eitaa logo
درونِ ماه
296 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🌈 ✨ بچه ها رو صدا کردم و اومدن وقتی هدیه های دست وحید رو دیدن، جیغ کشیدن و بدو اومدن سمت ما.وحید بلند میخندید.😁 👈اول هدیه فاطمه سادات🎁👧🏻 رو بهش داد.فاطمه سادات پنج سالش بود و عاشق کتاب.📚هیچی به اندازه کتاب خوشحالش نمیکرد. وحید ده تا کتاب براش گرفته بود و تو یه جعبه خیلی خوشگل گذاشته بود. فاطمه سادات یکی یکی کتاب ها رو درمیاورد،با ذوق نگاهش میکرد،😍بعد میدید یکی دیگه هم هست دوباره جیغ میکشید و اون یکی رو هم برمیداشت. برای ده تا کتاب،ده بار جیغ کشید.😍☺️من و وحید هم باخنده نگاهش میکردیم. وقتی مطمئن شد دیگه تموم شده، خودشو انداخت بغل وحید 😍🤗و حسابی بوسش میکرد.😘👧🏻وحید هم حسابی کیف میکرد. بعد دو تا ماشین به پسرها داد.🎁🎁👦🏻👦🏻پسرها هم که دوسال و دو ماهشون بود،مثلا میخواستن مثل فاطمه سادات باشن.😅 جیغ کشیدن و دو تایی خودشون رو انداختن بغل وحید.فاطمه سادات گوشیمو آورد و گفت: _عمه نجمه ست،با شما کار داره.📲 به وحید نگاه میکردم.گفتم: _سلام نجمه جان....خوبیم خداروشکر، شما خوبی؟همسرگرامیتون خوبن؟.... آره،خونه ایم......وحید هم اومده.😊 وحید سؤالی نگاهم میکرد.🙁 -بفرمایید،قدمتون روی چشم.... خداحافظ😊 وحید گفت: _میخوان بیان اینجا؟😕 -آره.😊 -چرا گفتی بیان؟!! میگفتی یه شب دیگه بیان.😐 -وحیدجانم!!!! مهمان میخواد بیاد بگم نیاد؟!!!😳 -آره،بگو امشب نیان.اصلا گوشی رو بده،خودم بهش میگم.😐 دستشو دراز کرد گوشی رو بگیره،گوشی رو بردم کنار.باتعجب گفتم: _وحید!!! شما که مهمان نواز بودی؟!!!😊 گفت: _آخه امشب؟! پیش اونا که نمیشه کیک بیاریم.گوشی رو بده.یه جوری بهش میگم که ناراحت نشن.😐🎂 باخنده بلند شدم و گفتم: _نخیر.زشته من گفتم بیان،شما بگی نیان.میگن زن و شوهر باهم اختلاف دارن...الان هم برو لباس هاتو عوض کن،گفتن نزدیکن.😠😁 وحید بلند شد و گفت: _بذار نجمه بیاد،من میدونم و اون. حسابشو میرسم.😬👊 خنده م گرفت.گفتم: _بیا برو،داداش مهربون.😃هرکی ندونه من میدونم که شما کمتر از گل به خواهرات نمیگی.😉 وحید لبخند زد ☺️و رفت لباس هاشو عوض کنه..سریع کاغذ کادو ها رو جمع و جور کردم.دسته گل خوشگلمو تو گلدان خوشگل گذاشتم.💐😌یه کم نگاهش کردم بعد رفتم که آماده بشم... زنگ درو زدن... من و وحید جلوی در ایستاده بودیم که یه دفعه آقاجون وارد شد.😅من و وحید تعجب کردیم.😟نجمه نگفته بود بقیه هم هستن.بعد آقاجون،بابا وارد شد.تعجب ما بیشتر شد.😳 بعد مامان.بعد مادروحید.من و وحید با تعجب نگاهشون میکردیم😳 و فقط میگفتیم سلام.😳✋اونا هم پشت سر هم وارد میشدن و بالبخند نگاهمون میکردن.😃😄😁 بعد علی با یه ظرف میوه اومد.🍊🍎🍇 بعد محمد.بعد شوهر نرگس یه ظرف شیرینی داشت.🍰 بعد شوهرنجمه.اسماء،مریم،نرگس و بعد بچه ها.وحید خواست درو ببنده که نجمه گفت: _داداش،منو یادت رفت.😜 وحید درو باز کرد.نجمه با یه کیک بزرگ اومد تو،😎🎂سلام کرد و رفت پیش بقیه. من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم. علی باخنده گفت: _شما نمیاین تو؟ بفرمایید،منزل خودتونه.😁 همه خندیدن.😀😃😄😁😂 ما به بقیه نگاه کردیم.همه نشسته بودن. محمد بالبخند گفت: _ظاهرا مزاحم شدیم.😁😜 همه خندیدن.😀😃😄😁من و وحید به هم نگاه کردیم بعد به بقیه.همه به ما نگاه میکردن.آقاجون گفت: _چرا نمیشینین؟😁 یه مبل دو نفره رو برای ما خالی گذاشته بودن.من و وحید باهم رفتیم پیش بقیه. گفتم: _همگی خیلی خوش اومدین.☺️ همه خندیدن.گفتم: _چرا میخندین؟!!!😅 نرگس بالبخند گفت: _مطمئنی خیلی خوش اومدیم؟!😜😂 همه خندیدن....😀😃😄😁😂 ادامه دارد... نویسنده✍🏻 بانو مهدی‌یار_منتظر_قائم ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ ‌+نظر تو چیه؟بمونیم یا بریم؟ علی یکم فکر کرد و گفت:برید،فکر میکنم اینجا برای سارا خانوم خوب نیست +منظورت چیه؟ علی به ماهی‌های توی حوض نگاهی انداخت و گفت:اینجا تو فشاره!یجوری رفتار میکنه،انگار ترسیده! ‌ از جام بلند شدم و گفتم:باید برم بلیط جور کنم...... خواستم ادامه‌ی حرفمو بزنم که علی مچ دستمو گرفت و گفت:چی؟بلیط چی؟ +خب میخوایم برگردیم علی خندید و گفت:ماشین من هست داداش با تعجب گفتم:ماشین تو؟یعنی ما با ماشین تو بریم؟ علی شونه‌هاشو بالا انداخت و گفت:اره...مگه چیه؟ دستمو روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:نه...ممنون ‌ علی:حرف نباشه،حاله سارا خوب نیست یهو گفت:ببخشید ببخشید که راحت صحبت میکنم،نمیتونم وقتی خودش اینجا نیست جمع ببندم خندیدم،خودم به این موضوع دقت نکرده بودم +از دست تو! علی:خب برین آماده شین دیگه +علی جان!ممکنه هر اتفاقی بیوفته،ما نمیتونیم با ماشین تو بریم گیلان علی:اووووو...مگه میخواد چی شه؟هرطور شد اشکال نداره +عل علی نذاشت ادامه‌ی حرفمو بزنم و زود گفت:پارسا!این اصلا خوب نیست،مگه نمیگی سارا از هواپیما میترسه؟برا امروز بلیط نیست....با ماشین من برید،من این هفته نیازی بهش ندارم خودمم فکر میکردم نباید با هواپیما بریم! +باشه ذهنم درگیر شده بود،چطور باید به سارا میگفتم؟اون برای امروز کلی برنامه چیده بود! جواب خانواده رو چطور میدادیم؟ سارا نگران پرسید:چی میخوای بگی پارسا؟ +چطور بگم... سارا:بگو ‌ تند گفتم:امروز باید بریم گیلان با این حرفم سارا جا خورد و با تعجب گفت:امروز؟گیلان؟ +اره... سارا بدون مکث پرسید:بخاطر دانیال؟ نگاهمو به علی که نگران چشم به ما دوخته بود انداختم و گفتم:اره سارا روی زمین نشست و گفت:یاحسین کنارش زانو زدم و با نگرانی گفتم:سارا؟چی شد؟خوبی؟ سارا همینطور که اشکاشو پس میزد گفت:چرا؟ +چی چرا؟ سارا:چرا مارو اذیت میکنه؟ چشمامو روی هم فشردم و با اطمینان گفتم:اون هیچ کار نمیتونه بکنه سارا با صدای نسیتا بلندی گفت:پس چی؟؟؟ها؟ +آروم باش سارا؛من نمیذارم اون کاری کنه،مطمئن باش سارا تند تند اشکاشو پاک کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:به مامان‌بزرگ چی بگیم؟ +فکرشو کردم...بعدا از دلش در میاریم... سارا:باشه نمیدونستم باید بهش میگفتم که با ماشین علی میریم یا نه!دوست نداشتم نگران‌تر از الانش بشه! ولی تا چند ساعت دیگه میفهمید! ‌.... ➣@CHERA_CHADOR