#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_اول✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
دختری از جنس زمین عاشق و دلداده سبک زندگی غربی فارغ از هر قید و بند دین داری...
از یه جای به بعد زندگی روی دیگری از خودش رو برای دختر نمایانمیکنه سرنوشتش جور دیگه ای رغم میخوره و به سمت سوی میره که حتی فکرش رو هم نمیکرد....
.
.
.
.
دوباره یه تیکه از موهای طلاییم که از زیر شالم لجوجانه به بیرون لغزیده بود رو با حرکت دست زیر شالم پنهان کردم
اووووف خسته شدم دیگه
من به حجاب عادت ندارم اصلا
چه برسه به حجاب سفت و سخت که یه تار موهام هم پیدا نباشه
کلا با حجاب و افراد چادری مشکل داشتم
ولی چه میشه میکرد
با نگاه غضب آلود مامان چادر روی سرم رو مرتب کردم و سعی کردم با حفظ حجاب کامل با متانت راه برم
_مامان حالا اگه دوتا تار مو بیرون بیاد قرآن خدا غلط میشه؟😒
مامان_عههه همیشه موهات بیرونِ حالا یه بارم بخاطر امام رضا(ع) بکن تو چیزی نمیشه دختر
دوباره لبه چادرو که از روی سرم افتاده بود جلو کشیدم و سعی کردم بقیشو از زیر پام خارج کنم که برای صدمین بار سکندری نخورم😩
این بار پدرم با آرامش گفت درش بیار رسیدیم حرم دوبار سرت کن
اینم فکر خوبه چادرو سرسری تا کردم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم و سر به زیر کنار بابا راه بیام
وای خدا خسته شدم حالا واجب بود به محض رسیدن بریم حرم؟
_مامان چقدر مونده برسیم حرم؟😕
جوابی از مامان نشنیدم که
دیدم به روبه رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینش داره زیر لب یه چیزی زمزمه میکنه. جلورو نگاه کردم... چشمم به گنبد طلا افتاد یهو دلم لرزید بی اراده زیر لب سلام دادم بدجوری محوش شده بودم یه حس و حال عجیبی داشت که منو مسخ کرده بود. یه حس دوست داشتنی خیلی برام عجیب بود منی که فقط به اصرار اینجا بودم چرا باید انقدر حالم خوب باشه از حضور دراین مکان شعری که در فضا پخش میشد توجهم رو جلب کرد...
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم
پنجره فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا ناامید برگرده
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم.
.
.
.
تو حالِ خودم بودم که دیدم مامان صدام میکنه اصلا تو اون لحظه متوجه نبودم اطرافم چی میگذره گذرزمان روهم حس نکردم خودم رو جمع و جور کردم به دنبال مامان راه افتادم...
_مامان اون پنجره که اونجا هست دورش شلوغه داستانش چیه
مامان-پنجره فولاده هرکدوم از آدما که به مشکلی برمیخورن میان دخیل میبندن تا گره از مشکلشون باز شه قربون امام رضا برم هیچکی رو دست خالی برنمیگردونه😍
-یکمی برام عجیبه 😑مگه میشه آهانی گفتم و با مامان به سمت حرم رفتیم من خیلی سرسری زیارت کردم اما مامان انگار داره با یه آدم صحبت میکنه بعد کلی گریه و دعا رضایت داد برای رفتن به هتل...
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_دوم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
یه هفته مثل برق و باد سپری شد
برخلاف چیزی که فکر میکردم خیلی بهم خوش گذشت
مخصوصا وقت هایی که تو حرم سپری کردم
آرامش عجیبی داشتم که برای خودم قابل درک نبود
حسی که تجربه نکرده بودم و نمیدونم از کجا سرچشمه میگرفت
ولی دیگه وقت رفتن و دل کندن بود
برای آخرین بار به حرم مطهر خیره شدم
دلم گرفته بود...
نمیدونم چرا
.
.
.
:حلما عزیزم بیدار شو
رسیدیم خونه
.با سستی لای چشم هامو باز کردم و گیج به مامان نگاه کردم
رسیدیم؟ کجا؟
انگار متوجه شد که هنوز گیجم که گفت:رسیدم تهران
جلو خونه هستیم
پیاده شو برو اتاقت با خیال راحت تا صبح بخواب
با کرختی از ماشین پیاده شدم و سمت خونه رفتم
چه زود رسیدیم
البته اگه همش خواب باشی معلومه که زمان زود میگذره...
سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم..
.
.
.
با احساس حرکت جسمی روی صورتم به سرعت بیدار شدم و یه جیغ بنفش کشیدم
:هیییییس منم دختر
حسینم چرا جیغ میکشی؟؟
پاشو تنبل خانم که دلم برات یه ذره شده
.با حرص به حسین خیره شدم که با لبخندی بزرگ و پر تو دستش با خنده نگام میکرد
:چی شده خواهری؟
زبونتو مشهد جا گذاشت...
هنوز حرفش تموم نشده بود که بالشتو سمتش پرتاب کردم
جا خالی داد و با خنده گفت: زود بیا پایین میخوایم صبحونه بخوریم
در ضمن زیارت قبول تنبل خانم
.برو الان میام پایین داداشی
چقدر دلم برای شیطنت های تنها داداشم تنگ شده بود
منو حسین خیلی صمیمی هستیم
هر چند که اون خیلی مذهبیه
ولی با هم خوب کنار میاییم
آبی به دست و صورتم زدم و خودمو آماده کردم که تصمیم نهاییم رو به خانواده اعلام کنم
خودم هم از این یک نواختی خسته شده بودم...
_سلام صبح همگی بخیر😍
حسین_به به حلما خانوم از اینورا
مامان_وقت خواب مادر بیا بشین صبحانتو بخور
-بابا کجاست🤔
حسین_پیش پای شما رفت سرکار
نشستم یکم صبحانه خوردم داشتم به این فکر میکردم که نمیشه موضوع روحالا باخانوده درمیون بزارم بمونه یه وقت دیگه که باباهم باشه که گوشیم زنگ خورد
سپیده بود نمیشه جلو حسین جوابشو بدم آخه خیلی از سپیده خوشش نمیاد ...
چون سپیده تو قید و بند دین نبود و کاملا امروزی بود
سریع گوشیمو از رو میز برداشتم و با گفتن ببخشید به اتاقم رفتم
به به سپیده خانوم
سپیده_اصلا معلومه تو کجایییییی نه یه زنگی نه خبری واقعا که😒
_😕گفته بودم که داریم میریم مسافرت دیشب تازه برگشتیم تا الانم خواب بودم
سپیده_خب نباید یه حال از رفیقت بپرسی گوشی که داشتی
_خب حالا ببخشید😣
سپیده_اخره هفته تولده نگینِ میای؟
:بعد زیارت میچسبه ها😂😂
_میدونی که خانوادم دوست ندارن بیام همچین جاهایی حسینم که بفهمه کلمو میکنه😒😒😒
سپیده_خب نگو بهشون بگو میرم خونه سپیده اینا یچیزی بگو دیگه😁😁روت حساب کردم ها بگو چشم
_باشه ببینم چیکار میکنم
سپیده _اوکی خبر از تو
_باشه خدافظ
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_سوم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
نگین رو از دوران دبیرستان میشناسم
اگه نرم حتما ناراحت میشه...
البته بدم نیست برم یکم پیش بچه ها روحیم عوض میش
دلم براشون تنگ شده حسابی
شب که بابا اومد بهش میگم فکر نکنم مخالفتی داشته باشه
البته نباید بگم تولده نگینه
چون نگین دست کمی از سپیده نداره که هیچ از نظر حسین بدتر از اون هم هست
کافیه حسین بفهمه رای بابارو میزنه نمیزاره برم
بهترین کار اینه که بگم زینب برای کارهای دانشگاش به کمکم نیاز داره...
فکر خوبیه زینب مورد تایید خانوادس😁
اونقدر به تولد و لباسی که باید بپوشم فکر کردم که نفهمیدم کی شب شد.
