eitaa logo
درونِ ماه
318 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🌈 ✍🏻 ❤️ . . فاطمه اومد محمد حسین رو گرفت من برم زیارت خیلی شلوغ بود به سختی میشد نزدیک ضریح شد تصمیم گرفتم از دور خداحافظی کنم اینجا حس خیلی. خوبی بهم میداد برای همه ی دوستام و کسایی که سفارش کرده بودن دعا کردم دیشب سپیده. بهم زنگ زد گفت حال باباش خوب شده کلی خوشحال شدم چشمام و از ضریح برنمیداشتم همینجور نگاه میکردمو اشک میریختم حالا که اخرین دیداره هیچکی نیست میخوام درد دل کنم یا اميرالمومنين تو که انقدررررر خوبی منو دعوت کردی😭😭 کمکم کن بشم بنده ی خدا کمکم کن بتونم اونی بشم که شما میخواید نمیخوام مثل گذشته باشم نمیخوام دیگه بی توجه باشم به نمازو حجابم از همین حالا دلتنگ شدم 😔 بازبطلب آقا حال دلمو خوب کن صورتم خیس شده بود از اشکام به خودم اومدم دیدم یه خانومه داره نگاهم میکنه _التماس دعا دخترم خوش به حالت حلما_😅 خانوم چرا خوش بحالم؟ _به حالت حسودیم شد خیلی خالصانه داشتی درددل میکردی حلما_محتاجیم به دعا😄☺️ حواسم نبود فکر کنم یه جاهایی هم بلند بلند. صحبت کردم 😢😂 دورکعت نماز خوندم و رفتم پیش فاطمه حلما_من اووومدم😁 فاطمه_خوش اومدی. خانوم. قبول. باشه. چشماشوو😍 حلما_چشمام چی؟ فاطمه_قرمز شده کلی اخ این چشما همیشه منو لو میده تا یکم گریه میکنم سرخ میشه😐خیلی بده حلما_دلم تنگ میشه. دوست ندارم بریم فاطمه_حالا الان یه خوش حالیی داریم ذوق داریم که میریم کربلا😭😍 سختی اصلی خداحظی از اونجاست حلما_وای😢😢 فاطمه_ازشون بخواه هر سال بطلبن اینجوری. هر سال میای😍 حلما_جدی میشه؟ فاطمه_اوهوم خیلی مهربونن😍😍من خواستم و چند ساله میایم ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ ‌ از پارسا دور شدم که گوشیم زنگ خورد،از توی جیب مانتوم درش آوردم که عکس مامان روی صفحه‌ی گوشی نمایان شد،جواب دادم +سلام مامان مامان:سلام...چی شد دیدیش؟ +اره مامان:خب؟ +چی خب‌؟ مامان:سارا باید به من بگی چی گفتی و چی گفت +شخصی بود مامان:اها....پس شخصی بود دیگه؟ خندیدم و گفتم:مامان جان...چیز خاصی نگفتیم،حالا اومدم خونه توضیح میدم خودمم نمیدونستم میخوام چیو توضیح بدم! مامان:باشه،زود بیا خونه +چشم خداحافظ +خداحافظ توی ایستگاه اتوبوس نشستم و منتظر به خیابون که حالا دیگه خلوت شده بود خیره شدم،کاش یکی میومد دنبالم؛هم صالح و هم بابا محل کارشون از اینجا دور بود نگاهی به ساعت گوشیم انداختم،از اونجایی که میدونستم اتوبوس تا نیم ساعت دیگه نمیاد از جام بلند شدم هنوز قدم اولو برنداشته بودم که ماشینی برام بوق زد،با فکر اینکه مزاحمه به راهم ادامه دادم که حس کردم یه نفر صدام زد +ساراخانم! برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم که با چهره‌ی مهربون پارسا روبه‌رو شدم پارسا:میرسونمتون +ممنون...خودم میرم،میخوام قدم بزنم پارسا:خب یه روز دیگه قدم بزنید،الان خیابونا خلوتن،خطرداره.بفرمایید به سمت ماشینش رفتم و گفتم:ممنون پارسا آروم گفت:خواهش میکنم‌ ‌ روی صندلی عقب نشستم که پارسا بی مقدمه گفت:خب من قبول میکنم +چیو؟ پارسا از توی آینه نگاهم کرد و گفت:همین که عقد و.... منظورشو فهمیدم و گفتم:اها...خب؟ پارسا:من موافقم،اینجوری هم به نفع منه همـ شما. خیلی خوشحال شدم،فکر نمیکردم به همین زودی تصمیمشو بگیره مکث کرد و گفت:فقط امیدوارم زود تموم شه این فیلم مسخره ‌ "مسخره"شـو خیلی آروم گفت ولی من شنیدم‌،با گوشای خودم شنیدم.اتفاقاتی که برای من خیلی شیرین بود برا اون مسخره بود....خیلی زود خوشحالی که برای موافقت زودش به دست آوردم رو از دست دادم و جاشو با یه بغض کوچیک عوض کردم. ‌ لبخندی زورکی زدم و با بغض گفتم:زود تموم میشه...زود ‌ پارسا با تعجب از توی آینه نگاهم کرد که سرمو به پنجره چسبوندم و چشمامو روی هم فشار دادم که اشکای بی‌موقعم سرازیر نشن! ‌ داستان من این بود،جلوگیری از اشکای بی‌موقع،حرفای تلخ شنیدن و لبخند های زورکی زدن،بغض بی موقع و هق‌هق های شبونه،حالم خوبه های دروغ و تظاهر به خوشحال بودن،نگاه‌هایی که توی نگاهش قفل میشن و نمیشه جداشون کرد... ... ‌➣@CHERA_CHADOR
📚: 💙 ✍ گوشیم زنگ خورد حسین اقا بود - سلام حسین آقا: سلا زنداداش ،از خانم آقا رضا خبر نداری؟ - چرا ،کنار من نشسته! حسین آقا: میدونه که اقا رضا شهید شده؟ - اره ،خودم بهش گفتم حسین آقا: چقدر کاره خوبی کردین، چند روزه بچه ها میخواستیم بریم خونشون بهشون بگیم که هیچ کس قبول نمیکرد این کارو انجام بده ، الان کجایین؟ - اومدیم کهف حسین آقا: زنداداش دارن پیکر اقا رضا رو میارن پایگاه! خانم آقا رضا رو اگه میشه بیارین پایگاه - چشم حسین آقا: دستتون درد نکنه ،فعلن یاعلی - یا علی - فاطمه جان بریم؟ فاطمه: اره بریم توی راه فاطمه هیچی نگفت ،فقط از چشمای معصومش اشک میاومد رسیدیم پایگاه از ماشین پیاده شدیم همه اومده بودن ،پدر و مادر و خواهر برادرای اقا رضا ،با پدر و مادر فاطمه مادر فاطمه تا ما رو دید اومد سمتمون فاطمه رو بغل کردو شروع کرد به گریه کردن ،فاطمه باز هم چیزی نگفت باهم رفتن داخل من بیرون نشستم ،دیگه پای رفتن به داخل و نداشتم بعد از چند لحظه صدای فاطمه رو از بیرون می شنیدم فاطمه: شهادت مبارک اقای من ، به آرزوت رسیدی مرد من ، اینقدر مشتاق شهادت بودی که حتی دلت نخواست دخترت رو حتی یه بار هم ببینی داشتم دیونه میشدم ،نشستم روی زمین و چادرمو کشیدم روی صورتم و شروع کردم به گریه کردن بعد چند لحظه دیدم صدای فاطمه نیومد ،مادر شوهر فاطمه اومد بیرون: تو رو خدا کمک کنین ،فاطمه جان از حال رفت بلند شدم رفتم داخل ،با کمک مادر و مادر شوهر فاطمه ،فاطمه رو سوار ماشین کردیم و بردیم بیمارستان خدا رو شکر اتفاقی نیافتاده بود فقط یه کم فشار فاطمه افتاده بود بعد از تمام شدن سرم فاطمه رو بردیم خونه مادرش منم رفتم خونه رسیدم خونه همه داخل حیاط جمع شده بودن رفتم نزدیکشون ،با دیدن عزیز جون دیگه طاقت نیاوردم و رفتم تو بغلش و زار زار گریه کردم واسه مظلومیت فاطمه با گریه من بغض همه شکست و شروع کردن به گریه کردن... http://≡Eitaa.com/dronmah
📚: 💙 ✍ قطع میکرد!!!! روز هایی که باهاش حرف میزدم حالم خوب بود اما بعدش دوباره یی و حوصله بودم _ هرشب راس ساعت ۱۰ روبروی پنجره میشستم و به ماه نگاه میکردم. مطمئن بودم که علی هم داره نگاه میکنه و دلش برام تنگ شده _ با صدای گوشیم از خواب ییدار شدم دستم رو از پتو آوردم بیرون و دنبال گوشیم میگشتم زنگ گوشی قطع شد از ترس اینکه نکنه علی بوده از جام بلند شدم و گوشیمو پیدا کردم با چشمای نیمه بازم قفل گوشی رو باز کردم مریم بود _ پوووفی کردم و دوباره روی تخت ولو شدم و پتو رو کشیدم رو سرم. گوشیم دوباره زنگ خورد با یی حوصلگی برش داشتم و جواب دادم - الو الو سلام دختر کجایی تو؟چرا دانشگاه نمیای ؟ - علیک سلام. حال و حوصله ندارم مریم وا یعنی چی مثل این افسرده ها نشستی تو خونه - خوب حالا کارم داشتی آره اسماء میخوام بیینمت، باهات حرف بزنم - راجب چی ؟ راجب محسنی ، ازم خواستگاری کرده - خندیدم و گفتم:محسنی ؟خوب تو چی گفتی ؟ هیچی ،چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم واقعا که، بعدشم سریع ازش دور شدم. - علی قبلا یه چیزهایی بهم گفته بود ولی فکر نمیکردم جدی باشه _ خاک تو سرت مریم بعد از ۱۰۰سال یه خواستگار برات اومده اونم پروندیش خندیدو گفت: واقعا که،حالا کی بیینمت ؟؟ - دیگه واسه چی میخوای بیینیم، تو که پروندیش یه کار دیگه ای دارم. حالا اگه مزاحمم بگو - من که دارم میگم تو به خودت نمیگیری إ اسماء - شوخی کردم بابا ، بعد از ظهر ییا خونمون دیگه هم زنگ نزن میخوام بخوابم پروووو. باشه، پس فعلا - فعلا گوشی رو پرت کردم اونور و دوباره خوابیدم چشمام داشت گرم میشد که گوشیم دوباره زنگ خورد. فکرکردم مریم ، کلی فوشش دادم ... بدون اینکه به صفحه ی گوشی نگاه کنم جواب دادم بله، مگه نگفتم دیگه زنگ نزن صدای یه مرد بود، رو صفحه ی گوشی نگاه کردم محسنی بود سریع گوشی قطع کردم خدا بگم چیکارت نکنه مریم _ دوباره زنگ زد صدامو صاف کردمو جواب دادم. بله بفرمایید ... سلام خوب هستید آبجی بعد از ازدواجم با علی بهم میگفت آبجی، از لحن آبجی گفتنش خندم گرفت - ممنون شما خوب هستید ؟ الحمدالله ببخشید میخواستم راجب یه موضوعی باهاتون حرف بزنم - خواهش بفرمایید نه اینطور ی که نمیشه. شما کی وقت دارید بیینمتون ؟ - آخه ... _ حرفمو قطع کردو گفت: علی بهم گفت ییام و ازتون کمک بگیرم اسم علی رو که آورد لبخند رو لبم نشست -بهتون اطلاع میدم. فعلا خدافظ خدافظ _ چند دقیقه بعد گوشیم بازم زنگ خورد ایندفعه با دقت به صفحه ی گوشی نگاه کردم. با دیدن صفر های زیادی که تو شماره بود فهمیدم علی سریع جواب دادم - الو سلام الو سلام اسماء جان خواب بودی ؟ - عزیزم بیدار بودم چه خبر - سلامتی. تو چه خبر کی میای ؟؟ إ اسماء تو باز اینو گفتی دوهفته هم نیست که اومدم _ إ خوب دلم تنگ شده منم دلم تنگ شده، حالاـبذار چیزیو که میخوام بگم باید زود قطع کنم - با ناراحتی گفتم: خب بگو محسنی بهت زنگ زد دیگه... - آره ازت کمک میخواد اسماء هرکاری از دستت بر میاد براش بکن.... http://≡Eitaa.com/dronmah