#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_نودوپنجم✨
#نویسنده_سنا✍
چقتی رسیدیم بیمارستان نگاهی به سارا انداختم که خواب رفته بود،توی خواب چقدر مظلوم میشد،چقدر دوست داشتنی تر میشد،چقدر....
آروم دستمو گذاشتم روی دستشو و گفتم:سارا؟سارا خانوم؟پاشو رسیدیم...
خودمم خوابم میومد،ترافیک اعصاب آدمو خورد میکرد!
سارا آروم آروم چشماشو باز کرد و نگاهی به دور و برش انداخت
با تعجب گفت:چرا اومدیم اینجا؟
+حالم خوب نیست!
سارا با نگرانی گفت:چت شده؟
لیخندی زدم و گفتم:حاله روحیم خوب نیست،چون تو گفتی دلت درد میکنه منم نگرانش شدم
سارا با اخم گفت:دیگه از این شوخی ها با من نکنی هاااا
شونه هامو بالا دادم و گفتم:شوخی نبود،واقعیت رو گفتم
سارا نیشگونی از بازوم گرفت که اخم در اومد و گفتم:اییییی...چه ناخونایی داری دختر
سارا لبخند دندون نمایی زد و جدی گفت:من حالم خوبه
سرمو به علامت منفی بالا و پایین کردم و گفتم:نچ...پیاده شو
سارا مثل بچه ها خودشو لوس کرد و گفت:لطفا بیا بریم
ابروهامو بالا دادم و گفتم:پیاده شو سارا
سارا سرشو تکون داد و خیلی آروم گفت:من برات دارم
با اینکه آروم گفت ولی شنیدم و گفتم:چیزی گفتی؟
سارا هول شد و گفت:نه...چی گفتم؟
خندیدم و چیزی نگفتم....
[سارا]
پارسا با دکتر حرف میزد و نمیذاشت من چیزی بگم
پارسا:خانوم دکتر ناهار هم نخورده
خیلی آروم گفتم:صبحونه هم نخوردم نگران چی هستی؟
ایندفعه با اینکه خیلی آروم گفتم بازم شنید و گفت:بفرما!صبحونه هم نخورده
خانم دکتر عینکشو روی صورتش جابهجا کرد و گفت:چرا؟
الان باید چی میگفتم؟میگفتم صبح عجله داشتم ظهر هم از استرس چیزی از گلوم پایین نمیرفت؟
لبمو با زبونم تر کردم و گفتم:کار داشتم
خانم دکتر:دلیل خوبی نیست...بدنت ضعیف شده
با این حرف دکتر پارسا با اخم نگاهم کرد و گفت:همینو میخواستی؟
خندم گرفته بود،وقتی عصبانی میشد دوست داشتنی تر و اخلاقش جالب تر از قبل میشد!
ایندفعه بازم دکتر گفت:یه سرم مینویسم همین الان بزنید
ترسیدم و گفتم:نه...نه...من خوبم به خدا
پارسا خیلی آروم که فقط خودم بشنوم گفت:حرف نباشه!
با تعجب نگاهش کردم که بازم خیلی آروم گفت:برا امروز بسه.امروز به قدر کافی نگرانم کردی.
از جامون بلند شدیم که پارسا نسخه رو برداشت و گفت:خدانگهدار
و به سرعت از اتاق خارج شد...
آروم رو به دکتر گفتم:خداحافظ
دکتر لبخندی زد و گفت:خدانگهدار
از اتاق خارج شدم که دیدم پارسا ایستاده کنار دیوار،پشت در و با اخم نگاهم میکنه!
آروم گفتم:چی؟
پارسا:خب خب...سارا خانوم!میبنم که از دیشب تاحالا فقط و فقط آب خوردی!
خندم گرفت،حساب همه چیز توی دستش بود
میخندیدم و چیزی نمیگفتم که پارسا گفت:به چی میخندی؟
خندمو خوردم و گفتم:هیچی هیچی
➣@CHERA_CHADOR