#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_چهلوپنجم✨
#نویسنده_سنا✍
خودمم زدم زیر خنده...
واقعا خنده دار بود!
پارسا زود خندشو خورد و گفت:زحمت کشیدید
مهشید سکوت کرد و دیگه نخندید،ولی میدونستم اگر مهدیو رضا اینجا نبودن اینقدر میخندید که مثل لبو قرمز شه!مثل همیشه!
مهشید:خب بسه!پارسا!بازش کن!
آنچنان دستوری این حرف هارو زد که پارسا بلاجبار دستشو به سمت جعبه صورتی برد و اونو برداشت...
در یک صدم ثانیه درشو برداشت و با تعجب به انگشتر سبز داخل جعبه خیره شد...
چون با سلیقهی پارسا آشنا نبودم،یه انگشتر سبز عقیق شفاف بعنوان هدیه تولد براش خیره بودم...
نمیدونستم چه واکنشی نشون میده،بخاطر همین استرس سرتاپای وجودمو فرا گرفته بود.
چند ثانیه سکوت...
چند ثانیه سکوت...
چند ثانیه سکوت...
مهشید نگاهی به من انداخت و گفت:اینو از کجا آوردی؟
سرمو با تعجب تکون دادم و گفتم:یعنی چی؟خب خریدم دیگه!
ایندفعه پارسا گفت:خیلی شبیهشه!
صدامو کمی بالا بردم و گفتم:شبیهِ چیه؟
پارسا بدون جواب دادن به سوال من نگاهشو به مهدیورضا انداخت که اونها هم با تعجب نگاهشونو روی پارسا و انگشتر میچرخوندن...
این وسط فقط منو رعنا از چیزی خبر نداشتیم...
رعنا سرشو کنار گوشم آورد و گفت:میدونی موضوع چیه؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:نمیدونم
رعنا روبه جمع گفت:یکی به ماهم بگه موضوع چیه!
مهشید:دوست پارسا..............
پارسا زود حرفشو قطع کرد و اخم کوچیکی به مهشید کرد و روبه من گفت:ممنون.
سرمو تکون دادم و گفتم:خواهش میکنم،کاری نکردم
ولی همچنان ذهنم درگیر بود
درگیر تغییر حالت چهرهی پارسا
درگیر نگاه های پرمتعجب مهشید
درگیر چهرهی ناراحت مهدیو رضا!
همهی اینا توی ذهنم میچرخیدن و دنبال جواب به همهی این سوالا بودم...
[یک هفته بعد]
زود از پله ها پایین اومدم و همونطور که به سمت در خروجی خونه میرفتم گفتم:مامان،صالح اومد!
مامان دستشو گذاشت روی سینشو گفت:الهی من قربون قدو بالاش بشم،برو درو براش باز کن،بچم گناه داره توی این هوای سرد!
زود در خونهرو باز کردم که صالح رو وسط کوچه که چمدون بزرگی دستش بود به سمتم اومد.
لبخندی زدم و با ذوق گفتم:سلام داداشی!
صالح هم لبخندی زد با مهربونی گفت:سلام خانم خانما
رفتم کمکش و نایلون های پراز وسایل رو از دستش گرفتم...
به سمت ورودی خونه راه افتادیم که مامان با اسپند به استقبال صالح اومد...
صالح با لبخند به مامان سلام کرد و مامان هم جوابشو داد
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_چهلوپنجم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
بعد از خوردن آش اینقدر خسته بودم که خوابم برد
با صدای مرتضی بیدار شدم
مرتضی: هانیه جان ! (انگار شب شده بود )
- ساعت چنده؟
مرتضی: نزدیک ۷ ،نمیخوای بیدار شی ؟
- وااییی چرا زودتر بیدارم نکردی ،میخواستم برم به عزیز جون کمک کنم ...
