#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_نودوسوم✨
#نویسنده_سنا✍
+چرا اونجا؟
مهدی:خب مثلا جرمش زیاد بود دیگه
مهدی راست میگفت،ولی خداروشکر همه چیز حل شد!
مهدیو کنار زدم و گفتم:من برم داداش،یاعلے
مهدی:به سلامت
حکم رو نشون سرباز مراقب دادم و گفتم:میتونی بری
سرباز احترام نظامی گذاشت و رفت
در انفرادی روباز کردم که سارا رو دیدم،سرشو گذاشته بود روی زانوشو و دستاشو دور زانوش قلاب کرده بود
کنارش رفتم و روی پاهام نشستم،آروم گفتم:سارا خانوم؟
بینیشو بالا کشید و سرشو از روی زانوهاش بلند کرد
لبخندی زد و گفت:کجا بودی؟
حکم آزادیشو بالا اوردم و نشونش دادم...
+رفتم تا اینو بگیرم
سارا خیلی آروم گفت:چیه؟
چهارزانو نشستم و گفتم:برگهی آزادیت!
نگاهم رو سرتاسر صورتش گردوندم و گفتم:مگه قرار نبود گریه نکنی؟
سارا تند تند اشکاشو پاک کرد و گفت:ترسیدم
سرمو کج کردم و گفتم:ازچی؟مگه نگفتم نمیذارم شب اینجا بمونی؟به حرفه آقاتون اعتماد ندارین نه!
سارا خندید و نگران گفت:مامانم!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خوبه
سارا:چیزی نگفت؟چقدر نگران شده بمیرم براش
گونشو کشیدم و گفتم:نه!بهش گفتم تا شب آزاد میشی
سارا لبخندی زد که گفتم:بریم؟
سارا سرشو تند تند تکون داد و با خوشحالی گفت:بریم
نمیدونستم چجوری بهش بگم ولی باید این موضوع رو میفگتم..
از جامون بلند شدیم که گفتم:سارا؟
سارا نگاهم کرد و گفت:بله؟
+ببین...اینجا کسی نباید بفهمه ما
سارا نذاشت ادامهی حرفمو بزنم و زود گفت:میدونم میدونم...نباید با هم بریم!
مکث کرد و گفت:ولی باید بگی از کی اینجا کار میکنی
دستمو گذاشتم روی چشمم و گفتم:به روی چشم
سارا:ممنون
چشمکی زدم و گفتم:خانم ابراهیمی من میرسونمتون
سارا خندید و گفت:من فامیلم احمدیه آقای محترم!
یادم رفت از این به بعد فامیل خودم پشت اسمش میاد و چقدر این اتفاقو دوست داشتم
زودتر از سارا از در اتاق بیرون رفتم و با فاصله سه چهار متری باهم به سمت خروجی اداره قدم بر میداشتیم...
توی راه دو سه تا سرباز احترام نظامی گذاشتن که اصلا جای مناسبی برای این کار نبود!
وقتی از اداره خارج شدیم سارا نفس عمیقی کشید و گفت:به اندازهی تمام این سال ها خاطره دارم!
با این حرفش دوتایی زدیم زیر خنده!
+سارا بریم؟ناهار هم که نخوردی
سارا:تو از کجا میدونی؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم:منم دیگه
➣@CHERA_CHADOR