#رمان📚:
#زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_اول ✨
-سلام مامان خوب و مهربونم😍✋
-علیک سلام دختر خوب و مهربونم.بیا بشین باهم چایی بخوریم.😊☕️☕️
-چشم،☺️بابا خونه نیست؟😕
-نه،هنوز نیومده.
برای خودم چایی ریختم و روی صندلی آشپزخونه رو به روی مامان نشستم...
مامان نصف چاییشو خورده بود و به من نگاه میکرد.
گفتم:
_مامان!از اون نگاهها میکنی،بازم خبریه؟😅
مامان لبخند زد و گفت:
_خوشم میاد زود میفهمی.😁
-مامان،جان زهرا بیخیال شین.🙈
-بذار بیان،اگه نخواستی بگو نه.😐
-مامان،نمیشه یه کاریش کنین،من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.میخوام درس بخونم.😌🙈
-بهونه نیار.😁
-حالا کی هست؟🙈
-پسرآقای صادقی،دوست بابات.😊
-آقای صادقی مگه پسر داره؟!!!😳🙊
مامان سؤالی نگاهم کرد.
-مگه نمیدونستی؟😟
بعد خندید و گفت:
_پس برای همین باهاشون گرم میگرفتی؟!!😁
-مگه دستم به سیما و سارا نرسه.داداش داشتن و به من نگفتن.😕
مامان لبخند زد و گفت:
_حالا چی میگی؟بیان یا نه؟😊
بالبخند و سؤالی نگاهش کردم و گفتم:
_مگه نظر من برای شما مهمه؟
مامان لبخند زد و گفت:
_معلومه که مهمه.میان،اگه نخواستی میگی نه.
خندیدم و گفتم:
_ممنونم که اینقدر نظر من براتون مهمه.😄
مامان خندید.گفتم:
_تا حالا کجا بوده این ستاره ی سهیل؟😅
مامان باتعجب نگاهم کرد.با اشاره سر گفتم
_چیشده؟😟
-مطمئنی نمیدونستی پسر دارن؟!!😁
-وا!!مامان یعنی میگی من دروغ میگم؟!🙈
مرموز نگاهم کرد و گفت:
_پس از کجا میدونی اسمش سهیله؟😁😉
جا خوردم....😬🙈
یه کم به مامانم نگاه کردم،داشت بالبخند به من نگاه میکرد.
سرمو انداختم پایین.وسایلمو برداشتم برم توی اتاقم،مامان گفت:
_پس بیان؟😁
گفتم:
_اگه از من میپرسین میگم نه.😌
-چرا؟😐
بالبخند گفتم:
_چون نمیخوام سارا و سیما خواهرشوهرام باشن.😄
سریع رفتم توی اتاقم...
منتظر عکس العمل مامان نشدم.حتما میخواست بهم بگه دختره ی پررو،خجالت بکش.😆
وسایلمو روی میزتحریرم گذاشتم و روی تخت نشستم.
دوست نداشتم برام خاستگار بیاد.🙁
درسته که خوشگلم ولی بیشتر حجاب میگیرم که کمتر خوشگل دیده بشم،اما نمیدونم حکمتش چیه که هرچی بیشتر حجاب میگیرم تو دل برو تر میشم.
با همه رسمی برخورد میکنم.😕
تا وقتی هم که مطمئن نشم خانمی که باهاش صحبت میکنم پسر یا برادر مجرد نداره باهاش #گرم_نمیگیرم،فقط لبخند الکی میزنم.
با آقایون هم #رسمی_تر برخورد میکنم.تا مجبور نشم با مردهای جوان #صحبت_نمیکنم.با استادهای #جوان کلاس نمیگیرم که مبادا مجرد باشه،با استادهای پیر هم کلاس نمیگیرم که مبادا پسرمجرد داشته باشه.خلاصه همچین آدمی هستم من.😕
مامان برای شام صدام کرد....
بابا هم بود.خجالت میکشیدم برم توی آشپزخونه. 🙈حتما بابا درمورد خواستگاری صحبت میکرد،ولی چاره ای هم نبود.
