#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_هفتادوپنچم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
یه هفته یی از اومدنمون میگذشت
بیشتر درگیر مهمونی بودم
یه روز بچه ها اومدن
یه سری از فامیلا هم اومدن
این یه هفته شبا خیلی برام سخت گذشت
دلتنگ حرم میشدم
تا حدی که گریم میگرفت
چند بارم جلوی مامان اینا زدم زیر گریه
.
.
از حرفای مامان و بابا متوجه شدم قصد دارن بعد از صفر برای خواستگاری از زینب اقدام کنن😍😁
کلی ذوق کردم
حالا حسین بیاد اطلاعاتمو کامل میکنم 😂
گوشیم زنگ خورد
سمیرا بود
_سلام سمیرا جوون
سیمرا_خوبی حلمابانو کم پیداشدی دیگه حالی نمیپرسی
حلما_نبابا این هفته همش درگیر مهمونی بودیم 😄
سمیرا_ ببین امروز قراره بابچه ها ناهار بریم بیرون نگین و سپیده ام هستن گفتم بگم توام بیای دور هم باشیم نه نیاریا
حلما_😑😑باشه عزیزم
میام فقط کجا
سمیرا_خب پس من میام دنبالت که باهم بریم فقط زود اماده شو
حلما_باشه میبینمت😘
حلما_مامااااان
ماماااان کوشی
مامان_جانم حلما
تو اشپزخونم
حلما_سمیرا زنگ زد گفت قراره ناهار بابچه ها برن بیرون خواست منم برم
مامان_برو عزیزم خوش بگذره بهتون
فقط عصر زودبیا
😐مامان همیشه کلی سوال میکنه من بیرون رفتنی اینسری چقدر راحت قبول کرد😳
حلما_باشه پس من برم آماده شم الان سمیرا میرسه
تو این یه هفته از خونه بیرون نرفته بودم
یه شلوار جین سرمه یی با یه مانتو مشکی تنم کردم
یکم استین مانتوم کوتاه بود
اینجوری که نمیشه
ساقامم زدم
روسری بلند سرمه اییم سر کردم
یکم کرم زدم با یه کوچولو رژخیلی کمرنگ
چادرمم سرکردم
😍مطمعنن بچه ها ببینن خیلی تعجب میکنن
خودمم کم عجیب نیست برام😄
ولی واقعا نمیتونم بدون چادر برم
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_هفتادوششم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
.
حلما_مامان من دارم میرم کاری نداری؟
مامان_خدایاشکرت😍
چقدر خانوم شدی
نه برو خدابه همرات❤️
حلما_عشق منی خدافظ😘
سمیرا جلوی در بود حواسش به گوشیش بود
زدم به شیشه ماشینش
اول یکم مکث کرد بعدپیاده شد از ماشین 😅
حلما_سلام خانوم ☺️
سمیرا_وااااای نگاهش کننننن
سلام به روی ماهت نشناختمت اول😅😍
_گفتم این خانومه محجبه بامن چیکار داره😂چقدررررررر بهت میاد حجاب
حلما_مرسیی عشقم
سمیرا_بشین بریم بانو😘
حلما_برویم
سمیرا_راستی چیشد یهو انقدر تغییر کردی تو که اصلا از چادر خوشت نمیومد🤔
حلما_تاثیرات کربلاست😍😁
اونجا تصمیم گرفتم چادری بشم
سمیرا_خیلی خوبه خوش بحالت
منم واقعا دوست دارم اما نمیتونم😅سخته تو این جامعه نگه داشتن چادر
حلما_اووهوم خیلی خوبه. یه آرامش خاصی میده به آدم فقط ميترسم😔میترسم نتونم از پسش بربیام نگهش دارم
سمیرا_بنظره من که میتونی 😍
وقتی این ارادرو داشتی و تونستی انتخابش کنی پس حتما میتونی نگهشم داری😚
حلما_امیدوارم. چون فقط چادر نیست من معتقدم کسی که این پوشش رو انتخاب میکنه باید مراقب همه رفتاراش باشه که یه وقت چادر بی حرمت نشه😌☺️
سمیرا_باباااااا تو چقدر خانوم شدیییی
اصلا انگار یه آدمه دیگه یی😂😂
نه خوشم اومد ماهم باید یه سفر بریم کربلا متحول بشیم😁😁😍
حلما_😂ایشالا قسمتتون بشه
سمیرا_خب حاج خانوم بپر پایین رسیدیم 😁😝 دوستان الان جیگرمونو درمیارن دیر کردیم😂
حلما_اخ اخ اره بدو بدو
سمیرا رو از دوران دبیرستان میشناسم دختر دوستداشتیه خیلی شوخ و شلوغم هست
نسبت به نگین و سپیده معتقدتره
چون خونوادش تقریبا مذهبین
مانتویی ولی اصلا جلف نیست
بچه ها فرحزاد قرار گذاشته بودن
رفتیم سمت جایی که بچه ها نشسته بودن
از دور صدای خنده هاشون میومد😄😐
رسیدیم بهشون همشون با تعجب منو نگاه میکردن😂
حلما_چیههه😂😂شاخ دارم یا دم اینجوری نگاه میکنید😬
مریمو سپیده باهم گفتن چاادر
حلما_یعنی انقدر تعجب داره 😐
نگین_اوهوم از انقدرم بیشتر😂
سمانه_یعنی قراره همیشه سرکنی؟
حلما_ان شاالله با یاری خدا
مریم_وای حرف زدنشوووو
سمیرا_آره دیگهه بچمون خیلی خانوم شدههه وقت شوهر کردنشه😝😁
یکم مسخره بازی در اوردن
هرکاری میخواستن بکنن به شوخی میگفتن زشته حلما اینجاست😂😂
بعد از ناهار گرم صحبت بودن
من کلافه شدم یکم
موضوع بحثاشون اصلا برام جذاب نبود یا درباره پسر بود یا درباره مدل مو ارایشو مهمونی
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
•🌿❛
•.
نگرانزیروروشدنزندگیاتنباش
ازکجامعلومزیرِزندگیات
بهترازرویشاست؟!
بهجایمقاومتدربرابرتغیراتیکه
خدابراترقمزده...
تسلیمشو... '☕️-"
•.
#شــهــیــدهـ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
اینم عیدی من ب شما 🌱'
ایࢪانسلیا💁🏻♀
با شماࢪه گیࢪی
*5#
و
همࢪاه اولیا💁🏻♀
با شماࢪه گیࢪی
*1400#
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_هفتادوهفتم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
.
دو هفته از اون روزی که با دوستام رفتم بیرون میگذره
تو این مدت اکثرا خونه بودم
هر چی بچه برنامه میریختن به بهونه های مختلف نمیرفتم
دیگه مثل قبل پیششون بهم خوش نمیگذشت...
از طرفی اصلا دوست ندارم این حال خوبمو از دست بدم
بااین که چیزی تو زندگیم تغییر نکرده
و همه چی مثل گذشتست اما
یه آرامشی رو که تا به حال تجربه نکرده بودم و پیدا کردم
الانم هر چیزی که حس کنم امکان داره این حالمو خراب کنه دور نگهش میدارم
تو تمام این مدتی که اومدم نمازای یومیه رو که بلافاصله بعد اذان میخونم زیارت عاشوراهم تقریبا هر روز میخونم بهم ارامش میده
هر روز که میگذره حس میکنم ایمانم قوی تر میشه
کتابایی که زینب بهم داده رو تو این مدت خوندم
الان باتمام وجودم میتونم درکشون کنم
بابت گذشته که انقدر نسب به حجابم بی تفاوت بودم کلی ناراحتم
میترسم
اگه زیاد با بچه ها بگردم دوباره بشم حلمای سابق
فکر میکنم یکم زمان لازمه که خوب با خودم کنار بیام
الان مثل یه نهال نازکم که کم کم داره تنومند میشه
.
.
یه زمانی ارزوم بود برم خارج برای ادامه تحصیل حتی میخواستم به طور جدی با بابا حرف بزنم بعد اینکه از مشهد امده بودیم
نمیدونم چی شد که اصلا نگفتم
تو این مدت حس های زیادی رو تجربه کردم ، همه چی از تولد نگین شروع شد...
.
.
.
نشسته بودم تو اتاقم مشغول کتاب خوندن بودم
مامان_حلماجان
_جونم مامان😘
مامان_چیکار میکنی چرا نمیای پایین
_کتاب میخوندم عشقم. چطور کار داری
مامان_میگم تو با زینب حرف زدی؟
نظرشو میدونی؟ نشه بریم بگه نه بچم ناراحت بشه
حلما_من که مستقیم چیزی ازش نپرسیدم اما حس میکنم بی میل نیست😅کجا بهتر از داداش من میخواد پیدا کنه
مامان_ان شاالله که خیره
هفته دیگه که صفرتموم بشه زنگ میزنم خانوم موسوی میگم بهشون
حلما_اخ جووون عروسیی😋😋
مامان_توام دیگه باید جدی فکرکنی به ازدواج من دوست دارم تو زودتر سرو سامون بگیری😌
حلما_☺️چشمممم ایشالا به زووودی😂
مامان_حالا من یچیزی گفتم تو یکم خجالت بکش خب😂
حلما_خو خجالت نداره که 😂😬😬خودت گفتی دوست داری زود عروس بشم😌😌
مامان_پس چرا خواستگاراتو راه نمیدی دختر هر کیو میگیم یه عیب میزاری روشون😕😕😕
حلما_خوووو مامانِ گلم اونی که باید بیاد بیاد قول میدم عیب نزارم روش😅😅
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_هفتادوهشتم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
مامان : راستی حلما امروز با زن دایی مرضیت حرف میزدم
قراره یه سر بیان تهران
سمانه وقت دکتر داره
_عه چه خوب دلم براشون تنگ شده بود خیلی وقته ندیدمشون
مامان_ اره منم دلم براشون تنگ شده
_کی میان دقیق ؟
مامان:باید ببینن دکتر کی وقت میده...
ان شاالله که کاراشون درست شه زودتر بیان تهران بمونن
انگار انتقالی امیر علی داره درست میشه...
دیگه بقیه حرف های مامان نشنیدم
با اومدن اسم امیر علی فکرم پر کشید به گذشته😄😍
منو امیر علی از بچگی با هم بزرگ شدیم
خونه دایی عباسم فقط یه کوچه با خونه ما فاصله داشت
امیر علی هم بازی بچگی های من بود
4 سال از من بزرگ تر بود و همیشه هوامو داشت
در مقابل همه بچه ها حتی وقتی مقصر من بودم ازم حمایت میکرد
وقتی ناراحت بودم برام خوراکی های خوشمزه میخرید و سرم رو گرم میکرد
همه چی خیلی خوب بود تا این دایی عباس برای کارش مجبور شد بره شیراز
خوب یادمه
اون موقع من 8 سالم بود
خیلی به امیر علی وابسته بودم
خیلی بیشتر از حسین
بعد رفتنشون یه هفته گریه کردم
امیر علی قبل رفتن بهم قول داده بود وقتی بزرگ شه برمیگرده و منو برای همیشه میبره پیش خودش
تموم خاطرات بچگی با امیر علی معنا پیدا میکرد
بعد رفتنشون خیلی اذیت شدم
چرخ روزگار چرخید و چرخید و این صمیمیت رو کم رنگ و کم رنگ تر کرد
من عوض شدم
امیر علی هم عوض شد
دیگه هیچی مثل سابق نبود
حالا که میبینیمشون
نمیدونم باید چه برخودی داشته باشم☹️☹️☹️
از طرفی تمام فکرم درگیر علی شده
همش سعی میکنم جوری رفتار کنم که مورد پسند اون باشه
😥اوایل این حسمو جدی نمیگرفتم
اما رفته رفته متوجه شدم این حس عادی نیست
شاید عشق باشه😶
مطمعنا برای اطرافیانمم این همه تغییر و حسو حال عجیبه
همینطوربرای خودم😔
بعد اون تحول اساسی
حالا حس دوست داشتن نسبت به کسی که قبلا ازش متنفر بودم😢
خدایا کمک کن
هر چی خیره همون بشه
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_هفتادونهم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
.