مرتضی: روز اولی مثل اینکه خیلی خسته شدی ،که حتی واسه نمازم صدات زدم بیدار نشدی
تن تن بلند شدم وضو گرفتم ،نماز مو خوندم ،لباسمو عوض کردم ،چادر رنگی رو سرم کردم - بریم اقا
مرتضی: بریم خانوم
وارد خونه شدیم همه اومده بودن - سلام
عاطفه جون: به خانووم ،ساعت خواب عزیزم
مریم جون: عع زنداداشمو اذیت نکنین ،بیچاره از صبح رفته بود پایگاه
سلام احوالپرسی کردم از خجالت رفتم تو آشپز خونه پیش عزیز جون...
- شرمنده عزیز جون ،خوابم برد،نتونستم زودتر بیام ...
عزیز جون: اشکال نداره عزیزم ،میدونستم خسته ای ،بیا الان این سالادا رو درست کن
- چشم
موقع شام سفره رو گذاشتیم
دست پخت عزیز جون حرف نداشت
یه دفعه وسط غذا خوردن
حسین اقا گفت: زنداداش عکس ما رو کی میکشی؟
عاطفه جون : عکس چی ؟
حسین اقا : عکس شهادت...
عاطفه : وااا یعنی چی؟
مرتضی: هیچی زنداداش ، داداش حسین شوخی میکنه ،هانیه میاد پایگاه عکسای شهدا رو طراحی میکنه همین
مریم: وایی چه عالی ،هانیه عکسا رو میاری خونه؟
- نه ،همونجا میزارم قراره آقا مرتضی با حاجی صحبت کنه واسشون قاب درست کنیم
عاطفه : چه فکر خوبی کردی،هانیه جان ،آفرین
- خیلی ممنونم
حسین اقا : خوب حالا که همه با این کار موافق هستین، زنداداش امشب باید یه عکس از من هم طراحی کنین
همه گفتن : ععععع...
http://≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#عاشقان_دو_مدافع💙
#قسمت_چهلوپنجم✨
#نویسنده_خانمعلیابادی✍
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چراااا؟؟؟
سرشو انداخت پاییـݧ و گفت نمیخوام مارو باهم ببینہ...حرفشو تایید کردم و رفتیم داخل خونہ
باورم نمیشد یہ خونہ ۸۰مترے و کوچیک باساده تریـݧ وسایل
خانم ها داخل اتاق بودݧ ،رفتم سمت اتاق خانم مصطفے بہ پام بلند شد .
بهش میخورد ۲۳سالش باشہ صورت سبزه و جذابے داشت آدمو جذب خودش میکرد
کنارش نشستم و خودمو معرفے کردم
دستمو گرفت ، لبخند کمرنگے زد و گفت :خوشبختم تعریفتونو زیاد شنیده بودم اما قسمت نشده بود ببینمتوݧ
چهره ے آرومے داشت اما غم و تو نگاهش احساس میکردم
از مصطفے برام میگفت از ایـݧ کہ از بچگے دوسش داشتہ و منتظر مونده کہ اوݧ بیاد خواستگاریش
از ایـݧ کہ چقد خوش اخلاق ومهربوݧ بوده ،از ۶ماهے کہ باهم بودݧ و خاطراتشوݧ
بغضم گرفت و یہ قطره اشک از چشمام جارے شد سریع پاکش کردم و لبخند زدم
حرفاش بهم آرامش میداد اما دوست نداشتم خودمو بزارم جاے ا وݧ.
.
موقع برگشت تو ماشیـݧ سکوت کرده بودم چیزے نمیگفتم
علے روز بہ روز حال روحیش بهتر میشد اما هنوز مثل قبل نشده بود
زیاد نمیدیدمش یا سرکار بود یا مشغول درس خوندݧ واسہ امتحاناش بود اخہ دیگہ ترم آخر بود
تا اربعیـݧ یہ هفتہ مونده بود و دنبال کارهاموݧ بودیم...
دل تو دلم نبود خوشحال بودم که اولین زیارتمو دارم با علی میرم. اونم چه
زیارتی...
یه هفته ای بود اردلان زنگ نزده بود زهرا خونه ی ما بود، رو مبل نشسته
بود و کلافه کانال تلوزیونو عوض میکرد
مامان هم کلافه و نگران تسبیح بدست در حال ذکر گفتن بود
بابا هم داشت روزنامه میخوند
اردلان به ما سپرده بود که به هیچ عنوان نذاریم مامان و زهرا اخبار نگاه
کنن
زهرا همینطور که داشت کانال رو عوض میکرد رسید به شبکه شیش
گوینده اخبار در حال خوندن خبر بود که به کلمه ی"تکفیری هادر مرز
سوریه"رسید
یکدفعه همه ی حواس ها رفت سمت تلوزیون
سریع رفتم پیش زهرا و با هیجان گفتم: إ زهرا ساعت ۷ الان اون سریال
شروع میشه
کنترل رو از دستش گرفتم و کانال رو عوض کردم
_ بنده خدا زهرا هاج و واج نگام میکرد اما مامان صداش در اومد:
- اسماء بزن اخبار ببینم چی میگفت
بیخیال مامان بزار فیلمو ببینیم
دوباره باصدای بلند که حرصو و عصبانیت هم قاطیش بود داد زد: میگم
بزن اونجا
بعد هم اومد سمتم، کنترل رو از دستم کشید و زد شبکه شیش
بدشانسی هنوز اون خبر تموم نشده بود
تلویزیون عکسهای شهدای سوریه و منطقه ای که توسط تکفیری ها اشغال
شده بود رو نشون میداد
مامان چشماشو ریز کرد و سرشو یکم برد جلو تر یکدفعه از جاش بلند شد
و با دودست محکم زد تو صورتش:
یا ابوالفضل اردلان!!!؟؟...
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#قسمت_چهلوپنجم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
مهسو
ته ریش چندروزه اش،لباس مشکیش،لاغرشدنش،همه ی اینا توی چشم بود..دسته ی چمدون رو رهاکردم…وخودموتوی آغوشش انداختم…
اشکهام سرازیرشد،ولرزش شونه های مردونه ی برادرم رو حس کردم…
مهیارمن،توی این مدت به یه پیرمرد تبدیل شده…
*
افرادزیادی برای خاکسپاری اومده بودند…مراسم رومطابق رسوم مسیحیت توی کلیسابرگزارکردیم…
بعدازطلب آمرزش همگانی…وکمی سخنرانی توسط کشیش کلیساطبق آداب و رسوم تابوت پدر ومادرم به سمت قبرشون حمل شد…
تابوت هاروتوی قبرقراردادندوکشیش رپی هرکدوم ازتابوتها صلیبی قرارداد..
بادرخواست کشیش هرکدوم ازفامیل های نزدیک بایدمقداری خاک رو روی تابوت میریختن،اول ازهمه مهیار،بعدازاون تنهاعمه ام…وبعد یاسر…
نوبت به من رسیده بود…
کشیش مشغول خوندن آیاتی ازکتاب مقدس بود…
همزمان شروع به خاک ریختن کردم وباصدای رسایی گفتم
«ماراتعلیم ده تاایام خودرابشماریم،تادل خردمندی راحاصل نماییم»
یاسر
++آقایاسرمن نگران مهسوام..اون دخترقوی نیست،تظاهربه قوی بودن داره…اون به خانوادش وابسته نبود ولی…
سرش روپایین انداخت،انکارکه برای زدن حرف خاصی مرددبود…
_طنازخانوم ادامه بدین…ولی چی؟
++شماروبه خدا ازمن نشنیده بگیرین…ولی…مهسوبه شمانیازداره..خیلی ازش دوری میکنید..اون الان فقط تشنه ی محبته…
بادرموندگی نگاهی کردم وگفتم..
_اون دست من امانتتته..محبت کردن من به اون فقط وابسته اش میکنه…من به زورواردزندگیش شدم..حق ندارم آینده اش رو خراب کنم…
++اون زن شماست،حق داره محبت ببینه…حقتونه محبت کنین …
لجبازی نکنید،مهسوتنهاست…
_ممنون،بهش فکرمیکنم
لبخندآرومی زد و ازسرجاش بلندشدوبه سمت اشپزخونه رفت..
+طنازراست میگه…دوباره ازدستش میدیا یاسر…
_میگی چکارکنم؟حافظش داره برمیگرده..حالیته امیر؟اونجوری منومیبخشه که حقیقتوبهش نگفتم و به خودم وابستش کردم؟
+همه ی ماشاهدیم که توکل تلاشتوکردی تاخانوادش راضی بشن،اونانخواستن یادش بیاد…اونا توروازش دورکردن..یادت رفته؟؟یادت رفته چه ظلمی بهت شد؟
یادته بخاطر مادرت چقد ضربه خوردین تو و مهسو؟بس نیست اینهمه سال زجر؟
_اون زن مسبب تموم این بدبختیاس…اگه نبود مهسو الان سالهابود که منومیشناخت…میدونست که بینمون چی گذشته..من کی بودم براش،چی بودم…الان عاشقم بود…
با نفرت از سر جام بلندشدم و گفتم…
_انتقام هردومون رو ازش میگیرم..
خودموتوی این اتاق لعنتی حبس کرده بودم،کارم شده بود اشک و آه و گریه…گاهی تصاویری جلوی چشمام جون میگرفت که باعث زجروآزارم بود…
دیگه هم حرفی به یاسرنزدم…میدونستم که مثل دفعه ی قبل أنگ دیوانگی بهم میزنه…
دلم میخواست یکی میبود که حرفهای دلم رو بهش بزنم…
یکی که ارومم کنه،ارامش عمیق و واقعی..
گاهی به سرم میزد خودم رو بکشم…ولی وقتی به پدرومادرم فکرمیکردم که روحشون عذاب میکشه و مهیاریکی یدونه ام که تنها میمونه…منصرف میشدم…
به پنجره ی اتاق خیره شدم…#ماه خودنمایی میکرد…
خیلی زیباوقشنگ بود…
به یادشبی افتادم که خدای یاسر رو به ماه تشبیه کردم و باهاش حرف زدم…
یادم اومد که اون شب رو با چه آرامش عمیقی خوابیدم…حتی تاچندروزبعدهم اثرات اون آرامش روداشتم…
این دین چی داره؟که یاسراینقدرارومه ولی من مثل اسفندروی آتیش…
دلم میخواست ازاین سردرگمی رهابشم…دلم ارامش میخواست…یه اعتمادقلبی…
ارامش یاسر نشأت گرفته ازایمانش بود..و من این رو به وضوح حس میکردم…
#دلمیهتغییراساسیمیخواست
یاسر
امروز توی ستادجلسه بود،رسیده بودم به قسمت سخت ماجرا..بعدازکلی حرف شنیدن ازاین واون حالابایدبرم یه گزارش کاملامفصل ارائه بدم تالاقل اینجوری راضی بشن..
هماهنگ کرده بودم تاچندنفرمحافظ برای چندساعتی که ماخونه نیستیم بیان ..
+کجامیری؟
ابرویی بالاانداختم وگفتم…
_به به مهسوووخانم…منورکردید حضرت والا…آفتاب ازکدوم وردرومده حاج خانم؟
+ناراحتی برگردم توی اتاقم..؟
_نه نه نه…خبرمیدادی چراغونی کنم خونه رو..
+لازم به چراغونی نیست،بگوکجامیری؟
_یه جلسه ی کاریه…من وامیرمیریم،به بچه هاسپردم مراقب اینجاباشن…خیالت راحت باشه..
+مراقب خودت باش یاسر…دیگه ازرانندگی میترسم…
لبخندارومی زدم و گفتم
_چشم علیاحضرت،شما جون بخواه..کیه که بده
+خیییلی بدی…
*
++داداش یک هفته ی دیگه اول محرمه…
_آره،خودمم توفکرش بودم..
++میخوای چکارکنی؟امسال هم روضه هاروداریم؟
_پس چی؟نذرآقاجونه ها…زمین نبایدبمونه…
+پس امروز بعدازجلسه حتما بریم صحبت کن برای موادغذایی…دیرشده ها…
_آره،حتمایادم بنداز داداش..
http://≡Eitaa.com/dronmah