بیاینباخودمونفکرکنیمو
آگاهانهبهسویاستقبالازعرفهراهیشویم!
#آیاشکرگزارهستیم؟!
انشاءﷲامروزکهدعایعرفهرومیخونیم
یهنگاهیبهترجمهفارسیایندعابندازیم.
رفیقببینچقدرآقاجانم'امامحسینع'
ازخداتشکرمیکنند،چقدرروحیهیشاکرانهدارند.
شکرگزاریکهاینروزهادرزندگیهامونکمرنگشده..
و قلیل من عبادی الشَکور
وکمباشنداونبندگانمنکهحسابیشکرگزارباشند
سبا،۱۳
منظورازشَکورکسیستکههمیشهشکرگزارِ...
ماهمبایدکاریکنیمکهجزاونافرادکمیعنی
شکورکههموارهوهمیشهدرحالشکرگزاریِباشیم.
همانطورکهمیدونیمقیامعاشورابرایهمهیما
درسهایزیادیداره...
یکیازدرسها،شکرگزاریدرهمهحالِ
حضرتزینب'س'بااینهمهسختیومصیبتیکهدیدند
بااینحالفرمودند:
مارَأیتُاِلاجمیلا:منهیچچیزجززیباییندیدم.
اینجملهپرازنکتهاستولییکیازهمیننکتهها
شکرگزاریاست.
یاحضرتمیفرمودند:
الحَمدالِلّٰهعَلیکُلِحال
پسبیایدامروزباخودمونعهدببندیم
کهمثلاهلبیتوازالگوبرداریازایشون
درهمهحالوهمیشهشکرگزارپروردگارمون
باشیم.
میگن تنها گناهی که روز عرفه بخشیده نمیشه، اینه که آخرش شک کنی که خدا منو بخشیده یا نه!
الان که از دعای عرفه اومدی..
الان که پاك پاك شدی..
مثل نوزاد تازه متولد شده..!
دیگه گناه نکن( :
دیگ قلب امام زمانت رو به درد نیار( :
از الان به بعدش رو درست راه برو..
صفحات قبلی دفترت رو، ارحم راحمین پاک کرد..
دیگ دفتر زندگیت رو کثیف نکن( :
-دعای امروز و امشبمون:
اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه بحق زینب الکبری (س)🌿
"سلاماهالیماه"
شرمندهامشبنمیتونمرمانبزارم😔
انشااللهفرداشبجبرانمیکنم:)
#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#قسمت_بیستودوم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
مهسو
باشنیدن صداش خون تورگهام یخ بست...
آروم به پشت سرم چرخیدم..
باچهره ای آروم نگاه میکرد..
+میشه چندلحظه؟؟؟
_بله بله...
نزدیکتر رفتم ،بچه ها بحث رو ادامه دادن ...متوجه شدم که طناز کنارایستاده و حواسش به ماست...
تا وقتی که ازدید بچه ها دورنشدیم توقف نکرد..
+به من نگاه کن
آروم سرمو بردم بالا
حالا میشد طوفان توی چشماش رو خوند...
اون چشمای سرمه ای حالا یکدست طوفان بود...
انگشت اشاره اشو به حالت تهدید آمیزی بالاآورد و جلوی صورتم نگه داشت...
+ببین مهسوخانم امیدیان..من از روز اول گفتم به حرفای من اهمیت بده ...گفتم مثل رفیق بهم اعتمادکن...گفتم همه جوره حمایتت میکنم توی این بازی...فقط یه چیز ازت خواستم...اینکه حرفامو محترم بشمری.
صبح بهت چی گفتم؟برات از غیرت و ناموس حرف زدم.برات ازچیزی حرف زدم که برای یه مردمهمه...گفتم توجه کن.
پس چراالان باید بیام ببینم جفت یه مشت دختر و پسر نشستی و از شدت خنده صدات آسمونو پرکرده؟چرا باید نگاه های اون پسراروببینم؟چراباید حتی به شوخی دستت بشینه روی شونه ی اون پسرا؟چرامهسو؟خودتواینقدرکم اهمیت دیدی؟اینقد کم؟تودختری...توی دین من توی آیین و مذهب من زن شکوه و عظمت و جلاله.زن نماد پاکی و اسوه ی نجابته.خودش رو درمقابل نامحرم حفظ میکنه و تکبر میورزه.چراآخه مهسو؟
_من...من کارام بی منظوربوده...من..
+هیییش...میدونم..زمان میبره تا یادبگیری و عادت کنی.ولی بخدا قسم فقط بخاطرخودت میگم.اگه یکی ازاون جمع ازاعضای اون باندباشه یادرارتباط باشه چی؟دیگه نمیخام بدون اطلاع من باکسی بگردی.آمارهمه ی دوستاتم برام لیست کن و لطفا بهم بده.اگر هم الان صدامو بالانبردم یا این حرفاروآروم گفتم دلیل برعصبانی نبودنم نیست...
دستشو آروم روی شونه ام زد و از کنارم ردشد...
لعنتی...من همیشه گندمیزنم...
تندتندقدم برمیداشتم و زیرلب داشتم باخودم حرف میزدم...
عه عه عه حیف که برای زن خیلی حرمت قائلم حیف که دستم امانته...حیف..وگرنه...
وگرنه چی یاسر؟ها؟میزدیش؟
نه خب ولی...لااقل دوتا دادنکشیدم خالی بشم...
مثل این خل و چلا شدم دارم باخودم حرف میزنم...
+آی عشقی...باز که گازشوگرفتی داری میری...
سرموبالا آوردم بادیدن طناز که کنار امیر ایستاده بود سرموپایین انداختم و گفتم:
_مهسو تنهاست لطفابریدپیشش.ممنون
++چشم.خدافظ
اینو گفت و باقدمهای تند ازما دورشد...
+دعواشو شما میکنین ، زن منو پر میدی چرا؟
نگاه عصبی بش انداختم و باپوزخندگفتم
_انگار ازین که با پسرامیگن میخندن خیلی راضی به نظرمیرسی...
+نخیر،راضی نیستم.منم کم تشرنزدم به طناز،ولی عزیز من کج دار و مریز حرکت کن.من و تو تازه دیشب شوهرایناشدیم. باید عادت کنن خب.قبول کن سبک زندگی و تربیتشون بامافرق داشته.مخصوصا مهسو خانم که تقریبامیشه گفت چیزی ازدین ما اونطور که باید بلدنیست.
به سمت نیمکتها رفتیم و نشستیم...
سرمو توی دستام گرفتم و آروم گفتم
_تو که میدونی من چقد حساسم رواین مسائل.آدم خشک مقدسی نیستم.ولی ناموسم برام مهمه.حالا میخاد صدسال باشه میخاد یه شب باشه که بهم محرم شده...
اگرقرار به گیردادن بود که نمیذاشتم بااین وضع مو و آرایش بیادبیرون.خداشاهده میبینمش آتیش میگیرم فاتحه ی خودمومیخونم که چطور قراره تحمل کنم این اوضاعو.
کاش این بازیوراه نمینداختیم امیر..هنوز نرفتیم توی اون چاردیواریامون اینجوره حال و روز،وای به حال بقیه اش...
امیر میخواست جوابمو بده که همون لحظه صدای اذان پیچید ..
+انگار امروز کل کائنات دست به دست هم دادن که من و تو حرفامونو کامل نتونیم بزنیم باهم
تک خنده ای زد و پاشد رو به روم ایستاد..
دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:
_پاشو فرمانده.پاشو نبینم غمتو..
یاعلی داداش
نگاهی به دستش انداختم و دستموتوی دستش گذاشتم و یاعلی گفتم و هردومون به سمت نمازخونه به راه افتادیم...
مهسو
همون جا نشسه بودم که صدای قدمهایی رو شنیدم...سرموبالاآوردم و طناز رودیدم که داره بانگاه نگرانش جلو میاد...
به زورلبخندی زدم و
_سلام پلانگتون..تواینجاچیکارمیکنی؟
+لازم نکرده تظاهرکنی...یاسر گفت اینجایی بیام پیشت...
_آقا یاسر...
+چی؟😳
_خوششون نمیادزنشون اسم یه مرد دیگه رو ببره...لابدآقا امیرحسینم اینجوره دیگه...
+آره خب..شاید...حالا چته بق کردی؟
_ازدست خودم و یاسر عصبانیم.
+چرا؟چی گفت بهت؟
نگاهی بهش انداختم و شروع کردم به تعریف ماجرا...
*
+یعنی دادوبیداد راه ننداخت؟نزدت؟
_نه بابا مگه قتل کردم؟
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#ادامه_قسمت_بیستودوم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
باتمسخر نگاهی بهم انداخت و گفت
+آره راس میگیا...قتل نکردی...فقط به یاشار تکیه زده بودی و دستت روی شونه اش بود و هممون صدامون تاآسمون هفتم میرفت...
مستاصل نگاهش کردم ..ادامه داد..
+مهسو قبول کن بابات هم میبود تشر میزد..چه بسا تو گوشت هم میزد...میدونی که حتی باباتم رواینجور برخوردا باجنس مخالف حساسه..چه برسه به آقایاسر که هم مسلمونه و مذهبی.هم شوهرته.
عصبانی شدم و گفتم
_کدوم شوهر بابا؟تازه همین دیشب عقدموقت بینمون خوندن.فقط یه اسمه برام.همین.قرارنیس بهش متعهد باشم که.اون فقط مسئول حفاظت از جونمه.نه بیشتر
خودم هم حرفامو قبول نداشتم.اوج یک تفکر بچگانه بود...
+مطمئنم خودتم حرفاتوقبول نداری...اون چه اسم باشه چه یه قرارداد ومحافظ بازم شوهرته.درسته حسی بینتون نیست ولی باید تعهدت رو رعایت کنی.حالا هم که به دین ما درومدی مسلما باید یه سری از کارای سابق رو ترک کنی عزیزم...
الانم آروم باش.خوشبختانه اینقد فهم داشته که برخوردبدی بات نداشته و فقط تذکر داده.پاشو،پاشو دیگه نشین اینجا...
دستموتوی دستش گذاشتم ازجام پاشدم و ازاونجا دورشدیم...
#هواخواهتوامجــانــا😍
#ومیــدانمکـهمیـدانی😍
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#ادامه_قسمت_بیستوسوم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
مهسو
تیپ متفاوت یاسر توجهم رو به خودش جلب کرده بود.توی این چندروز دقت کرده بودم که دقیقامثل خودم به آراستگی ظاهرش اهمیت میده.شیک و تمیز.
تیپ صبحش هم خیلی متعجبم کرد...اصلاتوقع تیپ اسپرت ازش نداشتم.درست مثل الان که کت و شلوار نپوشیده بود.
یه پیرهن یقه مردونه پوشیده بود و روش یه بافت پاییزه ی کرم شکلاتی
و شلوار کتون شکلاتی رنگ و کفش کالج شکلاتی رنگ که نخ نمای کرم رنگ داشت...
به پیشنهاد یاسر قراربود اول بریم خونه روببینیم بعد بریم تیراژه و مبلمان و سرویس چوب رو سفارش بدیم.
خونه ای که یاسرمیگفت همون اطراف بود.بیست دقیقه بعد روبه روی یه برج بیست طبقه ایستاد.
بیرونش که خوب بود.
ازنگهبانی گذشتیم وخواستیم وارد آسانسوربشیم.
دقیقا همون چیزی که ازش میترسیدم.
همه واردشده بودن ولی من هنوز نرفته بودم
+مهسوچرانمیای؟
_چیزه....میشه باپله بیام؟
+پللله؟نوزده طبقه رو؟😳
حالت چهره ام رو مظلوم کردم و گفتم
_من ازآسانسوروحشت دارم...
یاسر دکمه ی طبقه نوزده رو زد و گفت
+شما برید مام الان میایم
و کلید رو به یاسمن داد
وقتی آسانسور حرکت کرد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت...
+مگه نمیترسی؟پس بریم.
به دستش نگاهی کردم و دستمو توی دستش گذاشتم...
بازهم همون لرزش سر عقد رو حس کردم...انگار به دستای من حساسیت داشت این بشر...
وارد اون یکی آسانسور شدیم...
دکمه ی طبقه روزد
پشت سرم ایستاد ومنوبه خودش نزدیک کرد
ودستاش رو روی چشمام گذاشت
آروم دم گوشم گفت
+وظیفه ی یه محافظ اینه که حتی توی آسانسورم نزاره تودلت آب تکون بخوره...
لبخند ملیحی روی لبم نشست...
#برایاولینبارازآسانسورنترسیدم
#عشقآدمهایترسورابهمیدانمیکشد
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#قسمت_بیستوسوم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
یاسر
نمازم که تموم شد گوشیمو از جیبم درآوردم..
روی اسم مهسو که ذخیره کرده بودم #همسر ضربه زدم...
+الو
_سلام..دم دانشگاه میبینمت.
+باشه.
_فعلا.یاعلی
+بای
این بای رو من از رو زبون اطرافیانم بندازم هنرکردم واقعا.
تسبیحمو بوسیدم و دورگردنم انداختمش ...
کیفموبرداشتم و به سمت امیرحسین رفتم
_قبول باشه داداش من میرم مهسو منتظرمه...
+قبول حق.همچنین.باشه برو.فقط یادت نره بدخلقی نکنیا...
عاقل اندرسفیه نگاهش کردم و گفتم...
_این که من باخانمای ستاد بدخلقم وسرسنگین دلیل بر بدخلقی با زنم نمیشه...
خنده ای زد و گفت
+برو بینم چه زنم زنمی راه انداخته.برو به یار برس.یاعلی
با خنده بوسیدمش و
_یاعلی
از درب نمازخونه بیرون اومدم و کفشاموپوشیدم...به سمت پارکینگ رفتم وبعدازسوار ماشین شدن به سمت بیرون دانشگاه حرکت کردم...
دیدمش ،یه گوشه تنهاایستاده بود و سرش رو پایین انداخته بود.
انگار حرفام اثر کرده ها...ایول به خودم.ماشالله جذبه😅
رفتم کنارش و بوق زدم
_خانم امیدیان
سرش رو بالاآورد و بادیدن من متعجب شد.سوارماشین شدوکمربندش روبست .ماشین رو به حرکت درآوردم.همون لحظه پرسید
+اینقدازم دلخوری که گفتی خانم امیدیان؟خب معذرت میخام من واقعا این چیزارو زیادبلدنیستم...
لبخندی زدم و گفتم
_اولا خواهش میکنم اشکال نداره تجربه شد.دوما نخیر دلخورنیستم.اسمتونگفتم چون توی خیابون نخواستم اسمتوبفهمن.
نگاهی بهم انداخت و یه ابروشو بالابرد و لبخند ملیحی زد.
+آهاااا....الان کجامیریم؟
_بااجازتون الان میریم این شکم عزیزمونوسیرکنیم.بعدم میرسونمت خونه .
لبخندی زد و گفت
+باشه.
مهسو
بعد از خوردن ناهار که به پیشنهاد من فست فود بود به سمت خونه ی ما حرکت کردیم...
+عه...مهسو..یه چیزیو باید بهت بگم.
باکنجکاوی نگاهش کردم وگفتم
_یعنی چی میتونه باشه؟😅
+عقدمونوباید محضری بگیریم.عروسی هم...فکرنمیکنم بشه بگیریم.
سرمو پایین انداختم و بعدازکمی مکث بخاطر بغض گلوم گفتم
_موردنداره...کاریه که شده...اینجوری بهترم هست..کسی خبردارنمیشه ازدواج کردم.
مکثی کرد و گفت
+آره خب،دلیلی نداره بخاطر یه بازیه مسخره آیندتو خراب کنی.
همون موقع به درب خونمون رسیدیم.
کمربندموبازکردم و خواستم پیاده شم که..
+عصرمیام دنبالت،بریم برای یه سری خرید برای خونه و اینا...اگه دوس داری به مادرتم بگو تشریف بیاره.بهرحال شاید نظربخوای ازش.میخوای به یاسمن یا مادرمم بگم؟
_باشه.میسپرم بهشون.اگه دوس داشتی بگو.خوشحال میشم بیان.
+پس منتظرمون باش.ساعت پنج میام دنبالت.
_باشه.خدانگهدار
+یاعلی
ازماشین پیاده شدم و کلیدمو از کیفم درآوردم.درروبازکردم و واردخونه شدم .
لحظه ی آخر یاسر بوقی زد و حرکت کرد
به ساعت نگاه کردم...
چهاربود و هنوز اینا آماده نبودن....
امان از این خانمها ...
ازپله ها پایین رفتم..مامان وسط سالن پذیرایی حاضروآماده ایستاده بود...
_مامان این یاسمن کجاست؟چقدلفتش میده؟
صداش از پشت سرم اومد
+چته هی غرغرمیکنی؟اومدم بابا.بریم...
دستامو رو به آسمون بلند کردم و گفتم
_خدایا خودت به خیربگذرون...بریم
سوارماشین شدیم و به راه افتادیم.
تقریبا نزدیکای خونه ی مهسواینا بود که گوشیمو برداشتم و بامهسوتماس گرفتم
_سلام مهسو
+سلام
_آماده این؟
+آره من آمادم.مامانمم الان میاد.
_باشه پنج دقیقه دیگه دم خونتونیم.
+باشه.رسیدی یه پیام بده.
_باشه فعلا یاعلی
+بای
بای و...
+چیشد داداش؟
از آینه به صندلی عقب نگاهی انداختم و گفتم
_چی چیشد فضول خانم؟
+فضول خودتی.من کنجکاوم.
_بعله بعله صددرصد.هیچی مامانشم میاد.خوبه؟
+ممنون سرباز.آزادی
_من پلیسم تو دستورآزادباش میدی؟عجب
همونموقه به درب خونه اشون رسیدیم.پیاده شدم و زنگشون رو زدم..
+سلام.بفرماییدداخل.
_نه دیگه دیرمیشه ممنون.فقط عجله کنین.
+اومدیم.
بعد از یک دقیقه مهسو ومادرش ازخونه خارج شدن.برای چندلحظه به تیپ مهسو دقت کردم،مانتوی مشکی حریر تا روی زانو که سرآستیناش و دکمه هاوسر جیبهاش قرمز بود.
وشکوفه های خیلی ریز قرمز روی لباس کارشده بود..
شلوار مشکی دمپا با کفش پاشنه بلند پوشیده بود.وظاهراکیفش ست کفشاش بود.و روسری مشکی قرمزی رو هم به صورت زیبایی سرش کرده بود.خداروشکر موهاشو بیرون نریخته بود.و آرایش هم نداشت.بجز خط چشم.که فکر میکنم هردوش به احترام حضورمادرم بود.
سلام و احوالپرسی کردیم و مادرم با اصرارفراوان مهسو رو به جای خودش روی صندلی جلو نشوند.و پشت سر هم میگفت#زنبایدکنارشوهرشباشه
و هردفعه هم من و مهسو خندمون میگرفت ازاین تاکیدمکرر حضرت مادر...😅
http://≡Eitaa.com/dronmah