_مامان بابا کی میاد؟🤔
_یکم دیگه میاد دخترم
چطور مگه؟ کاریش داری؟
_آره، امروز زینب زنگ زد ازم خواست جمعه برم پیشش برای کارهای دانشگاهش کمکش کنم
برم کمکش دیگه؟☺️
_از نظر من که اشکالی نداره
زینب دختر خیلی خوبیه
خوانوادش هم قابل اعتماده
پدرت که آمد باهاش در میون بزار هر چی پدرت گفت
_چشم مامان گلم😘
داشتم تلویزیون میدیدم که بابا و حسین رسیدن
_سلاااام بابا جون خسته نباشی
سلام داداشی
بابا: سلام دختر خوشگلم
سلامت باشی بابا
حسین با چشم های ریز شده نگام کرد و گفت علیک سلام
باز چی میخوای که چشماتو مثل گربه ها کردی؟😕
حسین خیلی تیز بود همه چی رو از چشم هام میخوند
_حالا بیایین غذا بخورین میگم بعدش
حسین زیر چشمی نگام میکرد و منتظر بود ببینه چی میگم
تمام طول شام هم مشکوک نگام میکرد
هر وقت سعی میکردم چیزی رو پنهان کنم حسین سریع میفهمید
بابا:خوب دخترم
بگو چی میخواستی به بابا بگی؟
_بابا جون
امروز زینب زنگ زد
خواست برای کارای دانشگاهش کمکش کنم
ازم خواست جمعه برم پیشش
قول میدم زود برگردم برم بابایی؟
بابا: دخترم نمیشه یه روز دیگه
جمعه روز تعطیله میخواستیم بریم خونه ی عموت☹️
_ آخه بابا جون شنبه آخرین فرصتشه منم که تازه از مسافرت اومدم نبودم که زودتر برم کمک
یه روز دیگه بریم خونه عمو
برم دیگه بابایی
برم؟😚☺️
چشم های درشتمو مظلوم کردم و زل زدم به بابا
بابا : حالا که آنقدر مایلی
چون خانواده زینب هم مورد تاییده اشکالی نداره
فقط ساعتو رفتن و امدنت رو بگو که حسین بیاد دنبالت
پریدم بغل بابا و گفتم:چشم
ساعتش معلوم شد بهتون میگم
مرسی بهترین بابای دنیا
جالب بود که حسین تموم مدت با سکوت و نگاه پر معنا بهم خیره شده بود و هیچی نمیگفت
از اینکه به خانوادم دروغ گفتم حس بدی داشتم
ولی مگه قرار بود چیکار کنم
همش یه تولد سادس...😞😟
هر چند میدونستم دارم خودمو گول میزنم....🙄🙄
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_چهارم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
_سپیده گفتی جشن تا ساعت چند طول میکشه؟🤔
سپیده_ خودش که میگفت 11 ولی فکر کنم تا12 طول بکشه😁😁
_ای بابا😢
من باید10 خونه باشم که
اه😞
مگه عروسیه اخه، چقدر طولش میدن
سپیده_غر نزن دیگه
اصل مهمونی همون11 شروع میشه
حالا یکاریش میکنیم 😝😝
_ اوکی🙁
راستی یادت نره که زودتر بیای من باید بیام انجا بعد حاضر شم
نمیشه با آرایش و لباس مهمونی از خونه بیام بیرون میدونی که...
سپیده_اووووف
خانواده تو هم الکی سخت میگیرن😒😒
اگه میخواستی عوض شی تا الان شده بودی
باید قبول کنن تو با اونا فرق داری
_ بالاخره قبول میکنن☹️
خب عشقم ساعت 6 میبینمت برم به کارام برسم
کاری نداری؟
سپیده_نه عزیزم
میبینمت فعلا...😘
.
.
وسایل مورد نیازمو تا کردمو گذاشتم تو کوله پشتیم
خب دیگه وقت رفتنه
_بابا جان من دارم میرم زنگ زدم آژانس الانه که برسه
بابا_برو دخترم
مواظب خودت باش
سعی کن زودتر از10 آماده باشی
به حسین میگم بیاد دنبالت خیالمم راحتتر اینجوری...
_نهههه😱😱
یعنی خودم با آژانس میام بابایی 😑😑
نیازی نیست حسین بیاد
اونم کار داره درست نیست به خاطر من از کارش بزنه
بابا_باشه دخترم🤔
برو در پناه خدا
_خداحافظ بابایی😙
اخیش انگار بخیر گذشت
این آژانس کجا موند پس داره دیرم میشه...
.
.
.
.
مامان_عه، این دختر کی رفت من نفهمیدم؟🤔
بابا_پیش پای شما رفت.
_یکم رفتارش عجیب نبود؟😶
_چطور خانم جان؟
_آخه هیچ وقت برای دیدن زینب انقدر ذوق شوق نشون نمیداد
چی بگم خانم
ان شاالله که سرش به سنگ خورده...😞
.
.
.
