بالبخند گفتم:...
ادامه دارد...
نویسنده✍🏻 بانو مهدییار_منتظر_قائم
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_یازدهم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
رفتم بالا سرش و اروم گفتم بفرمایید
همین که خم شدم تا راحت تر برداره شالم کامل افتاد رو شونم ...
تو همین لحظه علی سرشو بلند کرده بود که با دیدن وضع من اخم بدی کرد و سریع سرشو انداخت پایین
منم از واکنشش هول شدم
اومدم سریع شالمو درست کنم
اصلا حواسم به سینی تو دستم نبود که....
واااای چی شد😶😲
تا به خودم امدم دیدم سینی از دستم افتاده ...
همه ی شربت هم رو شلوار این علی بیچاره ریخته
سریع شالمو سرم کردم
هول کرده بودم
بزرگ تر ها متوجه ما شدن
اقای موسوی گفت : عیب نداره دخترم
اتفاق بود دیگه فدای سرت
اومدم قضیه رو راست و ریست کنم
سریع به علی که سرش پایین بود و با شلوارش درگیر بود گفتم: شرمنده اصلا نفهمیدم چی شد
درش بیارید خودم براتون تمیزش میکنم
یهو علی سرشو بلند کرد و با تعجب نگام کرد
وا چرا این طوری نگام میکنه این مگه چی گفتم...
اخ 😅😅😅
با خجالت سرمو انداختم پایین و سرخ شدم
صدای خنده های ریز حسین رو میشنیدم
اینم وقت گیر اورده ها خب حواسم نبود شربت رو شلوارش ریخته
حسین_داداش شربتم مثل آبه روشناییه😂😂
_پاشو بریم شلواربدم عوضش کنی
علی_بله خب😕 بریم
منم همونجوری ایستاده بودم وسط پذیرایی
خانوم موسوی_حلما جون حالا چیزی نشد که بیا بشین اینجا
حلما_بله چشم😩
احساس خوبی نداشتم
اروم کنار زینب نشستم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم😅😅
خوب چیکار کنم؟ یه جور بد نگام کرد که حسابی هول کرده بودم پسره از خودراضی بااون قیافش باعث شد هول شم اههه
یه چند دقیقه بعد حسین و علی اومدن
یکی از شلوارایه حسین پاش بود ایییییش چه اخمیم کرده بر من اصلا حالا ک اینجوریه خوب کردم دلم خنگ شد کاش سینی پُر بود😂😂
دیگه تا شب اتفاق خاصی نیوفتاد بعد از شام با زینب رفتیم داخل اتاق
دختر مهربونو خون گرمیه نمیدونم چرا تا الان مقابلش گارد میگرفتم🤔☹️
آرامش چهرش آدمو جذب میکنه سعی کردم بیشتر باهاش گرم بگیرم همینجوری زل زده بودم بهش داشتم فکر میکردم
زینب- چیزی شده حلما جونم؟
حلما_هان نه نه خوبی چخبر چیکارا میکنی😐
زینب- 🤔😂سلامتی عزیزدلم شکر خدا
خبر خاصی نیست...
چقدر باآرامش صحبت میکنه این دختر😕چرا من اینجوری نیستم😒
زینب_حلما جون تو چخبر ادامه نمیدی درستو؟
حلما_فعلا که نه حوصله درس ندارم بیشتر وقتا خونم بیکار
زینب_اینجوری که حسابی کلافه میشی
چی بگم اخه بگم هرجا که میخوام برم بادیگارد شخصی دنبالمه😒😒 بگم تکلیفم با خودمو زندگیم معلوم نیست این شده ک خونه نشین شدم هووووف
حلما_اره دیگه اینم یه مدلشه😂
زینب_پس وقتت آزاده
من یه پیشنهاد دارم که اگه بخوای میتونی کمک کنی
هم کاره خیره، هم سرت گرم میشه...
حلما_چی هست حالا این پیشنهادت؟🤔
زینب_ خوب چطور بگم برات...
علی به طور تصادفی با یه پسر بچه گل آشنا میشه که12 سالشه...
متاسفانه زندگی سختی داره با همین سن کمش مجبوره کار کنه 😔😔😔
این حسن اقای گل به خاطر شرایط خاصش بیشتر طول سال رو مدرسه نرفته
حالا هم که امتحان ها نزدیکه...
پسر زرنگ و خوبیه، عاشق درس و مدرسس
متاسفانه چون شرایط خوبی ندارن خیلی از بچه های دیگه عقب افتاده و تصمیم به ترک تحصیل داشت...
ولی علی همه جوره پشتشه و میخواد کمکش کنه
از تایم کارش میزنه و باهاش ریاضی کار میکنه ولی بازم وقت کم میاره و حسن تو زبان هم خیلی ضعیفه...
به این جا که رسید زینب سکوت میکنه
خیلی متاثر شدم😔😔
واقعا دلم برای حسن کوچولو میسوزه ولی من چه کمکی از دستم ساختس؟🤔
حلما_ من واقعا براش ناراحت شدم ولی چه کمکی از من ساختس؟
زینب_ خب یادمه از بچگی زبانت قوی بود...
گفتم شاید بتونی تو زبان کمکش کنی...
زینب دستمو گرفت اروم پرسید: کمکش میکنی؟😔
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#عشق_که_در_نمیزند❤️
#قسمت_یازدهم✨
#نویسنده✍ shiva_f@
علی دستشو گذاشت رو سرم و گفت
- تب که نداری حالت خوبه؟!
مادرشم مثل من زل زده بود به پاهای علی و متعجب نگاهش میکردیم
- شماها چتونه من رفتم بیاین بریم دیگه!!
خواست چرخ ویلچرو بچرخونه که....
یا امام رضا...
چرخ تکون نمیخورد علی چندبار تلاش کرد ولی.... متعجب گفت:
اینکه سالم بود چیشده؟!
نگاهی به مادرش انداختم لبخندی رو لبم نشست رو به روی علی زانو زدم و گفتم:
- عزیزم بلند شو تو باید راه بری !! تو میتونی راه بری
علی زد زیر خنده و گفت
- بیا مامان عروستم دیونه شد و رفت. پاشو نرجس برو یه ولچر بیلر بریم هتل.
حق داشت باور نکنه.سرمو گذاشتم رو پاهاش گفتم جون نرجس یبار تلاش کن!!
میدونستم رو قسمم جونم حساسه... بی امید دست منو گرفت و.....
نه نه مگه میشه؟! خدایا شکرت علی بلند شد .
...........
بعد دو ساعت که مردم از دورمون جمع شدن برگشتیم هتل. همه تو شک بودیم .اقا محسن بابای علی با دیدن علی جا خورد ولی همه بعد فهمیدن قضیه خواب من باور کردن.
بهترین روز و بهترین سفر عمرمم رقم خورد. خداجواب خواهشمو داد..... خدایا منو شرمنده خودت کردی ممنونم.
............
سه روز بیشتر نموندیم و برگشتیم تهران.خانواده منم با دیدن علی بالاخره باور کردن حرفای پشت تلفونمون رو. خواستیم یه جشن کوتاه بگیریم به شکرانه خوب شدن حال علی که اقا محسن به علی گفت:
بهتر جشن عروسی رو که به عروسم قول دادی بگیری.
علی دستاشو رو چشمش گذاشت و گفت:
به روی چشم من نوکر ملکه ام هستم.
............
طی دو هفته سریع تمام کارهای عروسی انجام شد. قرار شد روز جشن ازدواج حضرت علی و فاطمه ماهم مراسم بگیریم. شب عروسی عاشق ترین زوج دنیا.
#ادامه_دارد_...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان:
#بوی_گل_نرگس🌿
#قسمت_یازدهم❤️
تو همین بین که داشتم با خانم ذوالفقاری صحبت میکردم دوتا شماره رو براش نوشتم
من:بفرمایید😇
خانم ذوالفقاری:ممنون عزیزم
صدای گوشیم بلند شد
دوستم طهورا بود
چون خانم ذوالفقاری میخواست با خیّر ها هماهنگ کنه تصمیم گرفتم بیام توی حیاط پایگاه با طهورا صحبت کنم
یه ببخشید گفتمو اومدم بیرون
من:الو سلام طهورا خانم چطوری؟😍
طهورا:سلاااام ساجده خانم خداروشکر من خوبم شما چطوری؟ چه خبرا؟😘
#ادامهدارد....
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_یازدهم✨
#نویسنده_سنا✍
سه روز از روزی که فهمیده بودم پزشکی قبول شدم و پارسا قراره ازدواج کنه میگذشت و من زیر قولم زده بودم و هرلحظه دعا میکردم دختره جوابش منفی باشه یا پارسا از دختره خوشش نیاد.تو این سه روز الکی میخندیدم و خوشحالی میکردم که مامان و بابا شک نکنن که حالم چقد بده.
دلم خیلی گرفته بود،دلم میخواستم برم یه جا که خودمو خالی کنم.
یادم اومد که مهشید گفته بود پارسا وقتش که آزاد میشه میره گلزار شهدا
زود از رو تختم پا شدم و به سمته آینه قدی اتاقم رفتم،تو این سه روز اندازه سه سال شکسته شده بودم و تظاهر به خوشحالی میکردم.
زود لباسامو پوشیدم،تصمیم گرفته بودم از این بعد چادر بپوشم شاید اینجوری پارسا یکم خوشحال میشد!
خودمم نمیدونم چی شد،چرا میخواستم توجهشو جلب کنم؟چرا وقتی میدونستم حتی نگاهمم نمیکنه بهترین لباسامو میپوشیدم؟
چادرمو سرم کردم و از اتاقم بیرون رفتم.
مامان و بابا رو کاناپه نشسته بودند و اخبار نگاه میکردن.همین که منو دیدن چشماشون چهارتا شد،اونا هیچ وقت منو مجبور به پوشیدن چادر نکرده بودن و الان خیلے حیرت زده شده بودن.
+خوب شدم؟
مامان:وای چقد بهت میاد...
+ممنون
بابا:سارا مطمئنی؟چادر حرمت داره،نباید بعد از چند روز برش داری
+اره باباجون اینجوری بهتره
بابا:خب همونجور که مامانت گفت خیلی بهت میاد
+ممنونم.
با لبخند ادامه دادم:من دارم میرم گلزار شهدا.زود میام خداحافظ
مامان و بابا با تعجب به هم نگاه کردن و گفتن:به سلامت
کسی نمیدونست این همه تغییر به خاطر کسیه که الان دیگه تمام زندیگیم شده ولی خودش اصلا به من فکر نمیکنه
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_یازدهم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
با رفتن اردلان یه نفس راحتی کشیدم...
- واااییی فاطمه قربونت برم خوب موقعی اومده بودی ،داشتم سکته میکردم
فاطمه : چرا چی شده مگه
- عع اردلان بود دیگه ،پسر خالم
فاطمه : ععع شوخی نکن ،اصلا یادم رفته بود
دختر تو اینجا چیکار میکنی ! نکنه بازم میخواستی پر بکشی بری
(ماجرای شب مهمونی وبرگشتن به خونه و کاری که بابا انجام داد و واسه فاطمه تعریف کردم)
فاطمه: اصلا باورم نمیشه پدرت همچین کاری انجام داده باشه - مهم اینه که الان خودش رفته برام یه چادر خریده
فاطمه: خوبه دیگه یه چادر نو هم نصیبت شده
- آقا رضا رفت ؟
فاطمه: اره دیشب رفت
- انشاءالله که به سلامتی برگرده و برین سر خونه زندگیتون
فاطمه: انشاءالله...
- کی به تو خبر داد من اینجام
فاطمه : حالم خوب نبود ، زنگ زدم به گوشیت که با هم بریم گلزار ،که مادرت گوشی و برداشت گفت اینجایی
- الهی بمیرم ،واقعن سخته درکت میکنم
فاطمه: چه جوری درکم میکنی تو ،مگه شوهر داری نکنه زیر آبی میری تو
- دیونه
فاطمه: کی مرخص میشی؟
- احتمالن فردا ،پوسیدم اینجا
فاطمه : اره دیگه تویی که یه جا بند نمیشی باید بپوسی،من برم تو که گلزار بیا نیستی تنها برم شاید حالم بهتر بشه
- برو عزیزم ،مواظب خودت باش
فاطمه : تو هم مواظب خودت باش خدا نگهدار.
فرداش دکتر اومد معاینه ام کرده و مرخصم کرد رفتیم خونه در اتاقمو باز کردم ،همه چی مرتب بود مامان همه چیزو تمیز کرده بود حتی بوی اتیش چادرم هم حس نمیکردم
دراز کشیدم روی تختم ،خدا رو شکر کردم به خاطر اینکه بابام خودش رفت برام چادر خرید
اینقدر خسته بودم که خوابم برد ،با صدای اذان صبح گوشیم بیدار شدم
رفتم وضو گرفتم و اومدم سجادمو پهن کردم
چقدر دلم تنگ شده بود ،چه طور میتونم دل از شما بکنم ،چه طور میتونم دل از این ارامشی که الان دارم بکنم
نمازمو خوندم و قرآن و باز کردم و سوره یس و خوندم حالم خیلی بهتر شد
بلند شدم کیفمو برداشتم ،کتابامو گذاشتم داخل کیف رفتم پایین ،مامان هنوز بیدار نشده بود
رفتم تو آشپز خونه چایی آماده کردم ،میز صبحانه رو آماده کردم
مامان: هانیه! کی بیدار شدی - سلام مامان جون ،بعد نماز خوابم نبرد
مامان : قربونت برم ،تو خودت که حال نداری
- نه مامان چون اتفاقا حالم خیلی خوبه
بشینین براتون چایی بریزم
مامان: دستت درد نکنه دختر گلم
بعد ده دقیقه بابا هم اومد...
- سلام بابا جون صبح بخیر
بابا: سلام بابا
مامان: بیا احمد اقا ببین دخترت چه کرده ،الان دیگه وقت شوهر کردنشه
بابا: دستش درد نکنه....
≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#عاشقان_دو_مدافع💙
#قسمت_یازدهم✨
#نویسنده_خانمعلیابادی✍
_اسما؟؟؟
بلہ؟!
گل هارو جا گذاشتے برات آوردمشوݧ
اے واے آره خیلے ممنوݧ لطف کردید
چہ لطفے ایـݧ گل ها رو براے تو آورده بودم لطفا ب حرفاے امروزم فکر کـݧ
کدوم حرفا؟
_گل رزو عشق علاقہ و ایـݧ داستانا دیگہ
چیزے نگفتم گل و برداشتم و خدافظے کردم
میخواستم گل هارو بندازم سطل آشغال ولے سر خیابوݧ وایساده بود تا برسم خونہ
از طرفے خونہ هم نمیتونستم ببرمشوݧ
رفتم داخل خونہ شانس آوردم هیچ کسے خونہ نبود ماماݧ برام یاداشت گذاشتہ بود
_ما رفتیم خونہ مامان بزرگ
گلدوݧ و پر آب کردم و همراه گلها بردم اتاق
گلدوݧ و گذاشتم رو میز،داشتم شاخہ هارو از هم جدا میکردم بزارم داخل گلدوݧ ک یہ کارت پستال کوچیک آویزونش بود
روش با خط خوشے نوشتہ بود
_"دل دادم و دل بستم و،دلدار نفهمید
رسوای جهان گشتم و،آن یار نفهمید"
تقدیم بہ خانم هنرمند
دوستدارت رامیـݧ
ناخدا گاه لبخندے رو لبام نشست با سلیقہ ے خاصے گلهارو چیدم تو گلدوݧ و هر ازچند گاهے بوشوݧ میکردن احساس خاصے داشتم ک نمیدونستم چیہ
_و همش ب اتفاقات امروز فکر میکردم
از اوݧ ب بعد آخر هفتہ ها کہ میرفتیم بیروݧ اکثرا رامیـݧ هم بود طبق معمول مـݧ و میرسوند خونہ
_یواش یواش رابطم با رامیـݧ صمیمے تر شد تا حدے کہ وقتے شمارشو داد قبول کردم وازم خواست کہ اگہ کارے چیزے داشتم حتما بهش زنگ بزنم.
