#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_پنجاهوششم✨
#نویسنده_سنا✍
پارسا همونجور که به دستاش زل زده بود گفت:امیدوارم سرقولتون باشید و ناراحت نشین، من....
کلافه گفتم:ای بابا،خب بگید دیگه!
پارسا باتعجب نگاهم کرد که گفتم:ببخشید
پارسا:راستش من من برخلاف میل باطنیم اینجا هستم،یعنی به زور اومدم اینجا،مامانم قسمم داد منم مجبور شدم بیام خاستگاریتون.میدونم که شما علاقه ای نسبت به من ندارین
کمی مکث کرد و تند گفت:لطفا از اتاق که رفتیم بیرون بگید جوابتون منفیه!
با شنیدن حرفاش تمام رویا هایی که تو این چند دقیقه بافته بودم بر باد رفت...
بغض همیشگیم بدتر از همیشه میخواست بترکه،ولی من باید تحمل میکردم...
با صدایی که میلرزید گفتم:چرا؟
پارسا نگاهم کرد و گفت:چی چرا؟
+چرا دوست دارین اینجور بگم؟
پارسا:یعنی نمیخواین بگین؟
باید میگفتم؟باید تمام آرزوهامو،آرزو میذاشتم بمونه؟باید بعد از این با این غصه دق میکردم؟
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم،قلبم درد میکرد ولی کم!
پارسا:حالتون خوبه؟
چشمامو باز کردم که به چهرهی نگرانش روبه رو شدم،سرمو به علامت مثبت تکون دادم که نفس عمیقی کشید
+نگفتید چرا؟
پارسا:خب ببینید من
سکوت کرد....
با ترس گفتم:شماچی؟
پارسا: خیلی اوقات پیش میاد که بهم زنگ بزنن و بگن باید برم ماموریت،نمیخوام همسرم هم بخاطر شغل من ناراحت و عصبی شه....البته حق داره،هرکسی هم باشه همین حسو داره،ولی من عاشق شغلمم و نمیتونم اونو با کسی عوض کنم،یکی از شرط های بابا بخاطر ازدواجم هم اینه که میخواد به همسرم بگه رضایت نده من ماموریت برم و پیش خونوادهام بمونم.من.....
خواست ادامهی حرفشو بزنه که گفتم:بسـه
پارسا:نه...لطفا بذارین بگم
آروم گفتم:بفرمایید
پارسا:شما خیلی دختر خوبی هستین.نمیخوام با ازدواج بامن از تفریحای زندگیتون بزنید.امیدوارم خوشبخت شین....
آهی کشیدم که پارسا دوباره گفت:واقعا حالتون خوبه؟
+نه قلبم درد میکنه
پارسا با ترس نگاهم کرد و از روی صندلی بلند شد
پارسا:همینجا بشینید الان صداشون میزنم
به سمت در رفت که گفتم:نه...عادیه،به این دردا عادت کردم
پارسا سرجاش ایستاد و گفت:مطمئنید؟خطرناکه!
پیش خودم گفتم:قلبم درد میکنه بخاطر تو،اشکام میریزه بخاطر تو،عوض شدم بخاطر تو،چرا نگام نمیکنی؟چرا نمیبینی دیونه شدم؟چرا نمیفهمی این انتظار آخر منو میکشه؟چرا میشینی روبهروم میگی دوسم نداری؟
+گفتم که،همیشه همینجور...
پارسا لبخندی زد و گفت:میشه از اتاق که بیرون رفتیم بگید جوابتون منفیه؟اصلا بگین من دیونهم،اخلاقم بده،از من متنفرید....
حرفای پارسا توی سرم اکو میشدن!
بهشون بگم تو دیونه ای؟الان من دیونه تو شدم،من!
بگم اخلاقت بده؟شیفتهی اخلاقت شدم!
بگم ازت متنفرم؟من میمیرم برات!
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه
پارسا لبخندی از ته دل زد و گفت:ممنونم
نمیدونستم باید چکار کنم،باید میذاشتم حالا که خودش با پاهای خودش اومده برگرده و پشت سرشو هم نگاه نکنه؟باید چیکار میکردم؟
از در اتاق بیرون رفتیم که خاله نفیسه گفت:سارا جان دهنمونو شیرین کنیم؟
نگاهی به پارسا انداختم که رنگ خوشحالی و پیروزیو توی صورتش دیدم...فکر نمیکردم اینقدر از اینکه قرار بهش جواب منفی بدم خوشحال شه،برعکس من که دوست داشتم همین الان بهم بگه:من دوستت دارم،همه چیزایی که گفتم شوخی بود.یه شوخیه مسخره!
نمیدونم چه جوری فقط گفتم:من باید فکر کنم...
پارسا جوری چرخید سمتم که فکر کردم چند تا از استخونای گردنش شکست!
خاله نفیسه:باشه دخترم
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:ممنون
پارسا همونجور با تعجب و عصبانیت بهم خیره شده بود که نگاهش کردم....
چقدر چشماش جذاب بودن،مثل ماه توی شب چهارده!
نتونستم جلوی اشکای مزاحممو بگیرم که یکی بعد از دیگری سر خوردن و از چشمام جاری شدن...چون فاصلمون با بقیه زیاد بود کسی متوجه نشد به جز پارسا،دلیل اشکای هرروزم!
مثل اون روز توی حرم که اشکامو دید نگاهم کرد و با ناراحتی خیلی آروم که کسی نشنوه گفت:چرا؟
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم...
ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_پنجاهوششم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
با صدای زنگ در بیدار شدم
بلند شدم چادرمو سرم کردم رفتم بیرون
یه نگاه به خونه عزیز جون کردم ،پنجره هاش بسته بود انگار عزیز جون خونه نبود
رفتم درو باز کردم
باورم نمیشد ، مادرم بود ، چقدر دلم براش تنگ شده بود
مامان ( اومد جلو و بغلم کرد) : سلام مادر ،چقدر دلم برات تنگ شده بود - سلام مامان ،چقدر دیر اومدین، سایه سرم دیشب رفت ،
مامان: میدونم عزیز دلم،میدونم - از کجا میدونین ؟
مامان: دیروز آقا مرتضی اومده بود خونمون - خونه شما؟ واسه چی ؟
مامان: اومده بود خدا حافظی کنه و حلالیت بگیره ! ( نشستم روی زمین ،سرمو تکیه دادم به دروازه ،شروع کردم به گریه کردن )
مامان : الهی مادرت بمیره ،چرا اینقدر لاغر شدی تو،چرا اینقدر داغون شدی تو
پاشو بریم خونه ما
- من خونم همینجاست ، همه جای خونه بوی مرتضی رو میده ،من جایی نمیام مامان
مامان: هانیه جان ،خود مرتضی از ما خواسته بیایم دنبالت ،میدونست اگه بره حالت بدتر میشه ،پاشو بریم خونه - چه شوهری دارم من ،من رو از خونه خودمم بیرونم میخواست بکنه
اما نمیدونست که من دیونم و جایی نمیرم
مامان جون دستتون درد نکنه که اومدین
من باید برم یه عالم کار دارم
برگشتم توی اتاقم ،مادرم میخواست بره که عزیز جون رسید
بعد با هم رفتن خونه عزیز جون
حالم زیاد خوب نبود ،چشمم به کاغذ طراحیم افتاد ،لباسمو پوشیدم و چادرمو سر کردم
سویچ ماشین و برداشتم رفتم سمت پایگاه
تنها جایی که میتونستم خودمو آروم کنم
کنار شهدا بود
رسیدم پایگاه و ماشین و یه گوشه پارک کردم
پیاده شدم و وسیله هامو برداشتم
دیدم حسین اقا با چند نفر از اقایون در حال صحبت کردن بود
با دیدنم اومد سمتم
حسین اقا: سلام زنداداش!خوبین؟
- سلام ،خیلی ممنونم
حسین اقا: کاری داشتین؟
- اره ، کارام نصفه مونده بود ،اومدم انجامشون بدم ( حسین اقا ،لبخندی زد) : خیلی هم عالی ،صبر کنین بگم براتو یه صندلی بیارن - دستتون درد نکنه
بعد چند دقیقه اقا یوسف صندلی بدست اومدن سمتم
یوسف: سلام خواهر - سلام ،خیلی ممنونم ،لطف کردین
یوسف: خواهش میکنم،اگه به چیزی هم احتیاج داشتین من داخل سالن هستم - چشم
نشستم روبه روی عکس شهدا، یه بسم الله گفتم و شروع کردم...
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#عاشقان_دو_مدافع💙
#قسمت_پنجاهوششم✨
#نویسنده_خانمعلیابادی✍
بهش اقتدا کردم و نمازو باهم خوندیم
نمیدونم تو قنوت چی داشت میگفت که انقدر طول کشید...
بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش
- علی
جانم
- ببخشید
بابت چی
- تو ببخش حالا ...
باشه چشم ، دستی به سرم کشید و گفت: اسماء تا حالا بهت گفته بودم با
چادر نماز شبیه فرشته ها میشی
_ اوهووم
ای بابا فراموشکارم شدم ، میبینی عشقت با آدم چیکار میکنه
- سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم
اخمی کردم و گفتم: با چادر مشکی چی
دستشو گذاشت رو قلبش و گفت: عشق علی
حالا هم برو بخواب
بخوابم ؟دیگه الان هوا روشن میشه باید وسایالتو جمع کنیم
اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگه پامیشیم جمع میکنیم
قوووول ؟؟؟
قول
_ ساعت ۱۱ بود باصدای گوشیم از خواب بیدار شدم
مامان بود حتما کلی هم نگران شده بود
گوشیو جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم:الو
- الو سلام اسماء جان حالت خوبه مادر؟؟
بله مامان جان خوبم خونه ی علی اینام
- تو نباید یه خبر به ما بدی؟
ببخشید مامان یدفعه ای شد
- باشه مواظب خودت باش. به همه سلام برسون
چشم خدافظ
پیچ و تابی به بدنم دادمو علی رو صدا کردم
علی جان پاشو ساعت یازده
پاشو کلی کار داریم
پتو رو کشید رو سرشو گفت: یکم دیگه بخوابم باشه
پتو رو از سرش کشیدم.
- إ علی پاشو دیگه
توجهی نکرد
باشه پس من میرم
یکدفعه از جاش بلند شدو گفت کجا
- خندیدم و گفتم دستشویی
بالش رو پرت کرد سمتم جا خالی دادم که نخوره بهم
انگشتشو به نشونه ی تحدید تکون داد که من از اتاق رفتم بیرون
وقتی برگشتم
همینطوری نشسته بود
- إ علی پاشو دیگه
امروز جمعست اسماء نزاشتی بخوابما
- پوووفی کردم و گفتم: ببین علی من از دلت خبر دارم. میدونم که آرزوت بوده که بری الانم بخاطر من داری این حرفارو میزنی و خودتو میزنی به اون راه با این کارات من بیشتر اذیت میشم
_ پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم
چیزی نگفت. از جاش بلند شد و رفت سمت کمد، درشو باز کردو یه ساک
نظامی بزرگ که لباس های نظامی داخلش بود رو آورد بیرون
ساک رو ازش گرفتمو لباس هارو خارج کردم
- خوب علی وسایلی رو که احتیاج داری رو بیار که مرتب بذارم داخل
ساک
وسایل ها رو مرتب گذاشتم
باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم که راهیش کنم
- علی مامان اینا میدونن؟؟
آره. ولی اونا خیالشون راحته تو اجازه نمیدی که برم خبر ندارن که...
_ حرفشو قطع کردم. اردلان چی اونم میدونه؟
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد
- اخمی کردم و گفتم: پس فقط من نمیدونستم
چیزی نگفت ...
اسماء جمع کردن وسایل که تموم شد پاشو ناهار بریم بیرون
قبول نکردم
- امروز خودم برات غذا درست میکنم...
پله هارو دوتا یکی رفتم پایین
بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد
وارد آشپز خونه شدم مادر علی داشت سبزی پاک میکرد
- سلام مامان
إ سلام دخترم بیدار شدی حالت خوبه؟؟
- لبخندی زدم و گفتم:بله خوبم ممنون
- مامان ناهار که درست نکردید؟...
http://≡Eitaa.com/dronmah