نگین_سلااااام حلما جون
خوش امدی عشقم😍
بیا تو
_ سلام عزیزدلم☺️
چه خوشگل شدی دختر
تولدت مبارررررک
نگین_مرررسی جیگر
بیا که سپیده از کی منتظرته
دیگه کم کم مهمون ها پیداشون میشه
اگه آژانس دیر نمیکرد 30 دقیقه پیش رسیده بودم
نگین که از جلو در کنار رفت تازه متوجه خونه شدم
چیکار کرده بودن😯😍
خونه در حد جشن نامزدی دیزاین کرده بودن
دمشون گرم
نگین_به چی نگاه میکنی دختر
دنبالم بیا سپیده تو اتاق منتظرته
راه افتاد که بره سمت اتاق متوجه لباسش شدم که از جلو پوسیده بود و از پشت...🙄🙄
خوب شد کت و شلوارمو برای پوشیدن انتخاب نکرده بودم وگرنه حسابی ضایع میشدم😐
نگین:ببین کی امده سپیده؟
سپیده:کی؟؟؟
نگین :یه دقیقه اون بابلیسو بزار کنار خودت ببین
سپیده: به به حلما خانم
چه عجب، بالاخره امدی😏
به من میگی زود بیا خودت دیر میکنی؟؟
حلما : سلامت کو خاله سوسکه😉
شرمنده آژانس دیر امد.
نگین: خب حالا
سریع حاضر شین الان مهمون ها میان
من برم به کارا برسم، زود بیایین دست تنها نمونم
سپیده باش برو
یکم دیگه ما هم میاییم
حلما : راستی مامانش کجاست؟ ندیدمش
سپیده: خونه رو خالی کرده راحت باشیم
مامانش رفته خونه خالش
باباشم که ماموریته نیمده هنوز
حلما: واااا😳😳 ما به مامانش چیکار داشتیم اخه؟
سپیده: تو، تو این کارا دخالت نکن زود لباستو بپوش ببینم چطور باید درستت کنم...😬😬
برای این مهمونی تصمیم گرفتم یه پیرهن ساده اما شیک بپوشم
بلندیش تا زانو هام بود
که زیرش ساپورت میپوشیدم
یقش قایقی بود که خب مهم نبود خودمون بودیم دیگه
بعد این که لباسو پوشیدم سپیده سریع مشغول صورتم شد
بهش سفارش کردم زیاد آرایشم نکنه اما باز کار خودشو میکرد😄
سپیده:خدا لعنت کنه حلما
چقدر قشنگ شدی
حلما: من قشنگ بودم خانوم ☺️☺️
سپیده : ایشش😏
مگه این که خودت از خودت تعریف کنی
حلما: سپیده جونم مو هامو اتو میکنی؟؟
سپیده : موهاتم من درست کنم
خونه چیکار میکردی پس؟
اومدم جواب سپیده رو بدم که زنگ درو زدن
انگار مهموناش دارن میان
سپیده : بده من اون اتو رو بچه ها رسی..
وسط حرفش پریدم و گفتم یه لحظه ساکت شو
صدای مردونه شنیدم😶
سپیده: عه
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#بدون_تعآرفـ🖐🏻‼️
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
بخدابایدبرایبعضیازاین
زوجحزباللهیهاییکهمیانهییت •😐•
قبلشبراشون
کلاستوجیهیگذاشت...
مثلابرایآقایونکلاسبزارن
چگونهیکمعقبترازورودیزنانبایستیم•🚶🏻♂•
ودونهدونهتفتیشنکنیممردمرو ×
تاهمسرمانپیداشود...
یابرایخانوما...
کلاسحفاظتوثابتکردنعشقبههمسر
بدونِگرفتنبازو •🤷🏻♂•
اونهمهمجردمیانهییت...🙄
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
#ســربــازآقـــا||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
•🌿❛
#انگیزشۍ|🚌•🐣|
•.
تولایقاینهستے
ڪہهرروزبریجلویآینـہ
وبـہخودت
یادآوریڪنےڪھ
قـویهستـے
وقرارھبـہهدفاتبرسے🍓✨
•.
#شــهــیــدهـ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
•🌿❛
میخندد
ودلکندنازاینمنظره
سختاست... 💔(:"
#بیتابخندههاتونیمحاجی😭✋🏼
#دلتنگمهربونیاتونیمبابا🍃
#مــجــݩــۅنالــحـسـیـنـــ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR