eitaa logo
درونِ ماه
316 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🖤 ✍ بعد از سلام و احوال‌پرسی با باباومامانِ سارا روی مبل کنار سارا نشستم،تا نشستم کنار سارا،سارا خودشو ازم دور کرد و چندسانتی متری ازم فاصله گرفت ‌ آروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم:چرا اینکار میکنی؟ ‌ سارا چیزی نگفت و با لبخندی مصنوعی بهم فهموند که دیگه چیزی نگم متقابلا لبخندی مصنوعی زدم و گوشمو به بابا اسماعیل که درباره‌ی دانیال و کاراش صحبت میکرد دادم... همه‌ی ماجراهارو برای بابا تعریف کردم،اینکه دانیال عضو گروهک تروریستی بوده و بااونا همکاری میکرده... اینکه از موقعیتش استفاده کرده و میخواسته به سارا ضربه بزنه... با صدای زنگ خونه حرف بابا نیمه تموم موند،صالح بلند شد و رفت تا درو باز کنه با باز شدن در مهدی و رضا،رفیق های پایم وارد خونه شدن و با دو به سمتم اومدن،مهدی یکی زد پس کلم و گفت:نامردی!گفتی به ما میگی کی میای خونه خندیدم و دستامو به نشونه‌ی تسلیم بالا بردم +به جناب سرگرد گفتم رضا گوشمو پیچوند و گفت:اون الان به ما گفت! +آیییی...گوشم کنده شد رضااااا رضا خندید و گوشمو ول کرد مهدی نگاهی به دوروبرش انداخت با دستش سرشو خاروند و گفت:عه...سلام ببخشید من ندیدمتون رضاهم سلام کرد... وقتی مهدی و رضا نشستن سارا اروم کنار گوشم گفت:بیا آشپزخونه از این حرفش تعجب کردم ولی زود از جام بلند شدم و با یه"بااجازه"همراه سارا به سمت اشپزخونه قدم برداشتم ‌ سارا به کابینت تکیه داد و گفت:خب؟نمیدونستم مهدی و رضا هم میدونن زنده‌ای! لبخندی زدم و سعی کردم با مهربونی بگم:اونا همکارامن،باید میدونستن دیگه سارا نزدیکم اومد و گفت:منم زنت بودم!چرا نیومدی فقط یه‌بار ببینمت ‌ روی صندلی نشستم +سارا جان!مگه میشد؟نه؛خداوکیلی میشد؟گفتم که تلفنات چک میشدن .... ➣@CHERA_CHADOR