#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستوسیزدهم✨
#نویسنده_سنا✍
سارا با تعجب نگاهم کرد و بعد از کمی مکث گفت:چی؟
+دانیال...بعضی چیزارو نمیشه گفت سارا
سارا با عصبانیت گفت:نمیشه گفت؟اره نگو بذار من دق کنم!تو میدونی به من چی گذشته؟میدونی اره؟نمیدونی که میگی "بعضی چیزارو نمیشه گفت"
پوزخندی زد و سعی کرد از روی تخت بلند شه،دستمو روی دستش گذاشتم
+سارا!
سارا نگاهم کرد و گفت:چیه؟
انگشت اشارشو جلوی صورتم آورد
سارا:ببین پارسا،همه چیز بین منو تو تموم شد؛همه چیز!سعی میکنم تا روز دادگاه تحملت کنم؛دوروبرم نباش بذار تنها باشم
سرم رو از دستش کند و چادرشو از روی جالباسی برداشت،اونو سرش کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون زد
یعنی من سارا رو برای همیشه از دست دادم؟
من چطور میتونم ببینم کسی که تمام زندگیمو به پاش ریختم اینجور بیرحمانه به من میگه میخواد طلاقم بده؟
پشت سرش راه افتادم و صداش زدم
+خانوم ابراهیمی،خانوم ابراهیمی
نمیتونستم فامیل خودمو بذارم پشت اسمش،یجورایی برام سخت بود که بعد از یک سال دوباره اسمشو اینطور صدا بزنم
سارا بالاخره ایستاد و کلافه گفت:چیه؟چی میخوای از من؟چرا نمیذاری به درد خودم بمیرم؟پارسا تو برام مردی،همون یک سال پیش برام تموم شدی
نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم گفتم"سارا الان شکهست...براش سخته باور کنه که من زندم،باید یکم بهش وقت بدم"
+سارا بیا بامن
سارا:کجا بیام؟میگم منو تنها بذار
+سارا قول میدم هیچ حرفی نزنم توی راه.تو فقط بیا با من،نمیتونم اینقدر نگرانت باشم
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR