#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستویکم✨
#نویسنده_سنا✍
خیلی بیخیال روی صندلی نشسته بودم و منتظر بودم مامان زود صدام کنه که چایی رو ببرم
صدای مامان از توی سالن اومد
مامان:ساراجان بیا
از روی صندلی بلند شدم و بعد از درست کردن چادرم روی سرم،با سینی چای وارد سالن خونه شدم
بدون اینکه نگاهشون کنم آروم سلام کردم و جلوی مهمانها چای گرفتم...
نگاهی به آقای سعیدیفر انداختم و پیش خودم گفتم:هیچ کس پارسا نمیشه،هیچکس
وقت اون رسید که بریم اتاق باهم حرف بزنیم...دیگه باید حرکت خودمو میزدم،وارد اتاق پارسا شدیم؛
نشستم روی تخت و اقای سعیدیفر هم روی صندلی...
بدون مقدمه گفتم:من قصد ازدواج ندارم
از این حرفم جا خورد ولی خیلی زود با لبخند گفت:یکم باهم حرف بزنیم؟
به اجبار گفتم:بزنیم
آقایسعیدیفر:چرا قصد ازدواج ندارین؟چقدر میخواهید خودتونو بخاطر یه اتفاق بد اذیت کنید؟
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم...
_نمیخواهید چیزی بگید؟
+نه!
لبخندی زد و دستشو توی موهاش کشید
_یعنی هیچ راهی نداره به من جواب مثبت بدین؟
چقدر پروئه این!دیگه چی جناب سعیدی فر؟
+خیر!هیچ راهی وجود نداره
_خب چرا؟
+چون من نمیتونم شما یا هرکس دیگهاس رو جای پارسا ببینم!اینه دلیلش
_فراموشش کنید
دیگه داشت از حد خودش میگذشت!
+امر دیگه ای اگه داشتید بگید
پوزخندی زدم و مثل همیشه سعی کردم به صورت طرف نگاه نکنم...
_یه فرصت به من بدین!بابا بخدا من اون پسری که شما فکر میکنید نیستم
با این حرفاش کمکم حالم داشت به هم میخورد!پسرهی زقرتی!
+که چی شه؟
به قلبم اشاره کردم و گفتم:اینجا ماله یکی دیگست!ماله پارساست...!امیدوارم درک کرده باشین که نمیتونم از قلبم و فکرم بیرونش کنم
سرشو تکون داد و با کمی مکث گفت:جواب آخرتون نه هسته؟هیچ راهی نیست؟
سعی کردم با قاطعیت بگم:بله،نه تنها شما بلکه هرکسی هم جای شما باشه من جوابم منفیه!
چون باباش خیلی پولدارو و نفوذی بود گفتم:چه اون شخص وزیر باشه چه یه آدم ساده!
➣@CHERA_CHADOR