#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_پنچاهویکم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
.
حالش خیلی بد بود کلی ناراحت شدم بخاطر این مدت که تنهاش گذاشتم
بهش گفتم بیا خونمون سری قبول کرد
گفت الان راه میوفتم
حلما_ماماااان
کوشی
.
مامان_اینجام حلما
_سلام صبح بخیر
مامان_صبح بخیر عزیزم
حلما_مامان سپیده داره میاد اینجا
مامان_چه عجب قدمش رو چشم مادر 😊
ناهار میاد؟
_نگهش میدارم بنده خدا حالش اصلا خوب نیست😔 باباش سکته کرده
مامان_ای وای چراا
حلما_قضیش مفصله حالا بعدا میگم
خودش اومد چیزی به روش نیاریا
شاید ناراحت بشه
مامان_باشه دخترم
من برم ناهار درست کنم
حلما_دستت درد نکنه خوشگلممم😘😘
یکم اتاقم رو جمعو جور کردم
صدای زنگ آیفون اومد
فکر کنم خودشه
رفتم پایین به استقبالش
جلو در ایستاده بودم
یه دختره رنگ پریده لاغر با لباسای خیلی ساده داره از پله ها میاد بالا
یه لحظه شکه شدم باورم نمیشد این همون سپیده خوشگلو خوشتیپه
هیچوقت بدون آرایش. ندیده بودمش...
سپیده_سلام 😀
حلما_سپییدههه چی شدی تووو
خودشو انداخت تو بغلم بغضم گرفت
من چقدربی معرفتم
حلما_بیا تو عزیزم
سپیده_کسی خونتون نیست
حلما_مامان هست. فقط. راحت باش گلم😘
مامان_سلام سپیده. جان خوش اومدی دخترم
سپیده_ممنون خاله ببخشید زحمت دادم
مامان_این چه حرفیه عزیزم رحمتی شما😘😘
حلما_بیا بریم تو اتاقم. لباساتو عوض کن
اروم زیر گوشش گفتم(برام تعریف کن ببینم چه کردی. باخودت)
با یه لبخند. بی جون جوابمو داد دنبالم راه افتاد
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR