#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#ادامه_قسمت_بیستودوم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
باتمسخر نگاهی بهم انداخت و گفت
+آره راس میگیا...قتل نکردی...فقط به یاشار تکیه زده بودی و دستت روی شونه اش بود و هممون صدامون تاآسمون هفتم میرفت...
مستاصل نگاهش کردم ..ادامه داد..
+مهسو قبول کن بابات هم میبود تشر میزد..چه بسا تو گوشت هم میزد...میدونی که حتی باباتم رواینجور برخوردا باجنس مخالف حساسه..چه برسه به آقایاسر که هم مسلمونه و مذهبی.هم شوهرته.
عصبانی شدم و گفتم
_کدوم شوهر بابا؟تازه همین دیشب عقدموقت بینمون خوندن.فقط یه اسمه برام.همین.قرارنیس بهش متعهد باشم که.اون فقط مسئول حفاظت از جونمه.نه بیشتر
خودم هم حرفامو قبول نداشتم.اوج یک تفکر بچگانه بود...
+مطمئنم خودتم حرفاتوقبول نداری...اون چه اسم باشه چه یه قرارداد ومحافظ بازم شوهرته.درسته حسی بینتون نیست ولی باید تعهدت رو رعایت کنی.حالا هم که به دین ما درومدی مسلما باید یه سری از کارای سابق رو ترک کنی عزیزم...
الانم آروم باش.خوشبختانه اینقد فهم داشته که برخوردبدی بات نداشته و فقط تذکر داده.پاشو،پاشو دیگه نشین اینجا...
دستموتوی دستش گذاشتم ازجام پاشدم و ازاونجا دورشدیم...
#هواخواهتوامجــانــا😍
#ومیــدانمکـهمیـدانی😍
http://≡Eitaa.com/dronmah