#رمان:
#بوی_گل_نرگس....
#قسمت_آخـــر🙃
سوار ماشین شدیم
دیدم سیدجواد داره توی یه ورق چیزی مینویسه
من:داداش چیکار میکنی؟
سیدجواد:چه کنیم دیگه 😢
الان مثلا من مدافع حرمم دارم وصیت نامه مینویسم 🙃
من:ان شاءالله یه روز جدی جدی مدافع حرم میشی😉😘
سیدجواد:ان شاءالله😢
یهو دیدم ماشین وایساد
راننده رفت پایین
فهمیدیم مینی بوس خراب شده
مسئول:وای خدا الان چیکار کنیم
سیدجواد:آقا من مکانیکم وسیله دارین؟
مسئول:جدی؟؟الهی خیر ببینی
احتمالا راننده داره
سیدجواد رفت پایین منم پشتش رفتم
یه نگاهی کرد
سید جواد:باید زیر ماشینو یه نگاه بندازم
عمامه شو داد بهم اون برگهدای هم که توش وصیت نامه نوشته بود روهم داد دستم
دراز کشید کنار ماشین و داشت یه چیزاییو نگاه میکرد
یهو دیدم یه چیزیو داره دستکاری میکنه
سریع بلند شد یه چیزی توی دستش بود
جاده خلوت بود
دیدم داره همینطوری میدوه و دور میشه
من:داداااش کجا میری؟
صدای انفجاری بلند شد
(((و سجاد پرکشیدن آرزوهای خواهرش را دید و او فهمید که آن چیزی که دست جواد بوده بمب بود و جواد بخاطر نجات جان انها جان خود را فدا کرد
اون سعی کرد آن بمب را از آنها دور کند تا مبادا به مسافران آن مینی بوس آسیبی برسد)))
و او بالاخره شهید شد
۳ ماه بعد
(((از زبان سجاد)))
اومدم سر مزار سید جواد
گلارو گذاشتم روی سنگ مزارش
من:سلام داداش چطوری؟اون شب به حرفات گوش کرده بودم یواشکی حلالم کن😔
راستییی اومدم یه خبری بهت بدم البته توخودت میدونم حواست بهمون هست و میدونی
داداش بابا شدنت مبارک🙃😇😍
#پایان
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستوهجدهم(قسمتاخر)✨
#نویسنده_سنا✍
•سهسالبعد•
+سارا بانو بیا دیگه
صدای سارا با خندهی فاطمه قاطی شده بود
+الان میام...تو کفشای فاطمه رو بپوش
سرمو تکون دادم و روبه فاطمه گفتم:عه!گریه نکن دختربابا
فاطمه همینجور که یچیزایی میگفت دستاشو توی سرم میزد و میخندید
دم در،روی پام نشوندمش و با لبخند گفتم:بابایی کفشاتو بپوشم؟
فاطمه دستاشو به هم میزد و با ذوق نگاهم میکرد
کفشاشو پوشیدم که بالاخره سروکلهی سارا پیدا شد
+چه خوشگل شدی
سارا ابروهاشو بالا پروند و گفت:خوشگل بودم
خندیدم و گفتم:حرفمو پس میگیرم
سارا با اخم مصنوعی گفت:یعنی چی؟یعنی من زشتم؟
نگاهی به فاطمه که با خنده منو سارا رو نگاه میکرد کردم و گفتم:من همچین حرفی زدم دختر خوشگلم؟
فاطمه سرشو به علامت اره تکون داد که سارا قرمز شد!
خندیدم که سارا گفت:اصلا من نمیام!خودت و دخترخوشگلت برین
"دخترخوشگلت"رو خیلی محکم گفت!
داشت برمیگشت اتاق که گفتم:منظورم این بود خوشگلتر شدی
سارا چرخید سمتم و گفت:باشه میبخشمت
با این حرفظ دوتایی زدیم زیر خنده و باهم از خونه خارج شدیم...
توی راه فاطمه هی دست میزد و به من و سارا نگاه میکرد
+سارا شیرخشکشو آوردی؟
سارا:اره تو کیفمه
+اها...یادت باشه اگه خواست گریه کنه بیا بدش به خودم!
سارا جوری نگاهم کرد که باعث شد از خنده سرخ شم
سارا:خودم مراقبشم
+حالا اگه گریه کرد
سارا:عمرا
+سارا!
سارا:بچهی خودمه
و فاطمه رو به خودش فشرد
+بچمو له کردی
سارا شاکی گفت:چه بچم بچمی هم میزنی
جلوی خندمو گرفتم که نزنم زیر خنده
+ته کلام اینکه خیلی مواظبش باش
سارا کفری گفت:پارسا!
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و به معنیه واقعی از خنده پوکیدم!
فاطمه که تمام مدت با تعجب نگاهشو روی منو سارا میچرخوند با دیدن خندهی من خندید که باعث شد ساراهم بخنده
سارا:فدای خندهات شم مامانی
#پایان😍
➣@CHERA_CHADOR