#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_سیوچهارم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
_ چی رو توضیح بدی؟؟
مگه صد بار نگفتم با این برنامه ها حال نمیکنم؟؟
سپیده_ میدونم
یه دقیقه صبر کن توضیح میدم
_چه توضیحی اخه
چه بهونه ای میخوای بیاری ها؟؟؟
سپیده_حلماااااا
_کوفت و حلما بگو
گوش میدم
سپیده_امیر محمدو یادته؟
_اره
مگه میشه اون آدم مزخرفو یادم بره...
سپیده_دوست صمیمی احسانه
_ نهههه واقعااااا؟
سپیده_آره حلما
دوست خوده عوضیشه
با نقشه امد تو جمع ما
حلما بیچارم کرده
همش تهدیدم میکنه همه چی رو به بابام میگه....
_چه تهدیدی اخه
اون قضیه تموم شد رفت
هیچ مدرکی نداره با چی میخواد تهدیدت کنه؟؟
سپیده_حلما این دفعه بابام منو میکشه
بهم التیماتوم داده که خودمو درست کنم
کافیه بره پیش بابام فقط حرف دیگه
دیگه بهم اعتماد نمیکنن
_چقدر بهت گفتم نکن سپیده
ادم باش ؟؟
گوش نکردی...
حالا همه اینا چه ربطی به من داره؟
سپیده_احسان از تو خوشش میاد گفته اگه کاری کنم باهاش دوست بشی حرفی نمیزنه
_😳😳😳سپیده یعنی تو میخوای بخاطر خودت منو بندازی تو دردسر
واقعا که
خوبه خودت میدونی من اهل این جور دوستیا نیستم
ببخشیدا ولی تاالان کم بخاطر شماها ضربه نخوردم دیگه بسه ازحالا خودت مشکلاتتو حل کن به من ربطی نداره
اصلا فکر کن حلما مرده
اینجوری بهتره برای جفتمون
سپیده_چت شده تو یهو
دوست بودیما یه زمانی
_بله یه زمانی اونم الان متوجه شدم من دوست شما بودم فقط شما ها ...
سپیده_ماچی؟
_هیچی حرفی ندارم دیگه کاری نداری
سپیده_نوچ هر طور راحتی بای
گوشی رو قط کردم همچی مثل فیلم جلو چشمام بود
چقدر تاحالا سرزنش شدم بخاطر دوستام از طرف خونواده
چقدر ازشون دفاع کردم تا حالا
هیچ وقت نخواستم باور کنم اونا باهام بد کردن اما انگار الان مجبورم
تمام شواهد داره اینو نشون میده
نمیدونم من یهو انقدر مقاوم شدم یا بیش از حد بهم فشار اومده که کلا رابطمو باهاشون قط کردم
به هر حال همچین بدم نشد
میتونم باآرامش بیشتری زندگی کنم خودمو پیدا کنم
نمیتونم عذاب وجدان داشته باشم
همون زمانی که سپیده با امیر محمد دوست شد کلی نصیحتش کردم حالا نه این که دوست نشه باکسی نه اون پسره ادمه درستی نبود اما سپیده حرف گوش نکرد تازه یادمه اون موقه بخاطرش برمن قیافه میگرفت تا وقتی با اون بود اصلا انگار نه انگار دوستیم داره فقط وقتایی که دردسردرست میکرد یاد من میوفتاد
منم همیشه سعی میکردم کمکش کنم
حتی به قیمت خراب شدن خودم
پیش بقیه
هوووف
الان دیگه سعی میکنم اشتباه نکنم
اگه قرار باشه درست بشه خودش تلاش میکنه
نمیخوام بیش از این بهش فکر کنم چون واقعا عصبی میشم
امیدوارم خودش راهِ درست رو پیدا کنه
من تو کار خودم موندم دیگه دردسرای سپیده رو نمیتونم تحمل کنم.
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_سیوپنچم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
.
