#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_شصتودوم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
حلما_من تا حالا انقدر حالم خوب نبوده
ازش خواستم همیشه این حال خوبو داشته باشم 😭☺️
فاطمه_عزیزمم
من هر باری که میام بیشتر دلتنگ میشم
چه اینجا چه کربلا
حلما_😢
فاطمہ_عه اون. مادر جونت نیست داره میاد؟
حلما_چرا خودشه😍
دست تکون دادم مارو ببینه داشت میومد سمتمون
مادرجون_سلام دخترا زیارتتون قبول
فاطمہ_ممنون مادرجون
حلما_کاراتو کردی عشقمم؟
مادرجون_اره چمدونارو گذاشتیم پایین که نخوایم برگردیم تو اتاقا
ساعت 6حرکته ان شاالله
حلما_ایشالا
.
.
.
مادر جون هم رفت زیارت اخرو برگشت پیش ما روبه روی ایوان طلا نشسته بودیم
فاطمہ بیشتر بامحمد حسین مشغول بود
انقدر باحوصله و اروم که بهش حسودیم میشه
مادر جون هم مشغول خوندن دعا و مناجات بود
یکم اونورتر از ما یه کاروان یزدی مشغول عزاداری بودن
اوناهم شب اخری بود که نجف بودن
خیلی باسبک خوندشون ارتباط برقرار. کردم
یکساعتی گذشت خیلی خوابم میومد
از اون طرفم دلم نمیخواست حتی یه ثانیه از امشب رو از دست بدم
دوساعتی مونده تا اذان
به هر سختی بود این دوساعتم بیدار موندم
نماز. رو خوندیم به سختی از حرم دل کندم و رفتیم سمت هتل 😔
همه جمع شده بودن
حسین و پدر جون داشتن چمدونامون رو میزاشتن تو ماشین
حسین_سلام مادر. جون سلام خواهری چه عجب اومدین😄
حلما_سلام😔
حسین_حلمایی چرا چشمات انقدر. قرمزه رنگت پریده چقدر
مادرجون_اره مادر فکر کنم بچم مریض شده اصلا نخوابیده. تو این سه روز تاصبحم تو حرم بودیم
حلما_نهه من حالم خوبه😊
چشمام فقط یکم خستن
رفتیم سوار اتوبوس شدیم
نگاهه اخرو به شهری که توش آرامشمو پیدا کردم انداختم
تهه دلم اروم بود حس میکنم خیلی زود میام ذوق رفتن به کربلا ناراحتیمو پنهان کرد
سرمو تیکه دادم به شیشه سعی کردم این سه روز رو مرور کنم
و خودمو اماده کنم برای چندساعت آینده 😍😭😍
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_شصتودوم✨
#نویسنده_سنا✍
بغضمو قورت دادم و تو فکرهایی که این چند وقت منو به حال خودم رها نمیکردن فرو رفتم.
با صدای پارسا به خودم اومدم و صاف روی صندلی نشستم
پارسا:ببخشید دیگه، میدونید که نمیشه رفت جلوی در خونتون.......
نگاهی به بیرون انداختم و منظورشو متوجه شدم
+نه نه...مشکلی نیست،تاهمین جاهم زحمت کشیدید
در ماشینو باز کردم و گفتم:خداحافظ
پارسا هم متقابلا جوابمو داد و با سرعت از کنارم رد شد،به رفتنش نگاه کردم تا جایی که دیگه از دیدم خارج شد.
کلید رو از کیفم در اوردم و وارد خونه شدم.
[صبحروزبعـد]
مامان:سارا بهشون چی بگم؟
با غرغر گفتم:بگو....اصلا هرچی شما و بابا بگین دیگه!
بابا:من میگم پارسا و سارا لقمهی دهن هم نیستن
رو کرد به مامانو گفت:خانم جان زنگ بزن بگو: "شرمنده جواب سارا منفیه!"
بی اختیار گفتم:نهههه
بابا و مامان زدن زیر خنده که بابا گفت:از دیروز تاحالا هی حاشیه میری که ما جواب بدیم،خودم جوابو از زبونت کشیدم بیرون
با غرغر گفتم:باباااا
بابا:خانوم زنگ بزن،زنگ بزن بگو شام بیان اینجا،هم دور هم باشیم هم تکلیف این جوونارو مشخص کنیم...
با این حرف بابا دلم میخواست زمین دهن باز کنه برم توش،هنوز باورم نمیشد دارم با پارسا ازدواج میکنم،ازدواج صوری!یه فیلم،به قول پارسا یه فیلم مسخره...
از روی کاناپه بلند شدم که مامان گفت:کجا؟
+اتاقم،درس دارم
مامان سرشو به دوطرف تکون داد و گفت:نخیر،امروزو درس نمیخواد بخونی،بیا کمک من خونه رو تمیز کنیم
با صدای بلندی گفتم:چیییی
مامان:هیس....صداتو بیار پایین،زشته میخوای عروس شی ولی هنوز مثل یه بچه پنج ساله جیغ جیغویی
+مامان
مامان رو کرد به بابا و گفت:دروغ گفتم حاجی؟
بابا:حالا خیلیم جیغ جیغو نیست دخترم،فکر کنم استرس داره!
خجالت کشیدم و مطمئن بودم لپام تاحالا حتما گل انداخته،ولی ای کاش همهی اینا واقعی بود،همهی اینا همراه با عشق و علاقهی دوطرفه،ولی نبود،نیست،نمیشه
نگاهمو سرتاسر خونه چرخوندم و شونه هامو بالا انداختم و رو به مامان به ملایمتی گفتم:خونه تمیز که!
مامان دستشو مشت کرد و جلو دهنش گذاشت و گفت:امشب بله برون توعه سارا!خونه باید برق بزنه!
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_شصتودوم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
تا صبح خوابم نبرد
فکر و خیال داشت دیونم میکرد
ای کاش میشد این دوهفته ، مثل برق و باد بیاد و بره بعد نماز صبح رفتم داخل حیاط ،حیاط و آب و جارو کردم
عزیز جون: سلام هانیه جان صبح بخیر - سلام ،صبح شما هم بخیر
عزیز جون: هانیه جان بیا صبحانه آماده کردم باهم بخوریم - چشم الان میام
هوا دیگه کم کم داشت روشن میشد
داخل پذیرایی که رفتم چشمم به عکس مرتضی افتاد ( آهی کشیدم ،کجایی آقای من ،چقدر دلم برات تنگ شده) رفتم آشپز خونه کنار عزیز جون نشستم
عزیز جون: هانیه جان ،امروز مراسم رفتی مراقب فاطمه باش
- چشم عزیز جون
صبحانه مو خوردمو از عزیز جون خدا حافظی کردم و رفتم خونه لباسمو عوض کردمو
رفتم سمت خونه فاطمه اینا
رسیدم دم خونه بابای فاطمه اینا کل کوچه سیاه پوش شده بود
زنگ درو زدم
بابای فاطمه اومد درو باز کرد - سلام حاج اقا سلام دخترم ،خوش اومدی - فاطمه جون حالش بهتره؟
اره خدا رو شکر ،بفرما داخل
- خیلی ممنونم
رفتم داخل خونه
با مامان فاطمه احوال پرسی کردم رفتم داخل اتاق
فاطمه سر سجاده نشسته بود و ذکر میگفت
رفتم کنارش نشستم ،سرمو گذاشتم روی پاهاش - سلام عزیزززم
( فاطمه دستشو روی سرم گذاشت)
فاطمه: سلام هانیه جان ،خوبی؟
- فاطمه دارم خفه میشم ،با سکوتت بیشتر داری خفم میکنی ،آخه تو چقدر خانمی
( فاطمه سرشو گذاشت روی سرم )
فاطمه : بریم بهشت زهرا هانیه؟ - الهی فدات بشم ،بریم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم با فاطمه رفتیم سمت گلزار شهدا
مثل همیشه رفتیم سمت مزار شهیدی که همیشه فاطمه باهاش درد و دل میکرد
رفت کنار شهید نشست
فاطمه: هانیه اخرین روز رفتن رضا اومدیم اینجا
رضا از من خواست از شهیدم بخواد که دستشو بگیره و اونم شهید بشه...
- واااییی فاطمه تو چه جوری طاقت آوردی ،تو چه جوری به زبون آوردی
فاطمه: وقتی کسی عاشقه رفتنه باید گذاشت رفت ،اونم عاشق اهل بیت ،من فقط از حضرت زینب میخوام کمکم کنه بچه هامو زینبی بزرگ کنم همین...
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#عاشقان_دو_مدافع💙
#قسمت_شصتودوم✨
#نویسنده_خانمعلیابادی✍
باشه چشم …
من دیگه باید برم کاری نداری مواظب خودت باش
- چشم. خدافظ
خدافظ
_ با حرص گوشی رو قطع کردم زیر لب غر میزدم(یه دوست دارم هم
نگفت)از حرفم پشیمون شدم .
حتما جلوی بقیه نمیتونست بگه
دیگه خوابم پرید. لبخندی زدم و از جام بلند شدم. اوضاع خونه زیاد خوب
نبود چون اردلان فردا باز میخواست بره سوریه
برای همین تصمیم گرفتم که با محسنی و مریم بیرون حرف بزنم.
_ یه فکری زد به سرم اول با مریم قرار میذارم. بعدش به محسنی هم
میگم بیاد و باهم روبروشون میکنم.
کارهای عقب افتادمو یکم انجام دادم و به مریم زنگ زدم و همون پارکی
که اولین بار با علی برای حرف زدن قرار گذاشتیم، برای ساعت ۴قرار
گذاشتم.
_ به محسنی هم پیام دادم و آدرس پارک رو فرستادم و گفتم ساعت ۵
اونجا باشه.
لباسامو پوشیدم و از خونه اومدم ییرون
ماشین علی دستم بود اما دست و دلم به رانندگی نمیرفت...
سوار تاکسی شدم و روبروی پارک پیاده شدم
روی نیمکت نشستم و منتظر موندم.
مریم دیر کرده بود ساعت رو نگاه کردم ۴:۳۵ دقیقه بود. شمارشو گرفتم
جواب نمیداد.
ساعت نزدیک ۵ بود، اگه با محسنی باهم میومدن خیلی بد میشد
_ ساعت ۵ شد دیگه از اومدن مریم ناامید شدم و منتظر محسنی شدم .
سرم تو گوشیم بود که با صدای مریم سرمو آوردم بالا ...
مریم همراه محسنی ، درحالی که چند شاخه گل و کیک دستشون بود
اومدن...
_ با تعجب بلند شدم و نگاهشون کردم ، مریم سریع پرید تو بغلمو گفت:
تولدت مبارک اسماء جونم
آخ امروز تولدم بود و من کاملا فراموش کرده بودم. یک لحظه یاد علی
افتادم، اولین سال تولدم بود و علی پیشم نبود. اصلا خودشم یادش نبود
که امروز تولدمه امروز که بهم زنگ زد یه تبریک خشک و خالی هم نگفت.
بغضم گرفت و خودمو از بغل مریم جدا کردم.
_ لبخند تلخی زدم و تشکر کردم
خنده رو لبهای مریم ماسید ...
محسنی اومد جلو سریع گفت: سلام آبجی ، علی به من زنگ زد و گفت که
امروز تولدتونه و چون خودش نیست ما بجاش براتون تولد بگیریم.
مات و مبهوت نگاهشون میکردم
دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علی
مریم یدونه زد به بازومو گفت: چته تو، آدم ندیدی...
_ دوساعته داری ما رو نگاه میکنی
خندیدم و گفتم؛ خوب آخه شوکه شدم، خودم اصلا یادم نبود که امروز
تولدمه. واقعا نمیدونم چی باید بگم
چیزی نمیخواد بگی. بیا بریم کیکتو ببر که خیلیگشنمه
روی یه نیمکت نشستیم به شمع ۲۲سالگیم نگاه کردم. از نبودن علی
کنارم و مسخره بازیاش ناراحت بودم حتی نمیدونستم اگه الان پیشم بود
چیکار میکرد...
_ کیکو میمالید رو صورتم و در گوشم بهم میگفت خانمم آرزو یادت نره،
فقط لطفا منم توش باشم. اذیتم میکردو نمیزاشت شمع رو فوت کنم. آهی
کشیدم و بغضمو قورت داد.
زیر لب آرزوکردم "خدایا خودت مواظب علی من باش من منتظرشم"
شمع رو فوت کردم و کیکو بریدم...
مریم مثل این بچه های دو ساله دست میزدو بالا پایین میپرید
محسنی بنده خدا هم زیر زیرکی نگاه میکردو میخندید.
لبخندی نمایشی رو لبم داشتم که ناراحتشون نکنم
مریم اومد کنارم نشست: خوووووب حالا دیگه نوبت کادوهاست
- إ وا مریم جان همینم کافی بود کادو دیگه چرا ...
وا اسماء اصل تولد کادوشه ها. چشماتو ببند
حالا باز کن یه ادکلن تو جعبه که با پاپیون قرمز تزئین شده بود.
گونشو بوسیدم، گفتم وااااای مرسی مریم جان
_ محسنی اومد جلو با خجالت کادوشو دادو گفت: ببخشید دیگه آبجی من
بلد نیستم کادو بگیرم ، سلیقه ی مریم خانومه، امیدوارم خوشتون ییاد.
کادو رو باز کردم یه روسری حریر بنفش با گلهای یاسی واقعا قشنگ بود.
از محسنی تشکر کردم. کیک رو خوردیم و آماده ی رفتن شدیم. ازجام
بلند شدم که محسنی با یه جعبه بزرگ اومد سمتم: بفرمایید آبجی اینم
هدیه ی همسرتون قبل از رفتنش سپرد که بدم بهتون.
_ از خوشحالی نمیدونستم چیکار باید بکنم جعبه رو گرفتم و تشکر کردم .
اصلا دلم نمیخواست بازش کنم
تو راه مریم زد به بازومو گفت: نمیخوای بازش کنی ندید پدید...
ابروهامو به نشونه ی نه دادم بالا و گفتم: بیینم قضیه ی خواستگاری محسنی الکی بود
http://≡Eitaa.com/dronmah