#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستوششم✨
#نویسنده_سنا✍
نفهمیدم چقدر گذشت ولی دیگه شب شد بود و من تنها توی گلزارشهدا کنار پارسا نشسته بودم؛بویِ خوبی میاومد...بوی گل نرگس!
همون گلی که پارسا عاشقش بود و همیشه یه شاخهگل از اون توی خونه داشتیم!
حس کردم کسی کنارم نشست،تمام وجودم از ترس میلرزید!
سرمو از ترس نمیتونستم بلند کنم
فقط آمادهی این بودم که فرار کنم...
صدای مداحی کسی به گوشم خورد،یه صدای گوشنواز...
یه صدای آشنا...
یه صدایی که قلبمو آروم میکرد...
هنوز تن و بدنم میلرزید و نمیتونستم سرمو بلند کنم ولی این صدایی بود که یک سال اونو نشنیده بودم
آروم سرمو بلند کردم که یه آقایی رو دیدم،تقریبا اونطرف مزار پارسا نشسته بود و دستشو روی سنگ مزار گذاشته بود...
میخوند:
منو یکم ببین
سینه زنیمو هم ببین
ببین که خیس شدم،عرق نوکریمه این
ببین که خیس شدم عرق نوکریمه این...
دلم یجوریه
ولی پر از صبوریه
دلم یجوریه
ولی پر از صبوریه
چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه
منم باید برم،منم سرم بره...
سرمو بالا آوردم و به شخص روبهروم نگاهی انداختم...
یه کلاه آفتابی روی سرش بود و یه ماسک هم روی صورتش!
اون همنیجور میخوند و من به چشماش خیره شده بودم...
میخوند و اشکهاش راهه خودشونو روی گونههاش پیدا کرده بودن...
میخوند اونم با صوت!
میخواستم از جام بلند شم برم ولی نمیشد،چشماش منو جذب خودشون کرده بودن لعنتیا!
نفس عمیقی کشیدم و دستمو روی قلبم که حالا داشت درد میکرد گذاشتم...
#ادامه_دارد.....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستوهفتم✨
#نویسنده_سنا✍
کمکم سرشو بالا آورد و چشمای پراز اشکشو به صورتم دوخت!
سرمو تند تند تکون دادم و زود از سرجام بلند شدم،همچین چیزی امکان نداره،اون مرده؛الان یک ساله که نیست...
اشکامو تندتند پاک کردم و گفتم:هم...همچین...همچین چیزی امکان نداره
آروم تر گفتم:اون مرده،منو تنها گذاشته...یه خوابه یه خواب!
سریع تیکهای از چادرمو توی دستش گرفت و با صدایی که از گریه دچار لرزش زیادی شده بود گفت:سارا
بلندبلند گریه میکرد و چادرمو با دستاش روبهروی صورتش گذاشته بود!
چادرمو از توی دستاش به صورت تندی کشیدم و با صدای بلندی گفتم:ولم کن لعنتی!
و با دو ازش دور شدم...
اما اون پشت سرم میدوید و هی صدام میزد:سارا سارا
چادرم توی هوا میرقصید و اشکهام روی گونم جاری بودند...
این امکان نداره،نمیشه،نمیشه!
_وایستا سارا...منو ببین
بازم بیتوجه بهش دویدم...
کنار ماشین ایستادم و زود سوار ماشین شدم،در ماشین رو قفل کردم و سرمو روی فرمون ماشین گذاشتم...
به شیشهی ماشین آروم میکوبید و هی صدام میزد...
_سارا...سارام...سارای من
بلند بلند گریه میکرد و هی اشکاشو پاک میکرد،ندیده بودمش اینطوری!
فقط صدای گریه و هقهقهای اون بود که سکوت تلخ بهشتزهرا رو میشکست!
ماشین رو روشن کردم و با سرعت ازش دور شدم،ترسیده بودم،انگار که جن دیده بودم!قلبم انگار دیگه نمیزد...
از آینه ماشین نگاهی بهش انداختم که روی زمین زانو زده بود و دستشو روی صورتش گذاشته بود...
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستوهشتم✨
#نویسنده_سنا✍
اینقدر گریه کرده بودم که نمیتونستم چشمامو باز کنم،تمام اتفاقهای دیشب مثل یه فیلم از جلوی چشمام گذشت!
چرا اینجوری شد؟
چرا اینقدر دیوونه شدم که نزدیک خودم اونو میبینم؟
اون که یک ساله پیش شهید شد،
بازم سرمو تکون دادم و گفتم:اون خودش بود،چشمای خودش بودن!
صدای زنگ خونه که اومد مجبور شدم به زور از روی تخت بلند شم...
چادرمو روی سرم انداختم و در خونه رو باز کردم
مهشید تا منو دید جیغ نسبتا بلندی کشید و به صورتش چنگ زد!
سرمو با تعجب تکون دادم که مهشید دستشو جلوی دهانش گذاشت و تندتند با اون وضعش از پله ها پایین رفت...
به یک دقیقه نکشید که مامان نفیسه و بابااسماعیل با سرعت به سمتم اومدن و با تعجب گفتن:چت شده سارا؟
+سلام...چیزیم نشده
بابااسماعیل روبه ماماننفیسه گفت:میدونستم اخر کار خودشو میکنه!
ماماننفیسه بفلم کرد و گفت:الهی من دورت بگردم؛کِی دیدیش؟
ها؟کیو کِی دیدم؟مگه قرار بود کسیو ببینم؟
پوزخندی زدم و گفتم:شمام خواب دیدین؟
از بغلش بیرون اومدم و خمیازهای کشیدم و ادامه دادم:منم دیشب خواب دیدم!یه خواب مزخرف
به داخل خونه اشاره کردم و گفتم:بفرمایید داخل
مامان و بابا با تعجب سری تکون دادن که بابا گفت:خواب؟چه خوابی؟
شونه هامو بالا انداختم و با خندهی مصنوعی گفتم:خواب دیدم پارسا زنده بود
و مثل دیوونهها خندیدم!
مامان چهرش ترسیده بود،نزدیکم اومد و دستمو گرفت،منو به سمت مبل هدایت کرد و گفت:بشین
+چشم...میتونم برم یه آب بزنم به صورتم؟
مامان:زود بیا
+چشم الان میام
#ادامه_دارد.....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستونهم✨
#نویسنده_سنا✍
به سمت سرویس قدم برداشتم...
شیر آبو باز کردم و به خودم توی آینه نگاهی انداختم
ناگهان جیغ خفیفی کشیدم و دستمو روی دهنم گذاشتم...این چه قیافهای بود؟
چرا چشمام قرمز شده بودن؟چرا صورتم کبود شده بود؟
صدای مامان اومد که به در میزد و میگفت:سارا چی شد؟
آبی به صورتم زدم و گفتم:چیزی نیست
با صدای ارومتری ادامه دادم:سوسک بود
پوزخندی توی آینه به خودم زدم و دوباره به صورتم آب زدم,یکم که حالم بهتر شد شیرآبو بستم و با لبخند مصنوعیای از سرویس بیرون اومدم...
مامان و بابا روی مبل نشسته بودن و در واحد باز بود!
به سمت در قدم برداشتم که درو ببندم یهو بابا گفت:درو نبند،یکی قراره بیاد
+کی؟
مامان:میاد میبینی
سرمو تکون دادم و چادرمو روی سرم درست کردم،یه چشمم به در بود و یه چشمم به مامان و بابا...
مامان:سارا اگه کسی بخاطر جون عزیزاش کاری کنه که افراد خانواده از اون زده بشن ولی اون شخص درواقع برای نجات جون خانوادش رفته باشه؛کار خوبی کرده یا نه؟
چرا این سوالو میپرسه؟
+خب کار خوبی میکنه دیگه،این سوالا برای چیه؟
مامان:سارا فقط بخاطر تو بود؛الان خودت گفتی کارش خوبه،مگه نه؟
متوجهی منظور جملهی اولش نشدم ولی سرمو تکون دادم و گفتم:اره چون بخاطر حفظ جون افراد خانوادش بوده...
مامان:الان تو میخوای پارسارو دوباره ببینی دخترم؟
چشمام پراز اشک شدن،من دیشب دیدمش...توی خوابم
قطرهی اشکی از چشمم جاری شد اما زود پاکش کردم...
چادرمو توی دستم فشردم و گفتم:معلومه دوست دارم مامان!من دلم پرمیکشه یه بار دیگه ببینمش...فقط یه بار!
مامان:سارا
منتظر بهش خیره شدم که گفت:سارا جانم....
بازم چیزی نگفتم؛
مامان:سارا،پارسا زندست!
هه!ایناهم صبح به این زودی شوخیشون گرفته!
خندیدم و گفتم:چایی میخواین؟
خواستم از سرجام بلند شم که مامان دستمو گرفت و گفت:الان اینجاست
لابد فسیلاشو آوردن برام!
به فکری که کردم خندیدم و گفتم:شوخی میکنید!نکنه تبدیل به نفت شده؟حتما یه شعله آتیشه!
من داشتم دربارهی پارسا اینطور راحت صحبت میکردم؟
پارسایی که هنوز به نبودش عادت نکردم؟
پارسایی که بخاطر نبودش هرروز دعا میکنم دیگه منم مثل اون توی این دنیا نباشم؟
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستودهم✨
#نویسنده_سنا✍
مامان خیلی آروم و بابغض گفت:میخوای ببینیش؟اره؟
نشستم سرجام و سرمو تکون دادم
چادرمو توی دستم بیشتر از قبل فشردم،طوری فشردم که کف دستم داشت سوراخ میشد!مامان جدی بود،خیلی جدی!
اگه هرچیزی رو قبول نمیکردم اینو باید قبول میکردم!
مامان و بابا از خونه بیرون رفتن و منو تنها گذاشتن،همچنان در واحد باز بود....
سایهی کسی به در نزدیک میشد
قلبم جوری خودشو به سینم میکوبید که انگار الانه که از کار بیوفته!
چشمام پراز اشک بودن،چقدر میتونستم اذیت شم؟چقدر؟
اومد...همون پارسای دیروز بود
همون چشمها منو نگاه میکردم
همون شرمندگی توی چشماش بود
از روی مبل بلند شدم و به سمتش رفتم...
روبهروش ایستادم و سعی کردم اشکای مزاحم رو پاک کنم
دستمو کمکم بالا آوردم و نزدیک صورتش بردم
طوری که خودمم حس نکردم صورتشو نوازش کردم و به چشماش که دیگه منو نگاه نمیکردن خیره شدم
اروم گفتم:پار...پارسا...پارسا تو
و همچنان گریه امونمو بریده بود!
پارسا نگاهشو به صورتم دوخت و لبخند تلخی زد...
دستمو از روی صورتش کنار نبردم و همینطور صورتشو نوازش میکردم...
+پارسا
اسمشو که صدا میزدم شدت گریههام زیادتر میشد!
پارسا مچ دستمو گرفت و با چشمایی که خیسخیس بودن گفت:برگشتم،زیرقولم نزدم...دیدی دوستت دارم؟دیدی؟
روی زمین زانو زدم و دستمو جلوی صورتم گذاشتم
+دروغه...تو رفتی،دیگه نمیای
زدم توی صورتم و با داد گفت:این یه کابوسه!
بلندتر جیغ زدم:کابوسهههههه
پارسا کنارم نشست و دستامو که محکم توی صورتم میزد رو گرفت
مثل خودم با داد گفت:آروم باش سارا
#ادامه_دارد.....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستویازدهم✨
#نویسنده_سنا✍
نگاهش کردم،اونم مثل من به اندازهی ده سال پیر شده بود!
دستامو از توی دستاش بیرون کشیدم و با فریاد گفتم:ولم کن لعنتی!نمیخوام ببینمت!
چی داشتم میگفتم؟من نمیخواستم پارسا رو ببینم؟من به پارسا گفتم"لعنتی"؟
پارسا که دوباره اشکهاش جاری شده بودن سرشو پایین انداخت و آروم گفت:ببخشید
بر عکس خودش با صدای بلندی گفتم:ببخشید؟همین؟منو بدبخت کردی حالا میگی ببخشید؟این کافیه برای اشتباهاتت؟اره؟
پارسا سرشو پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت
+با توام!
پارسا:سارا همش بخاطر خودت بود
+بخاطر من؟بخاطر من بود اره؟منی که بعد از رفتنت هرروز میمیردم؟منی که چندبار تا پای مرگ رفتم؟تو کجا بودی؟ها؟کجا بودی؟کجا بودی حرفهای فامیلو بشنوی؟کجا بودی وقتی حالم بد میشد بخاطر اینکه کسی به من حس ترحم نداشته باشه حاضر بودم بمیرم و از دیگران کمک نخوام؟تو کجا بودی وقتی بچمون مرد؟تو کجا بودی وقتی قلبم درد میکرد؟کجا بودی پارسا؟
پارسا:سارا!
پوزخندی زدم و اشکامو پاک کردم...
+سارا؟بعد از یک سال اومدی و میگی سارا؟پارسا ازت متنفرم،متنفر!دیگه نمیخوام ببینمت لعنتی
کنار در ایستادم و به بیرون از خونه اشاره کردم
+از خونهی من برو بیرون
پارسا با اون چشمای اشکی نگاهم کرد و از سرجاش بلند شد
از کنارم رد میشد که آروم گفت:بخاطر دانیال بود همش...ببخش منو سارا
سرشو پایین انداخت و گفت:باهام حرف نزن ولی ازم متنفر نباش،اگه۱ بخوای برای همیشه میرم یه شهر دیگه؛فقط ازم متنفر نباش،همین!
و از جلوی چشمان پر از اشکم از پله ها پایین رفت،
میخواستم درو ببندم که سرم گیج رفت و مجبور شدم روی زمین بشینم،دستمو روی سرم گذاشتم و چشمامو روی هم فشردم...
#ادامه_دارد.....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستودوازدهم✨
#نویسنده_سنا✍
قلبم جوری درد کرد که ناخداگاه پارسا رو صدا زدم...
چشمامو بسته بودم و دستمو روی چشمام گذاشتم،اشکهام میریختن و نمیتونستم چشمامو باز کنم
پارسا کنارم زانو زد و با ترس گفت:سارا!چت شد؟
+پارسا قلبم
پارسا دستامو از روی چشمام کنار زد و با ترس گفت:بریم بیمارستان؛زود!پاشو پاشو
سرمو تکون دادم و آروم چشمامو باز کردم
پارسا چادرمو تند برداشت و سرم کرد
پارسا:خوب میشی خوب میشی
بلندم کرد و تا رسیدن به ماشین همش میگفت:تقصیر منه خدا....تقصیر منه ببخش منو سارا
نگاهش کردم که نگاهی پراز غم بهم انداخت و زود نگاهشو دزدید
•پارسا•
سارا چشماشو بسته بود و هر چنددقیقه یک بار اسممو صدا میزد...
میدونستم کاری که کردم حداقل به سارا ظربهی بدی زده اما برای نجات جون خودش بود همهاینا...مگه من میتونستم یک سال دوریشو تحمل کنم؟
مگه برام سخت نبود یک سال فقط از دور تماشاش کنم؟
مگه برام سخت نبود هرشب با عکساش حرف بزنم؟
سارا کمکم چشماشو پاک کرد و نگاهی به اطرافش انداخت
اروم گفت:پارسا
لبخندی زدم
+جانم
سارا سرشو به سمتم چرخوند و با مکث، آروم گفت:چرا نیومدی پیشم؟میتونستی حتی یه خبر از خودت به من بدی
به دستام خیره شدم وگفتم:نمیشد...خودم چندبار خواستم بیام سراغت ولی هربار جلومو میگرفتن
سارا تند گفت:چرا بهم زنگ نزدی؟
+تلفنات چک میشدن،همشون!
#ادامه_دارد.....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستوسیزدهم✨
#نویسنده_سنا✍
سارا با تعجب نگاهم کرد و بعد از کمی مکث گفت:چی؟
+دانیال...بعضی چیزارو نمیشه گفت سارا
سارا با عصبانیت گفت:نمیشه گفت؟اره نگو بذار من دق کنم!تو میدونی به من چی گذشته؟میدونی اره؟نمیدونی که میگی "بعضی چیزارو نمیشه گفت"
پوزخندی زد و سعی کرد از روی تخت بلند شه،دستمو روی دستش گذاشتم
+سارا!
سارا نگاهم کرد و گفت:چیه؟
انگشت اشارشو جلوی صورتم آورد
سارا:ببین پارسا،همه چیز بین منو تو تموم شد؛همه چیز!سعی میکنم تا روز دادگاه تحملت کنم؛دوروبرم نباش بذار تنها باشم
سرم رو از دستش کند و چادرشو از روی جالباسی برداشت،اونو سرش کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون زد
یعنی من سارا رو برای همیشه از دست دادم؟
من چطور میتونم ببینم کسی که تمام زندگیمو به پاش ریختم اینجور بیرحمانه به من میگه میخواد طلاقم بده؟
پشت سرش راه افتادم و صداش زدم
+خانوم ابراهیمی،خانوم ابراهیمی
نمیتونستم فامیل خودمو بذارم پشت اسمش،یجورایی برام سخت بود که بعد از یک سال دوباره اسمشو اینطور صدا بزنم
سارا بالاخره ایستاد و کلافه گفت:چیه؟چی میخوای از من؟چرا نمیذاری به درد خودم بمیرم؟پارسا تو برام مردی،همون یک سال پیش برام تموم شدی
نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم گفتم"سارا الان شکهست...براش سخته باور کنه که من زندم،باید یکم بهش وقت بدم"
+سارا بیا بامن
سارا:کجا بیام؟میگم منو تنها بذار
+سارا قول میدم هیچ حرفی نزنم توی راه.تو فقط بیا با من،نمیتونم اینقدر نگرانت باشم
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستوچهاردهم✨
#نویسنده_سنا✍
سارا:مگه تو نگران هم میشی؟
و دوباره راهشو ادامه داد...
حیاط بیمارستان خیلی خلوت بود!
ایستادم سرجام و بلند طوری که سارا بشنوه گفتم:خانوم ابراهیمی!بنده هنوز شرعا و قانونا همسر شما هستم؛پس وقتی گفتم خودم میرسونمتون یعنی میرسونمتون!
و تند از کنارش رد شدم و به سمت ماشین قدم برداشتم،صدای قدمهاش میومد که مسیرشو عوض کرده و پشت سرم میاد...
سوار ماشین شدم و منتظر به سارا خیره شدم،با چشم و ابرو بهش اشاره کردم که بشینه،اونم نشست و کمربندشو بست...
تا خواستم چیزی بگم زود گفت:گفتی هیچی نمیگی
سرمو تکون دادم و گفتم:کجا بریم؟
سارا پوزخندی زد و گفت:معمولا وقتی دلم میگرفت میرفتم سرمزارت!
از حرفش خندم گرفت ولی سعی کردم نخندم
سارا ادامه داد:یجایی پیادم کن میخوام قدم بزنم
+باهم بریم؟
سارا طوری سرشو به سمتم چرخوند که فکر کردم چندتا از استخوان های گردنش شکستن!
سارا:خودم میرم
ابروهامو بالا پروندم و گفتم:باهم میریم ولی
سارا تند گفت:ولی چی؟من میخوام تنها باشم
+حرف نمیزنم اصلا
سارا نگاه تندی بهم انداخت و سرشو به پنجرهی ماشین چسبوند
به روبهرو خیره شدم ولی نگاههای سارا رو روی خودم حس میکردم
نگاهی بهش انداختم و با تعجب گفتم:چیزی روی صورتمه؟
سارا:من گفتم چیزی رو صورتته؟
+خب یجوری نگاه میکنی
سارا بدون مکث گفت:چشما ماله خودمه دوست دارم اینطور نگات کنم
+صورت منه خب
سارا:چشمای خودمن
خندیدم و سرمو تکون دادم
+حق با توعه!
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستوپانزدهم✨
#نویسنده_سنا✍
بعد از چند دقیقه گفتم:سارا وقتی من
سارا زود گفت:اگه میخوای چیزی بگی منو پیاده کن
نگاهش کردم و دوباره به روبهرو خیره شدم...
سارا:میشه پیادم کنی؟میخوام قدم بزنم
نگاهش کردم و خیلی جدی گفتم:دکتر گفت نباید به خودت فشار بیاری؛میخوای بری پیادهروی؟اونم الان که تازه از بیمارستان مرخص شدی؟
سارا درحالی که دستشو به سمت ضبط ماشین میبرد آروم گفت:فکر نمیکردم برات مهم باشه
دیگه نتوستم خودمو کنترل کنم و محکم مشتی به فرمون ماشین زدم و با صدای بلندی گفتم:برام مهم نیست؟تو میدونی به من چی گذشته؟تو میدونی چقدر برات لباس خریدم که وقتی دیدمت بهت بدم؟تو میدونی چقدر برات پاستیل و لواشک خریدم؟تو میدونی یه روز نبوده که بخاطرت گریه نکنم؟اره اره؛تو نمیدونی من چی کشیدم،فکر میکنی برام سخت نبود هرروز از دور نگات کنم؟
ماشینو کنار جاده پارک کردم و بازم گفتم:الان چی؟الان چطور میخوای منو بندازی دور؟من فقط بخاطر دوتامون رفتم
ایندفعه سارا گفت:بخاطر دوتامون؟الان چقدر حالمون خوبه!نه؟دمت گرم جناب احمدی
پوزخندی زد و از پنجره به بیرون خیره شد.
صدامو پایین اوردم و سعی کردم با آرامش بگم:سارا الان دیگه هیچ مشکلی برامون از طرف دانیال پیش نمیاد
سارا سرشو به سمتم چرخوند و با صدای بلندی گفت:برا من که خیلی خوب شد!عذاب هام بیشتر شدن؛چرا اومدی؟چرا وقتی اومدی که داشتم فراموشت میکردم؟
از این حرکتش جا خوردم و تا خواستم چیزی بگم در ماشینو باز کرد و از ماشین پیاده شد...
صداش زدم:سارا سارا؛یه لحظه وایستا
بدون توجه به من سوار تاکسی شد و رفت
پشت سر تاکسی راه افتادم،نباید با این حالش تنهاش میذاشتم...
بالاخره تاکسی روبهروی خونه ایستاد و سارا بعد از چندلحظه از ماشین پیاده شد
یکم صبر کردم بره خونه
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستوشانزدهم✨
#نویسنده_سنا✍
بعد از سلام و احوالپرسی با باباومامانِ سارا روی مبل کنار سارا نشستم،تا نشستم کنار سارا،سارا خودشو ازم دور کرد و چندسانتی متری ازم فاصله گرفت
آروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم:چرا اینکار میکنی؟
سارا چیزی نگفت و با لبخندی مصنوعی بهم فهموند که دیگه چیزی نگم
متقابلا لبخندی مصنوعی زدم و گوشمو به بابا اسماعیل که دربارهی دانیال و کاراش صحبت میکرد دادم...
همهی ماجراهارو برای بابا تعریف کردم،اینکه دانیال عضو گروهک تروریستی بوده و بااونا همکاری میکرده...
اینکه از موقعیتش استفاده کرده و میخواسته به سارا ضربه بزنه...
با صدای زنگ خونه حرف بابا نیمه تموم موند،صالح بلند شد و رفت تا درو باز کنه
با باز شدن در مهدی و رضا،رفیق های پایم وارد خونه شدن و با دو به سمتم اومدن،مهدی یکی زد پس کلم و گفت:نامردی!گفتی به ما میگی کی میای خونه
خندیدم و دستامو به نشونهی تسلیم بالا بردم
+به جناب سرگرد گفتم
رضا گوشمو پیچوند و گفت:اون الان به ما گفت!
+آیییی...گوشم کنده شد رضااااا
رضا خندید و گوشمو ول کرد
مهدی نگاهی به دوروبرش انداخت
با دستش سرشو خاروند و گفت:عه...سلام ببخشید من ندیدمتون
رضاهم سلام کرد...
وقتی مهدی و رضا نشستن سارا اروم کنار گوشم گفت:بیا آشپزخونه
از این حرفش تعجب کردم ولی زود از جام بلند شدم و با یه"بااجازه"همراه سارا به سمت اشپزخونه قدم برداشتم
سارا به کابینت تکیه داد و گفت:خب؟نمیدونستم مهدی و رضا هم میدونن زندهای!
لبخندی زدم و سعی کردم با مهربونی بگم:اونا همکارامن،باید میدونستن دیگه
سارا نزدیکم اومد و گفت:منم زنت بودم!چرا نیومدی فقط یهبار ببینمت
روی صندلی نشستم
+سارا جان!مگه میشد؟نه؛خداوکیلی میشد؟گفتم که تلفنات چک میشدن
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستوهفدهم✨
#نویسنده_سنا✍
سارا روی صندلی،روبهروم نشست و گفت:با این دلیلا قانع نمیشم
+چی بگم که باور کنی من بیشتر از تو بهم فشار اومده
سارا:هیچی...فقط دیگه هیچ وقت تنهام نذار
لبخندی زدم و گفتم:چشم
سارا آروم گفت:قبلا هم همینو گفتی،ولی رفتی
بازم رفت سرخونهی اول!
+سارا!
سارا لبخندی زد و گفت:من دیگه واقعا هنوز باورم نمیشه زندهای!باید یکاری کنم
خندیدم و گفتم:چیکار؟
سارا با شیطنت گفت:برم سرمزار پارسا؛با پارسا صحبت کنم کمکم کنه باورم کنم تو زندهای!
با این حرفش خندیدم که دستشو توی هوا تکون داد و گفت:من هنوز باهات قهرمااااا
+چرااااااا
سارا:چرا نداره،باید از دلم دربیاری
+چیکار کنم؟
سارا حالت متفکرانهای به خودش گرفت و بعد از چند لحظه گفت:قول بده هرروز برام لواشک بخری
خندیدم و گفتم:چشم
سارا:من عاشق شدم
با این حرفش جا خوردم ولی زود گفتم:چی؟
سارا:عاشق شدم..اول اسمش مثل تو "پ" داره
چی داره میگه این؟
+سارا؟
سارا:اسمش پاستیله
بعد از اینکه حرفشو زد با تعجب بهش خیره شدم که خندید،زد رو شونم و گفت:چیه؟حسودی میکنی؟
+نخیر اصلا
سارا:اره حسودی میکنی
+سارا!
سارا آروم گفت:جانم؟
لبخندی بهش زدم که چشمکی زد و گفت:بریم پیش بقیه؟
+بریم
#ادامه_دارد.....
➣@CHERA_CHADOR