از بس فکر کردم سردرد گرفتم
کاش دیگه منو قاطی مشکلاتشون نکنن که اصلا حوصلشونو ندارم
برم قرصی چیزی بخورم تا شب حالم بهتر شه
_مامان سرم درد میکنه😢😢
استامینوفنی، چیزی داریم بخورم؟
مامان_ چی شده؟🤔
مریض شدی؟
_نه مامان چیزیم نیست😐
مامان_تو یخچال قرص هست بردار
بعد بیا کمک من
تا شب چیزی نمونده کلی کار دارم
باید خونه از تمیزی برق بزنه
واااای نه😩😩
تا شب باید مثل کوزت کار کنم
مامان وسواس هم داره همه چی رو تمیزها
باز دستمال میکشه
_مامان خونه تمیزه که ☹️
2 روز پیش با هم مرتبش کردیم
مامان_تنبلی نکن دختر
اینا هر مهمون عادی نیستن که
باید همه چی عالی باشه
وای خدا😖😖
حالا انگار من میخوام بله بگم
یه آشنایی سادس که زود هم تموم میشه
مامان_ چرا وایستادی؟؟
شروع کن دختر
برو اون جارو برقی بیار
_واقعا بیارم؟🙁
مامان_ مگه شوخی دارم من دختر؟
بدو که کلی کار داریم...
دیگه نای وایستادن ندارم
خیلی خسته شدم
مامان ول کن نبود
کلی ازم کار کشید
ساعت 5-6 بود که بیخیال من شد و فرستادم کم کم حاضر شم
سریع یه حموم رفتم و امدم
اصلا حوصله نداشتم به خودم برسم و تو چشم باشم
از طرفی ساده هم باشم بیشتر خوششون میاد
موندم چیکار کنم من که مورد پسند واقع نشم
هر چند مورد پسند واقع شدم که انقدر اصرار داشتن بیان جلو
یه آرایش خیلی ملایم بکنم
فکر کنم خوب باشه
حاضر شدنم زیاد طول نکشید چون کار خاصی نکردم
اولین باره خواستگار پاش به خونمون باز میشه😅😅
همه رو ندیده رد میکردم
برای همین تجربه ندارم
یعنی من باید تو اتاق بشینم تا صدا کنن؟
یا از اول تو حال باشم؟
اخ اخ چایی هم باید تعارف کنم...
یاد دفعه قبل افتادم که آبمیوه رو ریختم رو علی
چایی رو بریزم رو داماد
میره پشت سرشم نگاه نمیکنه
چایی داغ هم هست پدرش درمیاد
ولی بعد رفتنشون مامان منو میکشه
لباسی که با حسین خریده بودم رو پوشیدم چون خیلی بلند بود از زیرش جوراب شلواری کلفت پام کردم
شال همرنگ سارافنمم یه جوری که موهام معلوم نباشه سرکردم
حسین_خواهری اجازه هست
حلما_بیا تو داداش😚
حسین_به به چه کرده خواهرمان😍😂
خوبه حالا راضی نبودی انقدر به خودت رسیدی
حلما_☹️من که کار خاصی نکردم
تازه موهامم نزاشتم بیرون😕😕
حسین_بخاطر همین قشنگتر شدی
خانوم تر شدی
حلما_همه اینایی که گفتی رو بودم😁😁
حسین_بچه پرو
بیا پایین الان میان
حلما_من چایی نمیارما😒
حسین_😂😂بخوای بیاری هم نمیزاریم
یادته با علی بنده خدا چیکار کردی
حلما_عه خب اون سینیش مشکل داشت😐😒
مامان صدامون کرد دیگه ادامه ندادیم حرفامونو
رفتیم پایین
بابا_حلما جان بداخلاقی نکنی باهاشون یه وقت
مامانم پشت حرف بابا رو گرفت باز کلی نصیحت و این که چجوری باید رفتار کنم ...
حلما_😐چشم
یه جوری میگن انگار تا حالا چند نفرو زخمی کردم
اه اه بدم میاد هی میگن چیکار کن چیکار نکنه
حالا که اینجوری شد یکاری میکنم پسره بره پشت سرشم نگاه نکنه😒😂
زنگ درو که زدن مامان به من گفت برو تو آشپزخونه بعد بیا
من که از این مسخره بازیا خوشم نمیاد
گفتم مامان من که قرار نیست چای بیارم
به نظرمنم این یه مهمونی سادست
جایی نمیرم
بابا گفت اشکالی نداره خلاصه مامان بیخیال شد
رفتن به استقبال مهمونا منم همینجور مثل خنگا وسط پذیرایی ایستاده بودم
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_سیوششم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
.
همونجوری ایستاده بودم که مامان با چشم ابرو اشاره کرد برم جلو
خودمو جمع و جور کردم رفتم سمت در
اول یه خانوم چادری تقریبا همسن سال مامان اومد داخل با مامان احوال پرسی کرد وقت انالیز کردنشو نداد یهو منو کشید تو بغلش
_ماشالا هزار ماشلا چه خانومی هستی عروس گلم
اووووه این چی میگه😐😐
خودمو از بغلش کشیدم بیرون با یه لبخند مصنویی ازش تشکر کردم
بعد حاج حاظم اومد داخل یه مرد تپل و کوتاهِ با موهای جوگندمی و محاسن بلند میخورد از بابا سنش بیشتر باشه قشنگ معلومه از این حاج اقاهاست🙄
یه نگاه ریزی به سرتا پای من کرد انگار اومده بازار خرید ایششش
بعد از احوال پرسی با حاجشون
آقا داماد وارد شد😂😂
یه دسته گلِ بزرگ دستش بود پراز گلای رز سرخ و سفید ذوق کردم😂 گل رز دوست دارم خب
اخ محو گلا بودم یادم رفت دامادو آنالیز کنم
قدش برعکس حاجیشون بلند بود
هیکلش پر بود
سلام کردو گلُ گرفت سمت من
نگاهه بابا کردم با اشاره گفت بگیر
نگاهم افتاد تو صورتش
اوووووف چقدر برادره😐😐
از علی و حسین بدتره که این
تشکر کردم گلو گذاشتم رو میز
حاج خانوم که نمیدونم اسمش چیه صدام زد
_حلما جون بیا بشین پیش خودم ببینمت😍
اومده سینما انگار😕😕
نشستم کنارش مامانم این سمتم نشسته بود
بابا و حاج کاظم و دومادبرادر هم روبه روی ما نشسته بودن
داداشمم حسابی کدبانو شده ها مشغول پذیراییه😂😂😍
آقای داماد ساکت نشسته بود سرشم پایبن بود حسابی فکر کنم فرشامون جذبش کرده😂
باباهم با حاجی مشغول صحبت بودن
خانومِ که فهمیدم اسمش زهرا خانومه
یه نفس مشغول سوال پرسیدن از من بود
مامانم که میدونست من الانه که قاطی کنم زودتر از من جوابشو میداد😂
زهراخانوم_حلما جون درس که نمیخوای بخونی دیگه؟
حلما_😐دربارش فکرنکردم شاید بعدا بخوام ادامه بدم
اصلا حس خوبی نداشتم از حضور تو این جمع آدمای بدی نیستنا ولی انرژی مثبتی بهم نمیدن حس میکنم دارن بهم تحمیل میکنن و من از این حس بی زارم😭😩😩
حاج کاظم_خب اگه شما اجازه بدین آقا داماد برن با عروس خانم چند کلمه ای حرف بزنن بلاخره میخوان یه عمر باهم زندگی کنن
بابا_ بله حتما دخترم پاشید برید حیاط بااقایاسر حرفاتونو بزنید
اههه من چه حرفی دارم اخه قرار بود یه مهمونی ساده باشه ها شد خواستگاری رسمی
باشه ای گفتم بدون این که به یاسر نگاه کنم به سمت حیاط رفتم اونم دنبالم راه رفتاد
کنار باغچمون یه سری صندلی بود نشستم رو یکدوم از اونا اونم نشست روبه روم
چقدرم مظلومه😂😂
حلما_خب اگه صحبتی دارید بفرماید گوش میدم
یاسر_اول شما بفرماید
نازشی پسر چقدر معدبی تو😁
حلما_خب راستش من حرفی ندارم
یاسر_😳مگه میشه ؟
حلما_بله خب حالا که شده
شما بفرماید🤔🤔
یاسر_میتونم یه سوال ازتون بپرسم
حلما_بله میتونید
😂😂
یاسر_به اصرار خونواده قبول کردین این مراسم رو؟
حلما_😐شماازکجا فهمیدین؟
یاسر_خب وقتی میگید حرفی ندارین یعنی کلا مخالفید دیگه
_جسارتا یه سوال دیگه چرا مخالفید؟
چی میگفتم😐😐
انصافا پسر ایدآلیه درسته مذهبیه ولی
مامان همیشه میگه مرد هر چقدر باایمان تر باشه به زنو زندگی اهمیت بیشتری میده بااین حرفش مخالفت میکردم اما دروغ چرا تهه دلم تاییدش میکنم فقط نمیتونم به عنوان همسر خودم قبول کنم یه آدم مذهبی رو ...
بعد اون حسی که فکر میکردم عشقِ نمیتونم به کسی فکر کنم همش یه حسی مانع میشه این خیلی اذیتم میکنه ولی چاره ای براش ندارم
الانم که بحث ازدواج شده دلیل مخالفتم اینه که دلم میخواد عشق رو تجربه کنم و ازدواج کنم از یه طرف دیگه هم از آدمای خیلی مذهبی خوشم نمیاد نه این که خوشمم نیاد نمیتونم درکشون کنم اینم اینجوری که از شواهد پیداست خیلی برداره
ای وای خاک برسرم الان میگه این دختره خله زل زدم بهش همینجور فکر میکنم
خودمو جمع و جور کردم
حلما_راستش من الان امادگی ازدواج ندارم
یعنی هنوز خودمو پیدا نکردم چه برسه بخوام برای زندگی مشترک تصمیم بگیرم
یاسر_بله کاملا متوجه شدم😊
حلما_ممنون که درک کردین
میشه یه خواهشی کنم😐
یاسر_بفرماید
_اگه میشه بگید شما بگید باهم به تفاهم نرسیدیم
یاسر_😂باشه خیالتون راحت
دیگه حرف خاصی زده نشد
رفتیم داخل
بعد کلی تعارف عزم رفتن کردن
قرار شد رفتن بگه که به تفاهم نرسیدیم اینام بیخیال من بشن
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
•🌿❛
#تلنگر 💡
میگفت🗣↓
میدونی ڪِی
ازچشمِ خدا میفتے؟!😣
زمانۍڪہآقا #امامزمان⛅️
سرشوبندازه پایین و از
گناهڪردن تو خجالت بڪشہ!):😥
ولے تـوانگار نہانگار..!
نزارڪارت بہ اونجاها برسہ...!😓
#اللہمعجللولیڪالفرج
#تــرݩــمظــهــور||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
•🌿❛
#چادرانه
چادر میـپوشم🙃
چون ترجیح میدهم..☝🏻
پا بہ حرف ِ خـــــدام باشـم😌
وچہ لذتـــ دارد اینڪہ خاص او باشم☺️
نہ اینڪہ..!
مطیع دستـــ شیطان
#مــجــݩــۅنالــحـسـیـنـــ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
•🌿❛
نَشتاقُكَ حاج قاسِم..|🔗💛
+دلمون براٺ خیلے تنگ شده
حاج قاسم
#مــجــݩــۅنالــحـسـیـنـــ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
•🌿❛
+ نگـرانے؟:(
- آࢪھ..
+ زیاد ـبگو پس...
- چے!
+ حسبنا اللّٰھ و نعم الوڪیݪ🐣:)
#دلۍ 📔•
#ســربــازآقـــا||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR