#رمان:
#بوی_گل_نرگس....
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشت🖤
یک ماه از نامزدی سجاد و طهورا میگذره
امشبم باهم رفتن گردش
منم داشتم به حرفای سید جواد فکر میکردم
خیلی اسرار داشت که زود تر عقد کنیم
گوشیم زنگ خورد
سیدجواد بود سریع گوشیو برداشتم
من:الو سلام
سیدجواد:سلام خانمَم خوبی؟😍
پیاممو خوندی؟
من:الحمدالله تو چطوری؟😇😍
آره خوندم ولی چرا اینقدر یهو...
سیدجواد:خداروشکر منم خوبم
ساجده مگه دوران نامزدی بخاطر این نیست که شناخت بیشتری از هم پیدا کنیم؟
من:آره هست
سیدجواد:خب نظرت درباره من چیه؟یعنی بعد این چندوقت که باهم رفتو آمد داشتیم هنوزم دوست داری با من ازدواج کنی؟؟
من:سید چیزی شده؟؟
سیدجواد:میخوام بدونم که اگه هنوزم میخوای بامن ازدواج کنی زود تر عقد کنیم چون به نظرم تاالان ما به شناخت کافی رسیدیم و اینکه تقریبا یک هفته از صیغه محرمیتمون مونده
#ادامهدارد.....
#رمان:
#بوی_گل_نرگس.....
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نه🖤
من:جدییی؟؟یک هفته دیگه؟
سیدجواد:اوهوم یادت نبود؟🧐
من:نه😬
سیدجواد:چشمم روشن🤨
من:پوزش😢
خب چیکار کنمم سرم شلوغه دیگه😁
سیدجواد:خب اگه راضی هستی کِی عقد کنیم؟
من:اوهوم راضیم امممم خودت بگو
سیدجواد:همین فردا😁
من:فردااا؟؟😲
راستشو بگو چرا اینقدر عجله داری؟🤨
سیدجواد:حالا بعدا شاید فهمیدی🤪
من:تو باز منو گذاشتی تو خماری؟😑
سیدجواد:اوهوم😝
من:هوووف از دست تو😂
سیدجواد:راستی😢
دیدی بازم روزیم نشد برم سوریه؟؟
یک هفته دیگه میخوان چند نفرو اعزام کنن
من:خیلی دوست داشتی بری؟😢🙂
سیدجواد:اوهوم
هوووف خدا از قبل ازدواجمون من منتظرم ولی هنوز...😢
من:نگران نباش تو تلاشتو بکن
هنوز کلی وقت داری😉
#ادامهدارد....
#رمان:
#بوی_گل_نرگس....
#قسمت_صد_و_شصت🖤
با تلاش های زیاد سیدجواد از اول صبح رفتیم خرید وسایل
و قرار شد ان شاءالله توی گلزار شهدا عقد کنیم
.
.
.
.
.
عاقد:عروس خانم بنده وکیلم؟
داشتم سوره نور میخوندم
یه نگاه به سید جواد کردم به مردی که قراره توی خوشی ها و غم هاش کنارش باشم
به کسی که قراره بشه پدره بچه های آینده م
به کسی که شاید وضع مالی زیاد خوبی نداشته باشه ولی به جاش یه قلب بزرگ و بخشنده داره به کسی که همه تلاششو میکنه تا برام زندگی خوبی بسازه....
عاقد:برای بار سوم عرض میکنم آیا بنده...
به خودم اومدم دوباره به قرآن خیره شدم به آیه آیه های قرآن
چقدر جای پدرو مادرم خالی بود چقدر جای عموم خالی بود
#ادامهدارد....
#رمان:
#بوی_گل_نرگس.....
#قسمت_صد_و_شصت_و_یک🖤
ولی نه حتما حکمتی توش بوده که خدامیدونه
به سنگ مزارهای شهدا خیره شدم
من شهدا رو دارم پس چرا باید الان ناراحت باشم؟
زیر لب بسم الله الرحمن الرحیم گفتم
من: با توکل به خدا و توسل امام زمان (عج) بله☺
صدای صلوات و بعد دست زدن همراهانمون بلند شد
سه هفته از عقد منو سیدجواد میگذشت
من درگیر خرید جهیزیه بودم و داشتم با طهورا تلفنی مشورت میکردم که سجاد با خوشحالی اومد تو
سجاد:سلااااام سلااااام به خواهر گلممممم😍😍😍
من:طهورا من بعدا بهت زنگ میزنم فعلا آقات اومده یاعلی
طهورا:باشه علی یارت
من:سلااااااام 😍خسته نباشی
کبکت خروس میخونه چی شده؟🤨😁
سجاد:خبر دارم چه خبرررری😍
من:بگو بگو چی شده؟؟؟😍
سجاد:باید اول لباسمو عوض کنم😁
من:تو از کی تاحالا اینقدر منظم شدی؟🤨
سجاد:یه بچه مذهبی باید نظم داشته باشه دیگه😁
#ادامهدارد....
#رمان:
#بوی_گل_نرگس....
#قسمت_صد_و_شصت_و_دو🖤
رفت لباسشو عوض کنه
من:سجاااد
سجاد:وایسا چند لحظه😁
اومد کنارم توی آشپز خونه وایساد
سجاد:خواستم بگم که خداروشکر دوباره دارم راهی میشم🙂😍
با شنیدن این حرفش درسته خوشحال شدم که روزیش شده دوباره ولی هنوز نرفته دلتنگی اومد سراغم
من:خب خداروشکر چه عالی😍🙃
سجاد:اوهوم اوهوم
من:خب حالا کِی قراره بری؟
سجاد:فردا
من:چییییی؟فرداااا؟
سجاد:یاابوالفضل ساجده آروم
من:باشه ببخشید
ولی چرا اینقدر یهویی؟؟
سجاد:دیگه باهر زورو زحمتی بود راضیشون کردم که منو بین اعزامی های فردا جا بدن
خدایاشکرت😍
من:خب خداروشکر🥰😉
چه ساعتی؟
سجاد:امم ساعت ۸ صبح
#ادامهدارد....
#رمان:
#بوی_گل_نرگس....
#قسمت_صد_و_شصت_سه🖤
من:وای وای بدوو
سجاد:کجا بدوم؟
من:منظورم اینه زنگ بزن به طهورا
با خانواده دعوتشون کن امشب شام خونه مون اوه اوه ساعت هفته
برم غذا درست کنم
سجاد:چشم پس توهم به سید جواد اینا زنگ بزن
من:چشمت بی گناه☺
چشممم
یهو دلم واسه سید سوخت
چقدر دوست داشت بره مخصوصا اینکه ان شا
ءالله فردا سجاد داره میره و سیداحتمالا بیشتر هوایی میشه
سجاد:ساجده من دارم میرم دنبال خانمم
میخواد زودتر بیاد بهت کمک کنه
من:داداش مارو نگاه!چه خانمم خانممیم میکنه🤨😂
سجاد:خب خانممه دیگه☹😁
من:دارم شوخی میکنم😉😁
باشه دستت درد نکنه برو
سجاد:خواهش میکنم خداحافظ
من:یاعلی
#ادامهدارد....
#رمان:
#بوی_گل_نرگس....
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهار🖤
من:وایسا وایسا
سجاد:چی شده؟
باخنده رفتم جلو
من:مردم لباس نو میخرن🤨😂
سجاد:اینو طهورا خانم خریده😁
من:اوه بله بله😍
مارکی که هنوز روی لباسش بودو رو گرفتم دستم
من:داری میری واسه خانمت دلبری کنی لطفا مارکشو بکن😝
سجاد:اوه😬چشم😁
کارهارو تا یه جایی انجام دادم که طهورا اومد
دونفری بقیه کارهارو انجام دادیم
رفتم اتاق سجاد تا یه سری از وسایلاشو واسه فردا آماده کنم
من:طهورا یادته!
اون روزی که بهت گفته بودم بیا باهم حرف بزنیم بعد اتاق سجادو مرتب کرده بودیم؟☺
طهورا:آره آره😍
صدای زنگ خونه اومد
من:فکر کنم مامان بابا اومدن🤩
#ادامهدارد.....
#رمان:
#بوی_گل_نرگس....
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنج🖤
موقع شام حواسم به سید جواد بود درستو حسابی غذا نخورد
یه چیزی روی سفره کم بود رفتم توی آشپز خونه تابیارم
جلوی درآشپز خونه که رسیدم سیدجوادو صداکردم
اومد تو
من:سید!چرا اینقدر تو فکری؟حواسم بهت بود حتی درست غذام نمیخوری
سیدجواد:اشتها ندارم زیاد
من:چرا خب😟
یهو دیدم یه قطره اشک ازچشمش چکید
سیدجواد:این بغض نمیذاره درست غذا بخورم
انگار راه گلومو بسته
ساجده یعنی کجای کارم ایراد داره؟😭
ساجده من دوست ندارم اینجا راحت شبو روزمو بگذرونم ولی بشنوم توی سوریه دارن داعشیا دونه دونه دارن مدافعان حرم رو میکشن...😭 دوست ندارم حرم ناموس امام حسین (ع)رو کسی چپ بهش نگاه کنه...😭
با گریه سیدجواد منم گریم گرفت
اشکاشو پاک کردم
من:سید بیا الان بریم سر سفره
بعد شب تا دلت میخواد باهم حرف بزنیم
دوست ندارم آقامو ناراحت ببینم😢
باشه؟
سیدجواد:باشه😢
#ادامهدارد.....
#رمان:
#بوی_گل_نرگس....
#قسمت_صد_و_شصت_و_شش🖤
(((از زبان سجاد)))
بعد اینکه جوادو ساجده اومدن سر سفره دیدم چشمای جواد قرمزه
ولی بعد چند دقیقه خودشو جمعو جور کرد
میگفتو میخندید
ساعت تقریبا ۱۲ شب بود که
پدر مادرِطهورا و پدر مادرِ جوادرفتن میخواستن فردا صبح بیان ولی با اسرار زیاد من که اول صبح الکی این همه راهو راه نیافتید بخاطر من بیاید نظرشون رو عوض کردم
طهورا رو نگه داشتم که البته خودشم دوست داشت بمونه
چون فردا جمعه بود و جواد کارش تعطیل بود
قرار شد که اون هم بمونه پیشمون
از خواب پاشدم ساعت تقریبا ۲:۳۰ نصف شب بود باید میرفتم وضو بگیرم تا نماز شب بخونم
تصمیم گرفتم اول برم توی حیاط یه هوایی به سرم بخوره بعد بیام نمازمو بخونم
دَرِ پذیرایی یه کم باز بود صدای زمزمه به گوشم خورد
یکم جلوتر رفتم
صدای خیلی ضعیف بود ولی میشنیدم
-خدایا دلم خیلی گرفته الان که دارم باهات حرف میزنم میدونم حتما صدامو میشنوی میدونم حتما کلی سبک میشم
#ادامهدارد....
#رمان:
#بوی_گل_نرگس....
#قسمت_صد_و_شصت_و_هفت🖤
عِه این که صدای جواده!
سیدجواد:خدایاشکرت
خدا می دونی که چقدر دوست دارم
خدایا نمیشه روزیم بشه منم یه کار بزرگی واسه این مردم انجام بدم خب مثلا همین دفاع از حرم بی بی زینب(س)
خودت که میدونی چقدر دوست دارم این داعشیارو دونه دونه...
سریع ازش دور شدم
وای خدا من چرا داشتم حرفاشو گوش میکردم
این چه کاری بود اههه خدا
جواد داشت با خداصحبت میکرد من چرا گوش وایساده بودم؟!😭😔
بالاخره ساعت ۷ صبح رسیدباید راه میافتادم امروز شاید یکی از بهترین روزهای جمعه ای بود که داشتم چون دوباره داشتم با لطف خدا به آرزوم میرسیدم و واقعا دعای ندبه امروز خیلییی بهم چسبید
از زیر قرآنی که خانم گلم گرفته بود دستش رد شدم باهاشون خداحافظی کردم از کوچه مون اومد بیرون از پشت سرم صدای پا میومد
سیدجواد:وایسا وایسا
وایسادم و به پشتم نگاه کردم جواد با سرعت اومد سمتم
سید جواد:میشه منم تایه جایی همراهت بیام😢حداقل تا اونجایی که میخوای سوار ماشین بشی
#ادامهدارد....
#رمان:
#بوی_گل_نرگس....
#قسمت_صد_و_شصت_و_هشت🖤
من:باشه داداش بیا😇😘
دونفری قدم زنان راه افتادیم
بعد تقریبا نیم ساعت راه رفتن رسیدیم
از سید خداحافظی کردم ولی باز این پا و اون پا میکرد
مسئولمون اومد بهم گفت که سوار مینی بوس شم
سید جواد:آقا ببخشید من میشه یه چیزی از شما بخوام
مسئولمون:بفرمایید
سیدجواد:میشه من تا یه جایی باهاتون بیام؟
مسئولین:نه آقا شرمنده نمیشه
سیدجواد:یعنی نیم ساعتم نمیشه توی مینی بوستون بشینم؟خواهش میکنم😢
مسئولین:آقاباور کن نمیشه
سیدجواد:خواهش میکنم آقا من روزیم نشده تا الان که مدافع حرم بشم حداقل بزار من تایه جایی باهاتون بیام
بزارین فکر کنم که جدی جدی منم بالاخره دارم میرم
مسئول:ماشینمون تمام صندلیاش پره
سیدجواد:خب میشینم توی راه روی ماشین
آقا😢
مسئول:خب باشه باهامون بیاید ولی فقط تقریبا نیم ساعت
سیدجواد:وای خدایا شکرت ممنون😍😢
#ادامهدارد.....
#رمان:
#بوی_گل_نرگس....
#قسمت_آخـــر🙃
سوار ماشین شدیم
دیدم سیدجواد داره توی یه ورق چیزی مینویسه
من:داداش چیکار میکنی؟
سیدجواد:چه کنیم دیگه 😢
الان مثلا من مدافع حرمم دارم وصیت نامه مینویسم 🙃
من:ان شاءالله یه روز جدی جدی مدافع حرم میشی😉😘
سیدجواد:ان شاءالله😢
یهو دیدم ماشین وایساد
راننده رفت پایین
فهمیدیم مینی بوس خراب شده
مسئول:وای خدا الان چیکار کنیم
سیدجواد:آقا من مکانیکم وسیله دارین؟
مسئول:جدی؟؟الهی خیر ببینی
احتمالا راننده داره
سیدجواد رفت پایین منم پشتش رفتم
یه نگاهی کرد
سید جواد:باید زیر ماشینو یه نگاه بندازم
عمامه شو داد بهم اون برگهدای هم که توش وصیت نامه نوشته بود روهم داد دستم
دراز کشید کنار ماشین و داشت یه چیزاییو نگاه میکرد
یهو دیدم یه چیزیو داره دستکاری میکنه
سریع بلند شد یه چیزی توی دستش بود
جاده خلوت بود
دیدم داره همینطوری میدوه و دور میشه
من:داداااش کجا میری؟
صدای انفجاری بلند شد
(((و سجاد پرکشیدن آرزوهای خواهرش را دید و او فهمید که آن چیزی که دست جواد بوده بمب بود و جواد بخاطر نجات جان انها جان خود را فدا کرد
اون سعی کرد آن بمب را از آنها دور کند تا مبادا به مسافران آن مینی بوس آسیبی برسد)))
و او بالاخره شهید شد
۳ ماه بعد
(((از زبان سجاد)))
اومدم سر مزار سید جواد
گلارو گذاشتم روی سنگ مزارش
من:سلام داداش چطوری؟اون شب به حرفات گوش کرده بودم یواشکی حلالم کن😔
راستییی اومدم یه خبری بهت بدم البته توخودت میدونم حواست بهمون هست و میدونی
داداش بابا شدنت مبارک🙃😇😍
#پایان