#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستوشانزدهم✨
#نویسنده_سنا✍
بعد از سلام و احوالپرسی با باباومامانِ سارا روی مبل کنار سارا نشستم،تا نشستم کنار سارا،سارا خودشو ازم دور کرد و چندسانتی متری ازم فاصله گرفت
آروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم:چرا اینکار میکنی؟
سارا چیزی نگفت و با لبخندی مصنوعی بهم فهموند که دیگه چیزی نگم
متقابلا لبخندی مصنوعی زدم و گوشمو به بابا اسماعیل که دربارهی دانیال و کاراش صحبت میکرد دادم...
همهی ماجراهارو برای بابا تعریف کردم،اینکه دانیال عضو گروهک تروریستی بوده و بااونا همکاری میکرده...
اینکه از موقعیتش استفاده کرده و میخواسته به سارا ضربه بزنه...
با صدای زنگ خونه حرف بابا نیمه تموم موند،صالح بلند شد و رفت تا درو باز کنه
با باز شدن در مهدی و رضا،رفیق های پایم وارد خونه شدن و با دو به سمتم اومدن،مهدی یکی زد پس کلم و گفت:نامردی!گفتی به ما میگی کی میای خونه
خندیدم و دستامو به نشونهی تسلیم بالا بردم
+به جناب سرگرد گفتم
رضا گوشمو پیچوند و گفت:اون الان به ما گفت!
+آیییی...گوشم کنده شد رضااااا
رضا خندید و گوشمو ول کرد
مهدی نگاهی به دوروبرش انداخت
با دستش سرشو خاروند و گفت:عه...سلام ببخشید من ندیدمتون
رضاهم سلام کرد...
وقتی مهدی و رضا نشستن سارا اروم کنار گوشم گفت:بیا آشپزخونه
از این حرفش تعجب کردم ولی زود از جام بلند شدم و با یه"بااجازه"همراه سارا به سمت اشپزخونه قدم برداشتم
سارا به کابینت تکیه داد و گفت:خب؟نمیدونستم مهدی و رضا هم میدونن زندهای!
لبخندی زدم و سعی کردم با مهربونی بگم:اونا همکارامن،باید میدونستن دیگه
سارا نزدیکم اومد و گفت:منم زنت بودم!چرا نیومدی فقط یهبار ببینمت
روی صندلی نشستم
+سارا جان!مگه میشد؟نه؛خداوکیلی میشد؟گفتم که تلفنات چک میشدن
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR