#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستویازدهم✨
#نویسنده_سنا✍
نگاهش کردم،اونم مثل من به اندازهی ده سال پیر شده بود!
دستامو از توی دستاش بیرون کشیدم و با فریاد گفتم:ولم کن لعنتی!نمیخوام ببینمت!
چی داشتم میگفتم؟من نمیخواستم پارسا رو ببینم؟من به پارسا گفتم"لعنتی"؟
پارسا که دوباره اشکهاش جاری شده بودن سرشو پایین انداخت و آروم گفت:ببخشید
بر عکس خودش با صدای بلندی گفتم:ببخشید؟همین؟منو بدبخت کردی حالا میگی ببخشید؟این کافیه برای اشتباهاتت؟اره؟
پارسا سرشو پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت
+با توام!
پارسا:سارا همش بخاطر خودت بود
+بخاطر من؟بخاطر من بود اره؟منی که بعد از رفتنت هرروز میمیردم؟منی که چندبار تا پای مرگ رفتم؟تو کجا بودی؟ها؟کجا بودی؟کجا بودی حرفهای فامیلو بشنوی؟کجا بودی وقتی حالم بد میشد بخاطر اینکه کسی به من حس ترحم نداشته باشه حاضر بودم بمیرم و از دیگران کمک نخوام؟تو کجا بودی وقتی بچمون مرد؟تو کجا بودی وقتی قلبم درد میکرد؟کجا بودی پارسا؟
پارسا:سارا!
پوزخندی زدم و اشکامو پاک کردم...
+سارا؟بعد از یک سال اومدی و میگی سارا؟پارسا ازت متنفرم،متنفر!دیگه نمیخوام ببینمت لعنتی
کنار در ایستادم و به بیرون از خونه اشاره کردم
+از خونهی من برو بیرون
پارسا با اون چشمای اشکی نگاهم کرد و از سرجاش بلند شد
از کنارم رد میشد که آروم گفت:بخاطر دانیال بود همش...ببخش منو سارا
سرشو پایین انداخت و گفت:باهام حرف نزن ولی ازم متنفر نباش،اگه۱ بخوای برای همیشه میرم یه شهر دیگه؛فقط ازم متنفر نباش،همین!
و از جلوی چشمان پر از اشکم از پله ها پایین رفت،
میخواستم درو ببندم که سرم گیج رفت و مجبور شدم روی زمین بشینم،دستمو روی سرم گذاشتم و چشمامو روی هم فشردم...
#ادامه_دارد.....
➣@CHERA_CHADOR