#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_پنجاهودوم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
مرتضی: هانیه جان یه ساعت دیگه بیا همینجا منتظرت هستم...
- باشه
مرتضی: هانیه جان ،مواظب خودت باشیااا ،گم نشی یه وقت...
- خیالت راحت ،گم نمیشم
وارد حرم شدم ،انگار دنیا رو به من داده بودن
رفتم کنار ضریح صورتمو به ضریح چسبوندم بغض این همه روزها ی سخت شکسته شد
بعد دو رکعت نماز زیارت خوندم یه دفعه به ساعت نگاه کردم نزدیک دوساعت شده بود که داخل حرمم زمان از دستم در رفت
فورا بلند شدم رفتم بیرون
دنبال مرتضی گشتم
وایی حتما مرتضی فکر کرد گم شدم یه دفعه از پشت سر مرتضی گفت: زیارت قبول خانوم
برگشتم سمتش : زیارت شما هم قبول آقا
مرتضی: بریم یه جا بشینیم دعا بخونیم - اره بریم
بعد از خوندن دعا و زیارت برگشتیم هتل بعد چند روز حرکت کردیم سمت کربلا ،با چشمان گریان از حرم امیر المؤمنین خدا حافظی کردم ،و دلم رو راهی سرزمین عشق کردم
واقعن شنیدن کی بود مانند دیدن ،
شنیده بودم کربلا بهشت روی زمینه ولی وقتی با چشمانم دیدم باورم شد
که بهشت اصلا همینجاست ،مگه بهتر از اینجا هم جایی هست !
با مرتضی تو بین الحرمین سر در گم بودیم که اول کدوم حرم بریم واقعن لحظه ای سختی بود
که مرتضی گفت : به رسم ادب اول بریم حرم امام حسین بعد میریم حرم حضرت عباس
بعد از زیارت کردن ،یه گوشه در بین الحرمین نشستیم توی کاروان ما یه مداح هم بود
شروع کرد به مداحی کردن ،از عاشورا گفت، از بی حرمتی ها گفت از تنهایی زینب گفت، از قتلگاه گفت دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم
چادرمو کشیدم روی صورتمو شروع کردم به گریه کردن
حالم دست خودم نبود
مرتضی: هانیه جان ،حالت خوبه ؟
( سرمو بالا گرفتم) : بریم قتلگاه ؟
مرتضی: چشم ،پاشو بریم
( مرتضی دستمو گرفت )
مرتضی: هانیه دستات خیلی سرد شده ،انگار فشارت پایین اومده
- نه خوبم
مرتضی: بریم هتل یه چیزی بخوری ،باز بر میگردیم - گفتم که خوبم ،بریم...
@dronmah
#رمان📚:
#عاشقان_دو_مدافع💙
#قسمت_پنجاهودوم✨
#نویسنده_خانمعلیابادی✍
بس کن اسماء !!!
دستم گذاشتم رو سرمو به دیوار تکیه دادم
علی از جاش بلند شد رفت سمت در ، یکدفعه وایساد و برگشت سمت من
به حرکاتش نگاه میکردم
- اومد پیشم نشست و با ناراحتی گفت:!اسماء یعنی اگه موقع خواستگاری
بهت میگفتم که احتمال داره برم سوریه قبول نمیکردی؟
نگاهمو ازش دزدیدم و به دستام دوختم
قلبم به تپش افتاده بود ، نمیدونستم چه جوابی باید بدم
چونم گرفت و سرمو آورد بالا اشک تو چشماش حلقه زده بود
سوالشو دوباره تکرار کرد
ایندفعه یه بغضی تو صداش بود طاقت نیوردم دستشو گرفتم و گفتم:قبول
میکردم علی مثل الان که...
- که چی؟
بغضم ترکید ، توهمون حالت گفتم ، مثل الان که راضی شدم بری
باورم نمیشد این حرفو من زدم
کاش میشد حرفمو پس بگیرم
کاش زمان فقط یک دقیقه به عقب برمیگشت
علی اشکامو پاک کردو سرمو چسبوند به سینش
دوباره صدای قلبش میشنیدم پشیمون شدم از حرفی که زدم
تو دلم گفتم:الان وقت درآغوش گرفتنم نبود علی، داری پشیمونم میکنی،
چطوری ازت دل بکنم چطوری؟؟؟
باصداش به خودم اومدم
_ اسماء اینطوری راضی شدی با گریه و اشک با چشمای غمگین؟
فایده ای نداشت من حرفمو زده بودم نمیتونستم پسش بگیرم
ازش جدا شدم سرمو انداختم پایین و گفتم:من تصمیممو گرفتم
فقط بگو کی میخوای بری
بگو به جون علی راضیم بری ؟؟؟
- إ علی گفتم راضیم دیگه این حرفا یعنی چی؟
بگو به جون علی !
- علی داری پشیمونم میکنیا
دیگه چیزی نگفت
_ علی نمیخوای بگی کی میخوای بری
آهی کشید و آروم گفت:جمعه شب ...
پس واقعیت داشت رفتنش
تو این یکی دوماه دنبال کاراش بود
به من چیزی نگفته بود
چرا؟؟
احساس کردم سرم داره گیج میره
نشستم رو صندلی و چشمامو بستم
زمان از دستم خارج شده بود نمیدونستم چند روز تا رفتنش مونده
باصدای آروم که کمی هم لرزش قاطیش بود پرسیدم:علی امروز چند
شنبست
چهارشنبه
_ فقط سه روز تا رفتنش زمان داشتم. باید چیکار میکردم ما هنوز عروسی
هم نکرده بودیم
قرار بود تولد امام رضا عروسیمونو بگیریم و ماه عسل بریم پابوس آقا
جلوی چشمام سیاه شد از رو صندلی افتادم دیگه چیزی نفهمیدم
چشمامو باز کردم همه جا سفید بود یادم نمیومد چه اتفاقی افتاده و کجام
از جام بلند شدم اطرافمو نگاه کردم هیچ کسی نبود
تازه متوجه شدم که بیمارستانم...
با سرعت از تخت اومدم پایین و سمت در اتاق حرکت کردم ، متوجه سرم
تو دستم نشده بودم ، سرم کشیده شد ، سوزنش دستمو پاره کردو از دستم
خارج شد
سوزش شدیدی رو تو تمام تنم احساس کردم
آخ بلندی گفتم،سرم گیج رفت و افتادم زمین
پرستار با سرعت اومد داخل اتاق رو زمین افتاده بودم
لباسم و کف اتاق خونی شده بود
ترسید و باصدای بلند بقیه پرستارها رو صدا کرد
از زمین بلندم کردن و لباسامو عوض کردن و یه سرم دیگه وصل کردن
از پرستار سراغ علی رو گرفتم
- گفت رفتن دارو هاتونو بگیرن الان میان
مگه چم شده ؟؟؟
افت فشار شدیدو لرزش بد
_ اگه یکم دیرتر میاوردنتون میرفتی تو کما خدا رحم کرده
لبمو گاز گرفتم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی بالش بیمارستان
چکید
علی با شتاب وارد اتاق شد
چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود معلوم بود هم گریه کرده هم
نخوابیده
بغضم گرفت خسته شده بودم از بغض و اشک که این روزا دست از سرم بر
نمیداشت خودمو کنترل کردم که اشک نریزم
اومد سمتم رو به پرستار پرسید:چیشده خانم
_ چیزی نشده!!!...
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#قسمت_پنجاهودوم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
مهسو
شوکه شده بودم…هیچوقت تصور نمیکردم یاسر بخواد اینجور ابرازعلاقه کنه…
این مدت زندگیم روی دورتندافتاده بود…
کل اتفاقات خوب و بد باهم رخ میدادن…
بغض کرده بودم…
+چی؟
_ناراحتت کردم؟ببخشید..مهسو نشنیده بگیر..من فکر کردم…فکرکردم توام …
دستمو آروم روی دهنش گذاشتم…
_فکرنمیکردم توام دوسم داشته باشی…
+یعنی توام؟
سرم رو تکون دادم…
+مهسو…دیگه نمیزارم ازم بگیرنت…هرچی کشیدم بسم بوده…دیگه نمیزارم….
یاسر
خودم رو توی آینه برانداز کردم…
هیچ شباهتی به یاسر یک ماه پیش نداشتم…
هیچ شباهتی…
یک ماه بدون مهسو گذشت…
ولی من پیرشدم…
شکستم…
خونه نشین شدم…
همه ی اینا درعرض یک ماه…
اتفاقات آخرین شبی که داشتمش یادم اومد…
شبی که بهش ابرازعلاقه کردم ..وبرای اولین بار تا صبح کنارخودم داشتمش…
یادم افتاد به فرداش…فرداش که واردخونه شدم و دیدم مهسونیست…
شماره اش روگرفتم ولی خاموش بود…
چقدر ازدستش عصبانی بودم…
ولی وقتی تاشب خبری ازش نشد مطمئن شدم آنا ومادرم کارشونوکردن…چون خبرش رسید که ازکشور خارج شدن..
و ضربه ی بعدی دوروز بعدواردشد…وقتی جسد سوخته ی مهسو روتحویلم دادن…
وتنها چیزی که یادگاری موندبرام…حلقه ی توی دستش بود…
#پیر_شدم…
http://≡Eitaa.com/dronmah