_اونجا بود کہ رابطہ مـݧ و رامیـݧ جدے شد و کم کم بهش علاقہ پیدا کردم
و رفت و آمداموݧ بیشتر شده بود سوژه ے عکاسے هاے رامیـݧ در مقابل ازم میخواست ک چهرشو در حالت هاے مختلف بکشم
اوایلش رابطموݧ در حد یک دوستے ساده بود
اما بعد از چند ماه رامیـݧ از ازدواج و آینده حرف میزد اولش مخالفت کردم ولے وقتے اصرارهاشو دیدم باعث شد بہ ایـݧ موضوع فکر کنم
_اوݧ زماݧ چادرے نبودم اما بہ یہ سرے چیزا معتقد بودم مثلا نمازمو میخوندم و تو روابط بیـݧ محرم و نامحرم خیلے دقت میکردم
_رامیـݧ هم ب تمام اعتقاداتم احترام میگذاشت
تو ایـݧ مدت خیلے کمتر درس میخوندم
دیگہ عادت کرده بودن با رامیـݧ همش برم بیروݧ
_حتے چند بارم تصمیم گرفتم کہ رشتم و عوض کنم وازریاضے برم عکاسے اما هردفعہ یہ مشکلے پیش میومد
رامیـݧ خیلے هوامو داشت و همیشہ ازم میخواست ک درسامو خوب بخونم همیشہ برام گل میخرید وقتے ناراحت بودم یہ کارایے میکرد کہ فراموش کنم چہ اتفاقے افتاده
_دوتاموݧ هم پرشرو شور بودیم کلے مسخره بازے در میوردیم و کاراے بچہ گانہ میکردیم
گاهے اوقات دوستام ب رابطموݧ حسادت میکردݧ
بعضے وقتا بہ ایـݧ همہ خوب بودݧ رامیـݧ شک میکردم
_اوݧ نسبت ب مـݧ تعهدے نداشت مـݧ هم چیزے رو در اختیارش نذاشتہ بودم کہ بخواد بخاطر اوݧ خوب باشہ اوݧ زماݧ فکر میکردم بهم علاقہ داره
یہ سال گذشت
خوب هم گذشت اما...
_اونقدر گذشت و گذشت ک رسید ب مهر
مـݧ سال آخر بودم و داشتم خودمو واسہ کنکور آماده میکردم
_اواخر مهر بود ک رامیـݧ یہ بار دیگہ قضیہ ازدواج و مطرح کرد
اما ایندفہ دیگہ جدے بود
وازم خواست کہ هر چہ زودتر با خانوادم صحبت کنم
_تو موقعیتے نبودن کہ بخوام ایـݧ پیشنهادو تو خوانوادم مطرح کنم
اما مـݧ رامیـݧ دوست داشتم
ازش فرصت خواستم کہ تو یہ فرصت مناسب ب خوانوادم بگم
اونم قبول کرد چند ماه ب همیـݧ منوال گذشت
رامیـݧ دوباره ازم خواست کہ ب خوانوادم بگم
ومـݧ هر دفعہ یہ بهونہ میوردم
برام سخت بود
_میترسیدم ب خوانوادم بگم و اونا قبول نکنن تو ایـݧ مدت خیلے وابستہ ے رامیـݧ شده بودم و همیشہ ترس از دست دادنشوداشتم....
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#قسمت_یازدهم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
یاسر
سرموروی فرمون گذاشتم تاازالتهابم که ناشی از هیجان بود کم بشه.برای یک لحظه یادم اومد که ای وای مهسو...
سرموبالاآوردم و به سمت مهسوچرخیدم...
کیفشو که توی بغلش بود رو محکم چنگ زده بود و توی بغلش فشارمیداد...چشمهاشم بسته بود و روی هم فشارشون میداد...رنگ صورتش مثل گچ دیوارسفیدشده بود.دقت کردم دیدم تندتندزیرلب داره یه چیزی رو میگه...
_مهسوخانم؟؟؟
+...
_مهسووخانم،خانم امیدیان؟؟؟
+.......
_ای بابا مهسووووو
اینو باداد گفتم ،ولی انگاراصلانمیشنید
سریع از ماشین پیاده شدم و در طرف مهسو رو بازکردم..
بازهم صداش زدم ولی انگار نه انگار سرمونزدیکتربردم وگوشمو طرف دهنش بردم تابشنوم چی میگه بلکه بتونم کاری کنم...
+من.....سرعت......یواش...
ولی من فقط اینارومیفهمیدم
بازهم تلاش کردم ولی افاقه نکرد...
سعی کردم توذهنم تحلیل کنم ...که..واااای..نه...
اون از سرعت میترسههههه
و الان هم شوکه شده...
یه نگاه بهش انداختم و با درموندگی گفتم...
_منوببخش...
ودستموروی صورتش فرودآوردم...
یهوسکوت کرد...ونگاهی بهم انداخت...
یکهوزدزیر گریه:
+تومثلا قراره محافظ من باشی؟؟؟هان؟من ازسرعت وحشت دارم،وححححشت،خاطره ی بد دارم،میفهمی؟؟؟نه نمیفهمی چون توروتهدیدنکردن،چون تو قرارنیس دینتوعوض کنی،چون توقرارنیست با یه پسر متحجر امل که اعتقاداتت باش زمین تا آسمون فرق داره زندگی کنی و شناسنامتو بخاطرش سیاه کنی...میفهمی؟؟؟؟؟
و بعد دستاشو جلوی صورتش گذاشت و گریه سرداد....
دستامو توی جیبم گذاشتم و به کاپوت ماشین تکیه زدم...
درسته حرفهاش بهم برخورده بود ولی بهش حق میدادم...
مهسو
یکم که گذشت آرومترشده بودم و انگار بااون غرغرا و داد و بیدادایی که سر پسره زدم خالی شده بودم...
یادحرفهام که افتادم شرمنده شدم..
جون منونجات داده بود،واقعا حرفهام بدبود..
از ماشین آروم پیاده شدم و به طرفش رفتم..
_چیزه،عههه،عذرمیخام😁
اینقدرتندگفتم که شک کردم شنیدیا نه..
بعداز چند لحظه که برام مثل چند ساعت گذشت با یه لحن آروم گفت:
_من نه متحجرم،نه امل...اتفاقا خیلی هم انسان به روزی هستم..
عقایدمن مبنی بر تحجرم نیست...
اینو به مرورزمان متوجه میشین...
بابت سرعت بالای ماشین هم واقعا نمیدونم چی بگم،اگر معذرت خواهی نمیکنم چون عقیده دارم اشتباهی نکردم.
اتفاقا اگر رانندگیم آروم میبودباید یک عمر شرمندگی رو جلوی روی خانوادتون تحمل میکردم...
چون من مسئول جون شماهستم.
درسته من تهدیدنشدم ولی من هم به اندازه ی شما یاحتی بیشتر جونم درخطره.چون اوناخوب میدونن تا از روی جنازه ی من ردنشن نوک انگشتشونم به شما نمیخوره...
واما راجع به زندگی بامن...خیالتون راحت،زندگی آرومی رو بامن خواهید داشت.
نفس عمیقی کشید و گفت...
+سوارشید،دیرشدبرای جواب...
http://≡Eitaa.com/dronmah