دقیق یادم نمیآد آخرین بارکی رفتم بهشت زهرا
هر وقت مامان و بابامیخواستن برن
من میگفتم دلم میگیره و نمیرفتم
جالبه الان بخاطر این که دلم باز شه دارم میرم😌
درست مثل نوزادی که تازه متولد شده
همه چیز رو دارم یجور قشنگ میبینم
حسای جدید
نگاه جدید
نمیدونم چه انرژی باعث این همه تغییر شد
تغیریی که از ظاهرم شروع شد
تا رسید به درونم
طرز فکرم
علایقم
باورام
دیدگاهم همش یه شکل دیگه یی گرفت
شکلی که قبلا نمیتونستم بپذیرمش
تا بحال انقدر از حالم راضی نبودم☺️
این همه آرامشو ندیده بودم به خودم
از وقتی اومدم سعی کردم تمام کارام جوری باشه که امام حسینم ازم راضی باشه
اینا هیچکدوم به خودی خود ممکن نبود
این همه تغییر یجا
فقط میتونه معجزه باشه
معجزه زندگی من
هیچ چیز قشنگ تر ازاین نیست که آدم خودش روپیدا کنه
حالا من حس میکنم خودم رو دارم پیدا میکنم
اول راهیی هستم که تهش رو روشنـــــــن میبینم😍
ترسم اینه که جا بزنم
اما همون حسی که باعث این همه تغییرم شد
بهم کمک میکنه که برم جلو
_خدایاشکرت
حسین_چراایهو؟ 😍
حلما_ای وای 😐من تو دلم گفتم که
حسین_ای جان😂خب خواهرم فکر کنم خیلی احساساتی شدی که بلند گفتی
حلما_اوهوم😌بخاطراین همه تغییرم به خاطر این حالم خداروشکرکردم
حسین_خدایاشکرت😍
حلما_چرا یهو 😬
حسین_بخاطراین که خودت راهه درست رو انتخاب کردی این خیلی باارزشه خیلی حالا شدی افتخارمون
😍
حلما_میترسم😔اگه یه وقت کم بیارم یا نتونم چی
حسین_نترس خواهری اونی که دستت روگرفته تا اخرش باهاته😊
وقتی شناختی و عاشقش شدی دیگه نمیتونی بیخیالش بشی
حلما_اوهوم☺️
حسین_یه زنگ بزنم ببینم کجان اینا
حسین_سلام داداش کجاید رسیدین؟
آهان باشه ماهم ورودی بهشت زهراایم میایم الان اونجا
ماشینمون و کنار ماشین زینب اینا پارک کردیم
رفتیم سمت قطعه شهدای گمنام
پربود از فانوس های قرمز رنگ
دورتا دورم درخت
فکرنمیکردم انقدر قشنگ باشه
بوی گلاب رو به راحتی میشد حس کرد
زینبو علی رو دیدیم یکم دور ترازما ایستاده بودن
رفتیم سمتشون
بازینب روبوسی کردم
روم نشد به علی سلام بدم
همینجوری که میبینمش قلبم ازجاکنده میشه
علی_سلام حلما خانوم
واییی این بامن بود😑
_سلام علی آقا خوبید
علی_الحمدالله
زینب_حلما بیا بریم این گلا رو هدیه کنیم به شهدا😍
به نیت شهدای گمنام گرفتم
سری نگاهم رو از سمت علی گرفتم خودمو جمع جور کردم گفتم
حلما_بریم
از علی و حسین دور شدیم چند ردیف رفتیم بالا تر
یه دسته از گلارو گرفت سمت من
زینب_بیا چندتاشو تو بزار
چندتاشم من میزارم
حلما_کجاها بزارم
زینب_فرقی نداره خواهر هر جا دلت میگه بزار
چندکلمه یی هم دلت خواست باهاشون حرف بزن☺️
حرفاتو میشنون و جواب میدن😍
حلما_جدی
زینب_اوهوم جدی جدی
شهدای گمنام خیلی حاجت میدن☺️😘
.
.
.
خوب ڪه به چشمانشان نگاه ڪنے
میبینی خیلی حرف ها دارند
حرف هایی از جنسِ مردانگی و معرفت...
خوبتر ڪه نگاه ڪنے
شرمنده میشوی از اینڪه
همیشه نگاهشان به تو بوده
و تو از آن غافل بودهای..
.
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR