eitaa logo
درونِ ماه
311 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 💙 ✍ یاسر بعد از شام توی پذیرایی نشسته بودیم گوشیم زنگ خورد... با نگاه کردن به مانیتورگوشی متوجه شدم سرهنگه... ازجام بلندشدم و گفتم _ببخشیدمیرسم خدمتتون لحظه ی آخر نگاه متعجب وکنجکاو مهسورودیدم... وارداتاقم شدم و درروبستم و تماس رووصل کردم _سلام قربان +سلام یاسر،کجایی _خونم،چطورمگه؟ +امیرکجاس؟چراگوشیش خاموشه؟ _امیرهم اینجاست،والانمیدونم گوشیشو.چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟ +جلسه ی فوری داریم...فردا راس ۱۰صبح اتاق کنفرانس باشین... _چشم قربان بعد از خداحافظی با سرهنگ امیررو صدا زدم تا بیاد توی اتاق... مهسو بعدازرفتن بچه ها...خواستم برم توی اشپزخونه که یاسرصدام زد... _بله +بیابشین کارت دارم.... شونه ای بالاانداختم و روی مبل نشستم.. _خب میشنوم رئیس... باکلافگی گفت +مهسوخوب گوش کن،ازامشب حواستو خیلی بایدجمع کنی...اونی که نباید, اتفاق افتاده...این ترم هم مرخصی میگیری...فردا هم دانشگاه نمیری...ولی پس فردا باهم میریم و مرخصی رو میگیرم... _آخه چرااااا...یعنی درسم نخونم؟ +ببین مهسو،این بحث با لجبازی به هیچ جایی نمیرسه...پس تلاشتونکن...فقط به حرفم گوش کن.اوکی؟ بهش خیره شدم و گفتم _شماها که هرچی گفتین گوش دادم...اینم روش.... و ازجام بلندشدم و وارداتاقم شدم.... بلافاصله اشکام شروع به ریختن کرد... گوشیم رو از جیبم خارج کردم و اولین آهنگ رو پلی کردم.... وشروع کردم به ضجه زدن.... نگاهی به ساعت انداختم،هشت بود...سریع لباس کارم رو تنم کردم و بعد از برداشتن وسایلم از خونه خارج شدم.... چون مهسو خواب بود خودم دررو قفل کردم و به سمت آسانسور رفتم.... بعدازسوارشدن یادم اومد که به امیرحسین زنگ نزدم... سریع گوشیمو ازجیبم خارج کردم و باامیرتماس گرفتم... بعدازچندبوق برداشت +بله _بله و بلا...صبح بخیر.آماده باش میام باهم بریم... +کجابریم؟ _امییییر،وقت خوبی برای شوخی نیست،منتظرم نزاریا...فعلا وتلفن رو قطع کردم... امروزاصلااعصاب درست و حسابی نداشتم...معده ام شروع به تیرکشیدن کرده بود..اه لعنتی...الان نه تروخدا... بعداز سپری شدن چنددقیقه رانندگی همراه باتیرکشیدن معده به کوچه امیراینارسیدم خواستم باهاش تماس بگیرم که دیدم یهو در روبازکردوخودش رو پرت کرد توماشین +بححح سلااام سرگردمملکت...چطوریایی اخمی کردم و گفتم.. _حالم افتضاحه فقط سکوت لطفا.. اونم که ازتهدیدهای من ترس داشت کمربندشوبست و گفت +یاصاحب وحشت،خدارحم کنه... توجهی نکردم و ماشین رو به راه انداختم.. **** هر ده نفرمون توی اتاق کنفرانس نشسته بودیم و منتظر بودیم... در بازشد و سرهنگ وارد اتاق شد...همه همزمان بلندشدیم و احترام گذاشتیم... بافرمان آزادباش سرهنگ سرجاهامون نشستیم.. *** نوبت به من رسیده بود تا گزارش کاررو تحویل بدم... به سمت تابلوی دیتا رفتم و شروع کردم: _بسم الله الرحمن الرحیم ازاونجایی که بیشترین ربط رو من و سرگرد مهدویان و بیشتر شخص من البته به این پرونده داریم باید نکاتی رو روشن کنیم. درابتدا تصمیم براین شد که من به هرسه جناح کمک کنم درظاهر...ولی کل کمک اصلی من به جناح خودمون که فعلا مخفی هست میرسه... همونجور که مستحضرید سابقا فقط با یک باند قاچاق طرف بودیم،ولی با مشکلی که بین رییس باند و همسرش پیش اومد این باند به دودسته و جناح تقسیم و تبدیل شد.... بعداز کشتن یکی از سردسته ها درسال پیش که به دست من انجام شد...دخترخوانده ی اون شخص به ریاست باندرسید که خیلی ازخود اون زرنگ تر و عقرب صفت تره...درست مثل اسم گروهشون... ولی حالا متاسفانه خبری که به ما رسیده خبر ورود سردسته ی یکی ازاین باندها یعنی همون دختر به ایران هست... و دلیلش رو من فقط و فقط انتقام شخصی میدونم... پس ما وضعیت رو اورژانسی اعلام میکنیم و بااجازه ی شما نقشه ی بعدی رو اجباراعملی میکنیم.... تغییر لوکیشن... http://≡Eitaa.com/dronmah
۲۱ تیر ۱۴۰۱