-سلام بابا،خسته نباشید.☺️
-سلام دخترم.ممنون.😊
مامان دیس برنج رو به من داد و گفت:
_بذار روی میز.
گذاشتم و نشستم.سرم پایین بود.مامان بشقاب خورشت رو روی میز گذاشت و نشست.باباگفت:
_زهرا
بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم:
_جانم
-مامانت درمورد خانواده ی آقای صادقی بهت گفته؟
به مامان نگاه کردم و گفتم:
_یه چیزایی گفتن.
-نظرت چیه؟بیان؟😊
سرم پایین بود و با غذام بازی میکردم.
آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی....
ادامه دارد...
نویسنده✍🏻 بانومهدییار_منتظر_قائم
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_اول✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
دختری از جنس زمین عاشق و دلداده سبک زندگی غربی فارغ از هر قید و بند دین داری...
از یه جای به بعد زندگی روی دیگری از خودش رو برای دختر نمایانمیکنه سرنوشتش جور دیگه ای رغم میخوره و به سمت سوی میره که حتی فکرش رو هم نمیکرد....
.
.
.
.
دوباره یه تیکه از موهای طلاییم که از زیر شالم لجوجانه به بیرون لغزیده بود رو با حرکت دست زیر شالم پنهان کردم
اووووف خسته شدم دیگه
من به حجاب عادت ندارم اصلا
چه برسه به حجاب سفت و سخت که یه تار موهام هم پیدا نباشه
کلا با حجاب و افراد چادری مشکل داشتم
ولی چه میشه میکرد
با نگاه غضب آلود مامان چادر روی سرم رو مرتب کردم و سعی کردم با حفظ حجاب کامل با متانت راه برم
_مامان حالا اگه دوتا تار مو بیرون بیاد قرآن خدا غلط میشه؟😒
مامان_عههه همیشه موهات بیرونِ حالا یه بارم بخاطر امام رضا(ع) بکن تو چیزی نمیشه دختر
دوباره لبه چادرو که از روی سرم افتاده بود جلو کشیدم و سعی کردم بقیشو از زیر پام خارج کنم که برای صدمین بار سکندری نخورم😩
این بار پدرم با آرامش گفت درش بیار رسیدیم حرم دوبار سرت کن
اینم فکر خوبه چادرو سرسری تا کردم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم و سر به زیر کنار بابا راه بیام
وای خدا خسته شدم حالا واجب بود به محض رسیدن بریم حرم؟
_مامان چقدر مونده برسیم حرم؟😕
جوابی از مامان نشنیدم که
دیدم به روبه رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینش داره زیر لب یه چیزی زمزمه میکنه. جلورو نگاه کردم... چشمم به گنبد طلا افتاد یهو دلم لرزید بی اراده زیر لب سلام دادم بدجوری محوش شده بودم یه حس و حال عجیبی داشت که منو مسخ کرده بود. یه حس دوست داشتنی خیلی برام عجیب بود منی که فقط به اصرار اینجا بودم چرا باید انقدر حالم خوب باشه از حضور دراین مکان شعری که در فضا پخش میشد توجهم رو جلب کرد...
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بود که منم امام رضایی شدم
پنجره فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا ناامید برگرده
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم.
.
.
.
تو حالِ خودم بودم که دیدم مامان صدام میکنه اصلا تو اون لحظه متوجه نبودم اطرافم چی میگذره گذرزمان روهم حس نکردم خودم رو جمع و جور کردم به دنبال مامان راه افتادم...
_مامان اون پنجره که اونجا هست دورش شلوغه داستانش چیه
مامان-پنجره فولاده هرکدوم از آدما که به مشکلی برمیخورن میان دخیل میبندن تا گره از مشکلشون باز شه قربون امام رضا برم هیچکی رو دست خالی برنمیگردونه😍
-یکمی برام عجیبه 😑مگه میشه آهانی گفتم و با مامان به سمت حرم رفتیم من خیلی سرسری زیارت کردم اما مامان انگار داره با یه آدم صحبت میکنه بعد کلی گریه و دعا رضایت داد برای رفتن به هتل...
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#عشق_که_در_نمیزند❤️
#قسمت_اول✨
#نویسنده✍shiva_f@
بدو ابجی دیر شد دیگه ...!
وایسا اومدم.
میگم رانندگی یاد بگیرما محتاج تو نشم خب حالا یه شب من بودم اینجاها هروز بابا میبرتت یه روز تحملمون کن. کجا رفتی پس؟!
ولش کن بچه رو بیدار میشه از خواب.
ای جونممم عشق خاله چه ناز خوابیده هستیا گل خاله🌼🌼🌼
........
سال سوم رشته روانشناسی بودم .از بچگی عاشق روانشناسی بودم و بالاخره با بهترین رتبه قبول شدم. خانواده مذهبی داشتیم و خودمم چادری بودم. همیشه متنفر بودم از اینکه بخوام خودمو در معرض دید همه بزارم و معتقد بودم که هرکی ارایش نکرده و جلف نیس دلیل بر این نیس که خشکل نیس و همیشه میگفتم تو اگه مردی بیا افکارم و ببین
.........
روز آخری بود که باید میرفتیم دانشگاه و تا بعد عید دیگه تعطیل بود. صبح بابا تا در دانشگاه رسوندم و رفت.داشتم میرفتم سمت کلاس که صدایی گفت؟!
خانم محمدی! برگشتم سمت صدا!!!
این کیه دیگه یکمم چادرمو درست کردمو گفتم
بفرمایید! امرتون؟!
سلام
علیک
ببخشید میشه باهم صحبت کنیم؟!
درمورچی؟
امر خیر!!!
چی؟! این چی میگفت؟! اخوند جماعت!! هه من و زن اخوند شدن😅
از بچگی بدم میومد با طلبه ازدواج کنم...
گفتم : شرمنده من قصد ازدواج ندارم
گاهی وقتا لازمه دروغ مصلحتی گفت
همون جور که سرش پایین بود گفت
شما صحبت های منو بشنوید بعد جواب منفی بدید!؟
#ادامه_داره ....
➣@CHERA_CHADOR
🌙بسم الله الرحمن الرحیم🌙
#رمان:
#بوی_گل_نرگس🌿
#قسمت_اول❤️
من:خب یه ظرف پیدا کنم...
سجاااد داداش یه لحظه می یای؟
سجاد:جانم چی شده؟
ظرفی که میخواستمو پیدا نمیکنمم
سجاد:چه ظرفی میخوای بگو شاید من پیدا کردمم
من:اون ظرفه که دورش قرمزه😃
سجاد:وایسا ببینم اونی که برای خودم خریدمو میگی؟🤨
من:اره داداشییی همون😁🤩
سجاد:من از دست توو چیکاار کنم دختررر🤐😂
من:چرا؟😬
سجاد:احیانا اون ظرف برای من نیست؟😂احیانا تو نباید اجازه بگیری؟🤨😂
من:اممممم چیزه 😬
سجاد:بیا بریم بهت بدم توی اتاقمه😂
من:تشکرررر🙂😁
سجاد:بفرمایید☺
من:ممنون داداشی💓
سجاد:خواهش🙃😁
حالا برای چی میخواستیش؟🧐
من:امروز چون عید فطره گفتم یه کوچولو بیشتر غذا درست که یکمشو ببرم واسه همسایه رو به رویی مون همون حاج خانم مهربونه 😍البته اگه داداش سجادم اجازه بده هر چی باشه غذارو با هزینه تو درست کردم🙂😁
سجاد:الهی من دورت بگردم ابجی ساجده 😇😍 مگه می شه راضی نباشم؟
من:الهی دور حرم بگردی داداش💝
پس برم نذری رو آماده کنم ببرم برای حاج خانم😍
سجاد:باشه برو❤
من:سلام حاج خانم خوبید؟ بفرمایید😊
حاج خانم:سلام دخترم ممنون خداروشکر خوبم عیدت مبارک باشه
ای واای،ببخشید یادم رفت تبریک بگم عید،شمام مبارک باشه😇
من ساجده هستم۲۱سالمه
و داداشم سجاد ۲۷سالشه
شمالی هستم و توی شهر لاهیجان زندگی میکنم با داداشم سجاد.
پدر و مادرمون رو ما توی یه تصادف از دست دادیم اونم بخواطر اینکه ماشینی که بهشون زد داشت با تلفن حرف میزد و با کسی که پشت تلفن بود درحال دعواکردن بود بخواطر همین حواسش پرت شد و....
فکر کنین بخواطر یه همچین موضوعی منو داداشم یتیم شدیم.
اون موقع که این اتفاق افتاد من تقریبا۱۵ سالم بود و داداشم ۲۱ سالش با اینکه داداشم دانشجو بود و داشت رشته پزشکی میخوند ولی سر کار هم میرفت تا بتونیم زندگی مون رو بگذرونیم
خیلی وقتا چیز هایی دلم میخواست بخرم که یکم پول زیادی می خواست ولی بخاطر اینکه داداشم با کلی زحمت پول در می آورد دلم نمی یومد که ازش چیز های گرون بخوام
داداشم الان خداروشکر یه مطب کوچیک داره
من:داداش نمازت قبول باشه ان شاءالله🙃
سجاد:ممنون قبول حق باشه ابجی😘
چند لحظه داداش سجادو نگاه میکنم
سجاد:ساجده ؟
من:جانم!
سجاد:چیزی شده؟
من:میشه با هم دعای عهد بخونیم ؟
تازه میخوام صدامونم ضبط کنم😁
سجاد:چشمم بیاباهم بخونیم
ولی چرا میخوای ضبط کنی؟
من:اخه میخوام یادگاری نگه دارم تازه شم چون میخوام دعای عهد رو اگه خدا بخواد حفظ شم میخوام می خوام با صدای تو حفظ کنم
سجاد:به روووی چشم بیا پیشم بشین😉
#ادامهدارد.....
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_اول✨
#نویسنده_سنا✍
باصدای زدن در اتاقمـ سرمو از روی کتاب برداشتم...
+بفرمایید
صالح:سلام سارا
با دیدن صالح از جا پریدمو محکم توی بغلم فشردمش
+سلام داداشے
_خوبے؟
+حالا که تورو میبینم خوبم...کِی اومدی؟
_الان
+مامان بابا میدونن اومدی؟
_نه،میخوام سوپرایزشون کنم
+اها،دانشگاه خوبه؟
_اره سارا جان خوبه،فقط دلم خیلی براتون تنگ میشه،مامان بابا نیستن،کجان؟
+مامان که بیمارستانه باباهم که طبق معمول سرساختمون
_کِی میان؟
یه نگاه به ساعت کردمو گفتم:تا ربع ساعت دیگه میرسن
صاحل با هیجان بهم گفت:خب بگو؟
+چی بگم؟
_خاستگار دیگه!
+خاستگار؟!
با بهت به صالح خیره شده بودم که گفت:چیه؟نمیدونستی؟
+نه.خاستگار از کجا اومد؟مگه منو کسی هم دیده؟از بچگی همش سرم تو کتاب بوده و کم پیش میومده به جز مدرسه رفتن از در خونه بیرون برم...
_ مامان کہمیگه پسره خوبیہ
+میشناسیش؟
_اره خودمم دیدمش چند باری،بچه چشم پاکیه
+اهم!حالا کی به تو گفته؟
_مامان
+خب،من که جوابم منفیه،اصلا هرکی باشه،باشه...
_چرا؟
+چون میخوام درسمو ادامه بدم
بعد از اینکه جمله ام تموم شد صالح پقی زد زیر خنده!
+به چی میخندی؟
_هی...هیچی
+خیلی خب برو لباساتو عوض کن الان مامان اینا میرسن
_آخ راست گفتی،من برم دیگه.توهم بشین درستو ادامه بده...
+بی ادب
_شوخی کردم
+باشه
حاصل چشمکی به روم زد و اتاقم بیرون رفت
{صبح روز بعد}
با نوازش دستی روی سرم چشمامو باز کردم و با چهره مهربون صالح روبه رو شدم.
صالح:سلام.صبحت بخیر
+سلام.ممنون
صالح:پاشو بریم صبحونه بخوریم
+مگه نخوردی؟
_نه منتظر موندم بیدار شی باهم بخوریم
+عاشقتم
لبخندی به من زدو از اتاق بیرون رفت،چقد همسر آینده صالح خوشبخت بود که صالحو داره
به فکری که کردم خندم گرفت...
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_اول✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
چادرمو برداشتمو از پله ها پایین رفتم
طبق معمول مامان و بابا روی مبل نشسته بودن و لب تاب روبه روشون بود داشتن با پسر دور دونه اشون که چند ساله واسه ادامه درسش رفته بود کانادا صحبت میکردن - سلاااام صبح بخیر
( بابا هم مثل همیشه کم میل یه نگاهی به من کردو سرشو تکون )
بابا: سلام
مامان : سلام هانیه جان بیا ،یه کم با داداشت صحبت کن - مامان جان دیرم شده ،یه وقت دیگه باهاش صحبت میکنم
فعلن خدا حافظ
مامان : باشه برو ،مواظب خودت باش ( یه ماهی میشد که تصمیم گرفتم که چادری بشم ،خانواده و فامیلای مامان و بابام نه زیاد مذهبی هستن نه اهل نمازو حجاب، منم با اعتصاب و گریه و التماس تونستم بابامو راضی کنم تا چادر بزارم ،
فکر میکردن چند روز بزارم دیگه خسته میشم و میزارم کنار ،ولی نمیدونستن من چادر با عاشق و درک به اون انتخاب کردم...
از وقتی با فاطمه آشنا شدم کل زندگیم از این رو به اون رو شد ،فاطمه دختره فوقالعاده مهربون و خون گرمیه، چند ماهی هست که ازدواج کرده)
با فاطمه سر کوچه قرار داشتم ،داشتم چادرمو روی سرم مرتب میکردم که صدای بوق ماشینی رو شنیدم فک کردم مزاحمه ،نگاه نکردم
فاطمه: ببخشید حاج خانم میشه یه نگاهی به ماهم کنین؟
- واییی تویی فاطمه،ماشینو از کی گرفتی؟
فاطمه: سوار شو تا بهت بگم ( سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت بهشت زهرا)
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#عاشقان_دو_مدافع💙
#قسمت_اول✨
#نویسنده_خانمعلیابادی✍
_آخــــر هفتہ قـــرار بود بیان واســــہ خواستگارے
زیاد برام مهــم نبود کہ قــرارہ چ اتفاقے بیوفتہ حتے اسمشم نمیدونستم ، مامانم همینطور گفته بود یکی می خواد بیاد....
فقط بخاطــر مامان قبول کردم کہ بیان برای آشنایے ....
ترجیح میدادم بهش فکر نکنم.
_عادت داشتم پنج شنبہ ها برم بهشت زهرا پیش🌹 شهید گمنام 🌹
شهیدے ک شده بود محرم رازا و دردام رفیقے ک همیشہ وقتی ی مشکلے برام پیش میومد کمکم میکرد ...
🌹فرزند روح الله🌹
این هفتہ بر عکس همیشہ چهارشنبہ بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا چند شاخہ گل گرفتم
کلےبا شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصے داشتم پیشش
_بهش گفتم:شهید جان فردا قـــراره برام خواستگار بیاد.....
از حرفم خندم گرفت ههههه ...
خوب ک چی الان این چی بود من گفتم.. ...
من ک نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر مامان....
احساس کردم یہ نفر داره میاد ب ایـن سمت پاشدم...
دیر شده بود سریع برگشتم خونہ
تا رسیدم مامان صدااااام کرد
-اسمااااااااء
_(ای واے خدا ) سلام مامان جانم!
_جانت بے بلا فردا چی میخواے بپوشے؟
_فردا؟
_اره دیگہ خواستگارات میخوان بیاناااااا
اها.....
یه روسری و یہ چادر مگہ چہ خبره یہ آشنایی سادست دیگہ عروسے ک نیست....
این و گفتم و رفتم تو اتاقم
ی حس خاصے داشتم نکنه بخاطر فردا بود!؟
وای خدا فردا رو بخیر کنه با ایـن مامان جاݧ مـن...
همینطورے ک داشتم فکر میکردم خوابم برد....
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#قسمت_اول✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
روزهایم راورق میزنم..
در لابلای ورق های هزار رنگ این دفتر هرازگاهی بوی خوشتری به مشامم میرسد..
گاهی رنگهایم زیباترند..
من،دخترسرسخت سرنوشت خودم..
روایتگر روزهای خوشبوی زندگی هستم...
روایتگر
#نمنمعشق
____
_وااای خدا..یکی نیس بگه دختر،آخه آبت نبود،نونت نبود جامعه شناسی خوندنت چی بود؟؟
+چقدغرمیزننننی تو آخه...
_همش تقصیرتوعه..تو منو آوردی این رشته
+ای خدا تاوان کدوم گناهم همنشینی بااین معیوب العقله؟؟
_برو بابا...اخه تو برامن توضیح...
+واااای،طنازدودقیقه برای رضایت خدا سکوت کن...
اه حتما باید ضایعش کنم...خب آخه دختر تو که میدونی دوساله داری میخونی این رشته رو پس دیگ دردت چیه هی غرمیزنی...
سرهرامتحانی اوضاع همینه...
پاشدم رفتم تو اشپزخونه اون پلانکتون هم با گوشیش سرگرم بود انگار نه انگار امتحان داریم..
یهوبانیشخند داد زدم
+چی میخوری بیارم پلانکتون؟
جیغش رفت هوا..میشناختمش..😜
_پلانکتون خواهرشوهر نداشتته
+فحشای جدیدیادگرفتی عمووویی😂
_کوفت
+عخی چ بددهن
ی نگاه چپ چپ بم انداخت ک شلیک خندم رفت هوا..
دختره ی لوس..
میوه های اسلایس شده رو توبشقاب چیدم و کنارشم دوتا ساندویچ ژامبون باسس گذاشتم دوتا لیوان نوشابه تگری هم ریختم...
مشغول خوردن شدم..دوردهنم سسی شده بود درهمون حال گفتم
+بیابخوردیگ نفله..چیه هی منودیدمیزنی
_نیس خعلی جذابی
+تاچشات دراد
_پرو
+رودایره لغاتت کار کن..
_میگما خوبه ماه رمضونه ها..فک کن مهیارتون الان بیاد خونه...
+اهههه باز ضدحال زدی؟؟بزاردولقمه کوفت کنم خب..
دیگ ب خوردن ادامه ندادم...
مهیار برادر بزرگترمه...توخونواده ما که همه مسیحی ان فقط مهیار شیعه است...
وقتی هجده سالش بود شیعه شد..
اونم تحت تاثیر اون رفقای رومخ املش..
اصلا ذره ای نمیتونم درکش کنم...
من ب جای بابابودم طردش میکردم..
پسره ی خیره سرو..
ولی خب..ازونجایی که بابام دریایی از محبت و منطقه،متاسفانه دست مهیارو تو انتخاب راه و رسمش بازگذاشت...
البته خب ی چن وقتیوباش سرسنگین بود..
مهیارم خداروشکر جدازندگی میکنه...
البته تاقبل ازشیعه شدنش رابطه ی من و اون عالی بود ولی خب...
لابدازنظراون ما نجسیم..والا..پسره ی...
اه چندش ولش کن...
طنازرو راهی خونه اشون کردم و بعدش با خیال راحت ولوشدم روی تخت خواب نازنیم
http://≡Eitaa.com/dronmah