eitaa logo
درونِ ماه
298 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
°مشتاق‌هم‌صحبتی‌با‌شما:)🌱 @ZEHNIJAT
برسی‌به‍‌جایی‌که:::: °لحظه‍‌شماری‌کنی‌برای‌وقت‌اذان...🌱 °موقع‌نماز‌از‌ذوق"اون"قلبت‌تند‌بزنه...^^💓 : اخ‌‌چِ‌قشنگ‌است‌دلداگی‌برای‌"او"؛))))) ||🌱
•🌿❛ اره‌گلم:) . . موفقیت‌که‌ الکی‌نیست!!☝🏾✨😉 ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ @CHERA_CHADOR
•🌿❛ -یا ایها الذین آمنوا +آدم حسابی باشید :)
•🌿❛ رفیق‌اونیڪہ تابہش‌نگاه‌میڪنۍ‌یادخدا🌼 ‌بیافتۍرفیقۍ‌ڪہ‌تورو به‌ڪمال‌ومعرفت‌نزدیڪ‌ڪنہ.👌🏻🌱 بچہ هابگردیݩ‌دنبالِ‌همچیݩ‌رفیقایۍ!😍 دوتارفیق‌کہ👬 با‌هم‌به‌دنیا‌اومدن‌با‌هم‌رشد‌کردن‌با‌هم‌شہید‌شدن🥀 چہ‌خوبݩ همچین‌رفیقایێ☘‌‌‌‌‌‌‌‌🐚 ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ @CHERA_CHADOR
•🌿❛ -زن، دست‌شو برای دست دادن دراز کرد، ولی امام موسی صدر ، دستاشو روی سینه‌ش گذاشت...:) زن گفت: ترسیدی نجس بشی؟!‌ امام موسی صدر گفت: نه! بلکه طهارتِ شما حفظ بشه:)) ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ @CHERA_CHADOR
‌•🌿❛ 💡 جدی‌گرفتہ‌ایم‌زندگےِ‌دنیایے‌را وشوخے‌گرفتیم‌ قیامت‌را... کاش‌قبل‌ازاینکہ‌بیدارمان‌کنند بیدارشویم...(:💔! ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ @CHERA_CHADOR
سلاااام سلاااام 💚☁️:) خب امشب پارت های آخر رمان باید گذاشته بشه‌‌ََ 🌻 :/ متاسفانه ادمینی که رمان رو میزاره کاری براش پیش اومده و فکر کنم تا صبح شنبه آنلاین نشه 🥺=) متاسفانه من هم پارت های آخر رمان رو ندارم👩🏻‍🦯🕳️ :( شرمنده. انشاءالله شنبه ادمین رمان بتونن آنلاین بشن و رمان رو بزارند🍃🍓:) یا علی 🤚🏻🌳
😁اینـم از پارتــ‌‌‌ها 😜😂
📚: 🌈 ✨ بچه ها رو صدا کردم و اومدن وقتی هدیه های دست وحید رو دیدن، جیغ کشیدن و بدو اومدن سمت ما.وحید بلند میخندید.😁 👈اول هدیه فاطمه سادات🎁👧🏻 رو بهش داد.فاطمه سادات پنج سالش بود و عاشق کتاب.📚هیچی به اندازه کتاب خوشحالش نمیکرد. وحید ده تا کتاب براش گرفته بود و تو یه جعبه خیلی خوشگل گذاشته بود. فاطمه سادات یکی یکی کتاب ها رو درمیاورد،با ذوق نگاهش میکرد،😍بعد میدید یکی دیگه هم هست دوباره جیغ میکشید و اون یکی رو هم برمیداشت. برای ده تا کتاب،ده بار جیغ کشید.😍☺️من و وحید هم باخنده نگاهش میکردیم. وقتی مطمئن شد دیگه تموم شده، خودشو انداخت بغل وحید 😍🤗و حسابی بوسش میکرد.😘👧🏻وحید هم حسابی کیف میکرد. بعد دو تا ماشین به پسرها داد.🎁🎁👦🏻👦🏻پسرها هم که دوسال و دو ماهشون بود،مثلا میخواستن مثل فاطمه سادات باشن.😅 جیغ کشیدن و دو تایی خودشون رو انداختن بغل وحید.فاطمه سادات گوشیمو آورد و گفت: _عمه نجمه ست،با شما کار داره.📲 به وحید نگاه میکردم.گفتم: _سلام نجمه جان....خوبیم خداروشکر، شما خوبی؟همسرگرامیتون خوبن؟.... آره،خونه ایم......وحید هم اومده.😊 وحید سؤالی نگاهم میکرد.🙁 -بفرمایید،قدمتون روی چشم.... خداحافظ😊 وحید گفت: _میخوان بیان اینجا؟😕 -آره.😊 -چرا گفتی بیان؟!! میگفتی یه شب دیگه بیان.😐 -وحیدجانم!!!! مهمان میخواد بیاد بگم نیاد؟!!!😳 -آره،بگو امشب نیان.اصلا گوشی رو بده،خودم بهش میگم.😐 دستشو دراز کرد گوشی رو بگیره،گوشی رو بردم کنار.باتعجب گفتم: _وحید!!! شما که مهمان نواز بودی؟!!!😊 گفت: _آخه امشب؟! پیش اونا که نمیشه کیک بیاریم.گوشی رو بده.یه جوری بهش میگم که ناراحت نشن.😐🎂 باخنده بلند شدم و گفتم: _نخیر.زشته من گفتم بیان،شما بگی نیان.میگن زن و شوهر باهم اختلاف دارن...الان هم برو لباس هاتو عوض کن،گفتن نزدیکن.😠😁 وحید بلند شد و گفت: _بذار نجمه بیاد،من میدونم و اون. حسابشو میرسم.😬👊 خنده م گرفت.گفتم: _بیا برو،داداش مهربون.😃هرکی ندونه من میدونم که شما کمتر از گل به خواهرات نمیگی.😉 وحید لبخند زد ☺️و رفت لباس هاشو عوض کنه..سریع کاغذ کادو ها رو جمع و جور کردم.دسته گل خوشگلمو تو گلدان خوشگل گذاشتم.💐😌یه کم نگاهش کردم بعد رفتم که آماده بشم... زنگ درو زدن... من و وحید جلوی در ایستاده بودیم که یه دفعه آقاجون وارد شد.😅من و وحید تعجب کردیم.😟نجمه نگفته بود بقیه هم هستن.بعد آقاجون،بابا وارد شد.تعجب ما بیشتر شد.😳 بعد مامان.بعد مادروحید.من و وحید با تعجب نگاهشون میکردیم😳 و فقط میگفتیم سلام.😳✋اونا هم پشت سر هم وارد میشدن و بالبخند نگاهمون میکردن.😃😄😁 بعد علی با یه ظرف میوه اومد.🍊🍎🍇 بعد محمد.بعد شوهر نرگس یه ظرف شیرینی داشت.🍰 بعد شوهرنجمه.اسماء،مریم،نرگس و بعد بچه ها.وحید خواست درو ببنده که نجمه گفت: _داداش،منو یادت رفت.😜 وحید درو باز کرد.نجمه با یه کیک بزرگ اومد تو،😎🎂سلام کرد و رفت پیش بقیه. من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم. علی باخنده گفت: _شما نمیاین تو؟ بفرمایید،منزل خودتونه.😁 همه خندیدن.😀😃😄😁😂 ما به بقیه نگاه کردیم.همه نشسته بودن. محمد بالبخند گفت: _ظاهرا مزاحم شدیم.😁😜 همه خندیدن.😀😃😄😁من و وحید به هم نگاه کردیم بعد به بقیه.همه به ما نگاه میکردن.آقاجون گفت: _چرا نمیشینین؟😁 یه مبل دو نفره رو برای ما خالی گذاشته بودن.من و وحید باهم رفتیم پیش بقیه. گفتم: _همگی خیلی خوش اومدین.☺️ همه خندیدن.گفتم: _چرا میخندین؟!!!😅 نرگس بالبخند گفت: _مطمئنی خیلی خوش اومدیم؟!😜😂 همه خندیدن....😀😃😄😁😂 ادامه دارد... نویسنده✍🏻 بانو مهدی‌یار_منتظر_قائم ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR