eitaa logo
درونِ ماه
296 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🌈 ✍🏻 ❤️ . . . همونجوری ایستاده بودم که مامان با چشم ابرو اشاره کرد برم جلو خودمو جمع و جور کردم رفتم سمت در اول یه خانوم چادری تقریبا همسن سال مامان اومد داخل با مامان احوال پرسی کرد وقت انالیز کردنشو نداد یهو منو کشید تو بغلش _ماشالا هزار ماشلا چه خانومی هستی عروس گلم اووووه این چی میگه😐😐 خودمو از بغلش کشیدم بیرون با یه لبخند مصنویی ازش تشکر کردم بعد حاج حاظم اومد داخل یه مرد تپل و کوتاهِ با موهای جوگندمی و محاسن بلند میخورد از بابا سنش بیشتر باشه قشنگ معلومه از این حاج اقاهاست🙄 یه نگاه ریزی به سرتا پای من کرد انگار اومده بازار خرید ایششش بعد از احوال پرسی با حاجشون آقا داماد وارد شد😂😂 یه دسته گلِ بزرگ دستش بود پراز گلای رز سرخ و سفید ذوق کردم😂 گل رز دوست دارم خب اخ محو گلا بودم یادم رفت دامادو آنالیز کنم قدش برعکس حاجیشون بلند بود هیکلش پر بود سلام کردو گلُ گرفت سمت من نگاهه بابا کردم با اشاره گفت بگیر نگاهم افتاد تو صورتش اوووووف چقدر برادره😐😐 از علی و حسین بدتره که این تشکر کردم گلو گذاشتم رو میز حاج خانوم که نمیدونم اسمش چیه صدام زد _حلما جون بیا بشین پیش خودم ببینمت😍 اومده سینما انگار😕😕 نشستم کنارش مامانم این سمتم نشسته بود بابا و حاج کاظم و دومادبرادر هم روبه روی ما نشسته بودن داداشمم حسابی کدبانو شده ها مشغول پذیراییه😂😂😍 آقای داماد ساکت نشسته بود سرشم پایبن بود حسابی فکر کنم فرشامون جذبش کرده😂 باباهم با حاجی مشغول صحبت بودن خانومِ که فهمیدم اسمش زهرا خانومه یه نفس مشغول سوال پرسیدن از من بود مامانم که میدونست من الانه که قاطی کنم زودتر از من جوابشو میداد😂 زهراخانوم_حلما جون درس که نمیخوای بخونی دیگه؟ حلما_😐دربارش فکرنکردم شاید بعدا بخوام ادامه بدم اصلا حس خوبی نداشتم از حضور تو این جمع آدمای بدی نیستنا ولی انرژی مثبتی بهم نمیدن حس میکنم دارن بهم تحمیل میکنن و من از این حس بی زارم😭😩😩 حاج کاظم_خب اگه شما اجازه بدین آقا داماد برن با عروس خانم چند کلمه ای حرف بزنن بلاخره میخوان یه عمر باهم زندگی کنن بابا_ بله حتما دخترم پاشید برید حیاط بااقا‌یاسر حرفاتونو بزنید اههه من چه حرفی دارم اخه قرار بود یه مهمونی ساده باشه ها شد خواستگاری رسمی باشه ای گفتم بدون این که به یاسر نگاه کنم به سمت حیاط رفتم اونم دنبالم راه رفتاد کنار باغچمون یه سری صندلی بود نشستم رو یکدوم از اونا اونم نشست روبه روم چقدرم مظلومه😂😂 حلما_خب اگه صحبتی دارید بفرماید گوش میدم یاسر_اول شما بفرماید نازشی پسر چقدر معدبی تو😁 حلما_خب راستش من حرفی ندارم یاسر_😳مگه میشه ؟ حلما_بله خب حالا که شده شما بفرماید🤔🤔 یاسر_میتونم یه سوال ازتون بپرسم حلما_بله میتونید 😂😂 یاسر_به اصرار خونواده قبول کردین این مراسم رو؟ حلما_😐شماازکجا فهمیدین؟ یاسر_خب وقتی میگید حرفی ندارین یعنی کلا مخالفید دیگه _جسارتا یه سوال دیگه چرا مخالفید؟ چی میگفتم😐😐 انصافا پسر ایدآلیه درسته مذهبیه ولی مامان همیشه میگه مرد هر چقدر باایمان تر باشه به زنو زندگی اهمیت بیشتری میده بااین حرفش مخالفت میکردم اما دروغ چرا تهه دلم تاییدش میکنم فقط نمیتونم به عنوان همسر خودم قبول کنم یه آدم مذهبی رو ... بعد اون حسی که فکر میکردم عشقِ نمیتونم به کسی فکر کنم همش یه حسی مانع میشه این خیلی اذیتم میکنه ولی چاره ای براش ندارم الانم که بحث ازدواج شده دلیل مخالفتم اینه که دلم میخواد عشق رو تجربه کنم و ازدواج کنم از یه طرف دیگه هم از آدمای خیلی مذهبی خوشم نمیاد نه این که خوشمم نیاد نمیتونم درکشون کنم اینم اینجوری که از شواهد پیداست خیلی برداره ای وای خاک برسرم الان میگه این دختره خله زل زدم بهش همینجور فکر میکنم خودمو جمع و جور کردم حلما_راستش من الان امادگی ازدواج ندارم یعنی هنوز خودمو پیدا نکردم چه برسه بخوام برای زندگی مشترک تصمیم بگیرم یاسر_بله کاملا متوجه شدم😊 حلما_ممنون که درک کردین میشه یه خواهشی کنم😐 یاسر_بفرماید _اگه میشه بگید شما بگید باهم به تفاهم نرسیدیم یاسر_😂باشه خیالتون راحت دیگه حرف خاصی زده نشد رفتیم داخل بعد کلی تعارف عزم رفتن کردن قرار شد رفتن بگه که به تفاهم نرسیدیم اینام بیخیال من بشن ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ مهشید:برین دیگه اون لحظه دلم میخواست فقط فرار کنم. پارسا:بفرمایید خانم ابراهیمی واه!این چرا با فامیل صدام زد؟اسمم مگه چشه؟ به اجبار دنبالش راه افتادم،وقتے از اونا دورتر شدیم ایستاد و به من گفت:خب نیازی نیست بشینیم روی زمین،همینجوری حرفتونو بزنید وای خدا!من الان به این چی میگفتم؟ دهان باز کردم که یه جوری بپیچونمش که گوشیم لرزید،فهمیدم مهشید و بالبخند به پارسا گفتم:امممم...آقا پارسا راستش حالا که فکر میکنم میبینم خیلی هم موضوع مهمی نیست پارسا سرشو آورد بالا و با اخم کوچیکی گفت:ولی من باید یه چیزی به شما بگم باخودم فکر کردم حتما میخواد بابت دیروز معذرت خواهی کنه! زود گفتم:بفرمایید پارسا:یه خواهش ازتون دارم به علامت "چه‌خواهشی"سرمو تکون دادم که گفت:لطفا بعد از تموم شدن حرفمون چیزی به بقیه نگین! یعنی چی میخواست بگه؟ +باشه‌نمیگم پارسا:راستش موضوع.... یکم مکث کرد و یهویی گفت:موضوع امر خیر خیلی تعجب کرده بودم! با صدای بلندی گفتم:چیییییییی؟!؟ پارسا کمی تعجب کرد و گفت:‌درباره رعنا خانم اون لحظه دیگه چیزیو نمیشنیدم!یعنی پارسا‌‌،اینقدر بی تفاوت به من میخواد بره با رعنا ازدواج کنه؟ پارسا:چیزی شده خانم ابراهیمے؟میتونم برای تحقیق ازشما کمک بگیرم نمیدونم چجوری ولی سرمو به علامت مثبت تکون دادم پارسا:ممنونم...حالا هم بریم،منتظرن! با قدمای آروم پشت سرش راه افتادم،فکر میکردم قلبمـ دیگه نمیزنه!همه جا برام تار بود،هرچقدر سعی میکردم بغضمو قورت بدم،نمیشد! دلمـ میخواست بزنم زیر گریه... دلم شکست،بدجورهم شکست! کاش اینقدر برام مهم نبودی کاشـــ...! رسیدیم به بچه ها که دیدم دارن با لبخند به ما نگاه میکنن... مهشید:خب ساراجان حرفتو به خان دادشم زدی؟ با بغض بدی که توی گلوم گیر کرده بود نتونستم حرف بزنم و فقط سرمو به علامت مثبت تکون دادم که پارسا نگاهم کرد،نگاهش کردم ولی این دفعه سرشو پایین ننداخت،زل زد توی چشمام که قطره اشکي از کوشه‌ی‌ چشمم چکید،کسے نفهمید فقط پارسا دید که مثله یه خنجر توی قلبم فرو رفت...! پارسا با تعجب نگاهی به مهدی انداخت که داشت چیزی توی گوش رضا میگفت و میخندیدند کاش منم میتونستم مثل اونا بخندم!حتے فقط یه بار دیگه!از ته دل!ولی نمیشه،اون منو نخواست،منو ندید‌،نفهمید حاضرم جونمو بخاطرش فدا کنم! مهشید دستمو کشید و گفت:خب خدانگهدار سرمو به علامت خدانگهدار تکون دادم و مثله بچه ها دنبال سرش راه افتادم،پاهام دیگه جون نداشتن.سرم درد میکرد ولی نباید اینقدر زایع بازی درمی‌آوردم،منو نخواست،باشه!منم دیگه نمیخوامش! به خودم گفتم:هه...اره اونم تو!تویی که هرشب بخاطر دلتنگی براش گریه میکردی؟تویی که هرشب براش آیت‌الکرسی میخونی که سالم بره بیرون از خونه و سالم برگرده؟ چشمای اشکیمو پاک کردم و کنار مهشید قدم برداشتم،داشت با لبخند به رعنا چیزی میگفت،ولی من دیگه برام مهم نبود حتما رعنا کنار پارسا خیلی خوشبخت میشه!خوشبحالش! نفسمو صدا دار بیرون فرستادم و حواسمو به حرفای مهشید جمع کردم. مهشید نگاهی به من کرد و با تعجب گفت:سارا؟گریه کردی؟ +نه‌نه‌...خاک رفته توی چشمام! مهشید با تردید نگاهم کردو ادامه‌ی‌ حرفشو زد،اصلا نمیفهمیدم که داره درباره چی حرف میزنه فقط صدای حرف های پارسا توی سرم اکو میشد که میگفت:«امرخیر....رعناخانم.... ... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 💙 ✍ رفتم دست و صورتمو شستم بعد سمت گاز رفتم زیر کتری رو روشن کردم سفره رو پهن کردم - مرتضی ظرفات کجاست ؟ حامد ( خندید): ببخشید دامادمون جهازش کامل نیست مرتضی: همینجا زیر گاز کابینت و باز کنی میبینی رفتم سه تا بشقاب و قاشق و استکان آوردم گذاشتم روی سفره حامد: میگم بوی گاز میاداا مرتضی: اب کتری زیاد بود جوش اومد ریخت گاز خاموش شد ... حامد: قربون حواس جمع،اقا مرتضی داداش از این به بعد خودت برو سر گاز ،اینجور پیش برین سر دو سه روز بهشت زهرایین - عع حامد خدا نکنه حامد: چی چی خدا نکنه ،دستی دستی داشتی ما رو به کشتن میدادی مرتضی: اقا حامد اینقدر این خانم مارو اذیت نکن حامد: چشششم ،حالا از ما گفتن بود ،به فکر جون خودت باش - لوووس صبحانه رو که خوردیم ،حامد بلند شد حامد: خوب من دیگه برم - کجا ، باش یه کم حامد: باید برم وسیله هامو جمع کنم فردا صبح پرواز دارم - چقدر زود میخوای بری ،گفتی که تا آخر تعطیلات میمونی که حامد: اره گفتم،ولی اون خونه بدون تو سوت و کوره مرتضی: خوب بیا پیش ما باش حامد: مگه از جونم سیر شدم... - مامان و بابا چه طورن؟ حامد: یا با هم دعواشون میشه یا اصلا حرف نمیزنن ،اگه تونستی برو یه سر بزن بهشون - من بدون مرتضی هیچ جا نمیرم مرتضی: هانیه جان هر چی باشه پدر و مادرت هستن ،احترامشون واجبه - همین که گفتم ،وسلام حامد: اوه اوه من برم تا ترکشای آبجیمون بهم اصابت نکرده با حامد خدا حافظی کردیم یه دفعه صدای عزیز جون و شنیدم عزیز جون: هانیه مادر - جانم عزیز جون عزیز جون: میخواستم بگم ناهار درست نکن ، بیاین اینجا - چشم عزیز جون: چشمت بی بلا... http://≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 💙 ✍ آروم زدم بہ پهلوے علے و گفتم خبریہ؟؟؟ ݧ خانومم همینطورے گفتم چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم حالا دیگہ ما غریبہ شدیم؟؟باشہ علے آقا باشہ... إ اسماء بخدا شوخے کردم باشہ حالا قسم نخور آخہ آدمو مجبور میکنے خب ببخشید نمیبخشم إ علے إ اسماء . فاطمہ اومد پیشموݧ .دستش و گذاشت رو کمرشو وگفت:دارید پشت سر مـݧ غیبت میکنید؟؟.بستہ دیگہ بیاید سفره رو آماده کردم. . آخر هفتہ عقد اردلاݧ بود .نمیدونم بہ زهرا چے گفتہ بود کہ هموݧ جلسہ اول قبول کرده بود با علے دنبال کارهاے خودموݧ و مراسم اردلاݧ بودیم تولد امام رضا نزدیک بود و قرار بود عقدمونو تو حرم بخونـݧ و همونجا هم ثبتش کنیم لحظہ شمارے میکردم براے اوݧ روز حلقہ هامونو یہ شکل سفارش دادیم .علے انگشتر عقیق خیلے دوست داشت اما بخاطر مـݧ چیزے نگفت مراسم اردلاݧ تموم شد و از هموݧ بعد عقد دنبال کارهاے عروسے بودݧ.درس زهرا کہ تموم شده بود اردلاݧ بخاطر تحصیلاتش راحت تو سپاه استخدام شد و مشکلے نداشتند. اما مـݧ و علے بخاطر درسموݧ مجبور بودیم عروسیموݧ و عقب بندازیم . بلیط قطار واسہ ۸صبح بود مشغول آماده کردݧ ساک لباساموݧ بودم علے یہ گوشہ نشستہ بود با لبخند نگاهم میکرد علے جاݧ چیہ باز اونطورے نگاه میکنے؟؟باز چہ نقشہ اے تو سرتہ ها؟؟ از جاش بلند شد و همونطور کہ میومد سمتم با خنده گفت هیچے یاد این شعره افتادم: "دوست دارم خنده ات را ، چادرت را بیشتر هست زیبا سادگی از هرچه زیبا بیشتر ما دوتا-ماه عسل-مشهد-حرم ، صحن عتیق عشق میچسبد همیشه، پیش آقا بیشتر..! خندیدم و گفتم حالا بزار ما عقدکنیم ماه عسل پیشکش بعدشم اخمے کردم و گفتم:نکنہ میخواے ایـݧ سفرو ماه عسل و یکے کنے؟؟آره علے؟؟ ݧ خانومم .ماه عسل جاے خود مـݧ از الاݧ ب اوݧ روزها فکر میکنم. لبخندے از روے رضایت زدم و بہ کارم ادامہ دادم اسماء؟؟ جانم علے؟؟ ینے فردا میشے مال خود خودم؟؟ مـݧ الانم مال خود خودتم.حالا هم برو استراحت کـݧ از سرکار اومدے خستہ اے. کمک نمیخواے؟؟ ݧ دیگہ تموم شد منم ساک رو ببندم میخوابم کارهام و تموم کردم اما خوابم نبرد بہ فردا فکر میکردم، بہ روزهایے کہ خیلے زود گذشت و روزهایے کہ قرار بود در کنار علے بگذره ولے اے کاش نمیگذشت .وقتے پیشش بودم دلم میخواست زمان متوقف بشہ و زمیـݧ از حرکت بایستہ هیییییی... تو حال هواے خودم بودم کہ یکے دستشو گذاشت روشونم برگشتم علے بود إ بیدار شدے؟؟ آره دیگہ اذانہ خانوم .تو نخوابیدے ݧ؟؟ ݧ ،داشتم فکر میکردم بہ چے؟؟ بہ تو علے همیشہ پیشم میمونے؟؟ معلومہ کہ میمونم .دستش و گذاشت رو قلبش گفت و تو صاحب قلب علے هستے مگہ میتونم بدوݧ قلبم نفس بکشم؟؟ حالا هم پاشو نمازموݧ قضا میشہ ها. . سجاده هامونو پهـݧ کردم وچادر نمازم سرم کردم. آقا شما شروع کنم مـݧ بہ شما اقتدا کنم با لبخند نگاهم کردو گفت :آخ چہ حالے بده ایـݧ نماز اللہ و اکبر... واقا هم چہ نمازے شد اوݧ نماز انگار همہ ے فرشتہ ها از آسموݧ براے تماشاے ما اومده بودݧ . "السلام و علیکم و رحمہ اللہ برکاتُ" بعد از تموم شدݧ نمازش دستشو آورد بالا و با صداے تقریبا بلندے دعا کرد خدایا شکرت کہ یہ فرشتہ ے مهربوݧ و نصیبم کردے قند تو دلم آب شد .صاحب قلب مردے بودم کہ قلبم رو بہ تسخیر درآورده بود. . سوار قطار شدیم پدر مادروها تو یہ کوپہ نشستـݧ مـݧ و علے و اردلاݧ و زهرا هم تو یہ کوپہ فاطمہ هم بخاطر امتحاناتش نیومد تقریبا ساعت ۸شب بود کہ رسیدیم از داخل کوپہ گنبد طلا معلوم بود دستم و گذاشتم روسینمو زیر لب زمزمہ کردم "السلام و علیک یا علے بن موسے الرضا" بغضم گرفت .موبہ تنم سیخ شد و یہ قطره اشک از گوشہ ے چشمم روے گونہ هام چکید علے دستش رو گذاشت رو سینشو با بغضے کہ داشت شروع کرد بہ خوندݧ.واے کہ چہ صدایے.دل آدمو بہ آتیش میکشوند. "آمده ام آمدم اے شاه پناهم بده" خدایا صداے مرد مـݧ ،حرم آقا مگہ میشہ بهتر از ایـݧ دیگہ چے میخوام از ایـݧ دنیا؟ بغض همموݧ ترکید و اشکاموݧ جارے شد قطار از حرکت وایساد بابا رضا اومد داخل کوپہ ما إ چیشده چرا گریہ کردید بہ احترامش بلند شدیم هیچے بابا رضا پسرتوݧ دلامونو هوایے کرد إ کہ اینطور.فقط براے خانومش از ایـݧ کارا میکنہ ها... خجالت کشیدم و سرمو انداختم .. . نزدیک داروالعجابه نشستہ بودم و منتظر حاج آقایے کہ قرار بود عقدمونو بخونـہ بودیم. کلے عروس داماد مثل ما اونجا بودݧ. همشوݧ دوست داشتـݧ عقدشونو تو حرم اونم تو همچیـݧ روزے بخونـݧ نسیم خنکے دروݧ محوطہ میوزید و بوے خوشے رو تو فضا پخش کرده بود. همہ جاے حرم و واسہ تولد آقا چراغونے کرده بودند . علے دستمو محکم گرفتہ بود... http://≡Eitaa.com/dronmah
📚: 💙 ✍ یاسر بیچاره چقدر خوشحال شد ...یه هفته اس ازدواج کردیم ولی این بچه انگار توی قفس بوده... ای بابا... گوشیم که روی میز کارم بود زنگ خورد... بادیدن اسم مهیار خنده ای از ته دل روی لبهام نشست... +سلام جانا... _سلام بی معرفت +قربون تو داداش،دلم برات لک زده بودا... _باشه باشه کم لاف بزن...تو دلت برای من تنگ نمیشه... +یه جوری میگی انگار خودت صبح تا شب زیرپنجره ی اتاقم داری گیتارمیزنی... خنده ی بلندی سردادم و گفتم _دلم برای این نمک ریختنات تنگ بود رفیق....خیرسرت رفیق چهارسالتما... +آقامن شرمنده...خب خودت چطوری؟اون موش ما چطوره؟مو ازسرش کم بشه گردنتو خوردمیکنما... _موش شما زن منه ها...گردن منم از مو باریکتر بیابزن... _مهسو یک ساعته داری آماده میشی،پدرم دراومدبابا...بیادیگه... بالاخره از اتاق خارج شد و درهمون حال گفت +کم غربزن،خب من روی تیپم حساسم... نیشخندی زدم و باشیطنت گفتم _مگه اینکه باتیپت خوشگل بشی... و با خنده از در بیرون رفتم... دستم رو از پشت کشید و گفت +آی صبر کن ببینم،کی گفته من زشتم!تا چشمات دربیاد ...شب کوری داری تو؟ لبخندملیحی زدم و گفتم... _شوخی کردم...غلط کرده هرکی بگه مهسوخانم امیدیان زشته... چشمکی زدم و به سمت آسانسوررفتیم... * کلید انداختم و وارد خونه شدیم... اول مهسو واردشد و به سمت اتاقش رفت و گفت +خیلی خوش گذشتا...ممنون _آره..خواهش،وظیفه بود... من هم مشغول آب خوردن بودم که با صدای جیغ مهسو سریع به سمت اتاق دوییدم... بادیدن تصویر روبه روم شوکه شدم...و این شوک کم کم جای خودش رو به خشم می داد... سریع به خودم اومدم و به سمت مهسو رفتم که خیره خیره به دیوار نگاه میکرد و مثل بیدمیلرزید... درست مثل یه جوجه که زیر بارون مونده توی خودش مچاله شده بود...آروم دستمو دورکمرش انداختم و دستمو روی چشمش گذاشتم... وارد هال شدیم...روی کاناپه خوابوندمش...وبه سمت آشپزخونه رفتم..سریعا آب قند درست کردم و حلقه ی مهسو رو که طلا بود توی لیوان انداختم... _بیااینوبخوربهترمیشی... بااصرارمن کمی از محتویات لیوان رو خورد و بازدوباره کز کرد روی کاناپه... خواستم برگردم توی اتاق خودم تا پتو براش بیارم.. +میشه نری؟میترسم یاسر... بامهربونی نگاهش کردم و گفتم.. _تامن هستم هیچی نمیشه...نگران نباش... سریع وارداتاقم شدم و پتو آوردم و روی مهسو انداختم... _سعی کن بخوابی... +نمیشه،همش اون نوشته میادجلوی چشمم... _هیییش..آروم باش دختر،من درستش میکنم.بهم اعتمادکن... +یه چیزی بگو آروم بشم... چشمام رو آروم بستم و شروع به خوندن قرآن با صوت کردم... بعدازگذشت دوسه دقیقه صدای نفس های منظمش رو شنیدم که نشون از خواب داشت... یاسر لبخندآرومی زدم و ازسرجام بلندشدم و گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و با سرهنگ تماس گرفتم و ماجرا رو شرح دادم... قراربراین شد که تا چنددقیقه ی دیگه بچه های انگشت نگاری و لابراتوار رو اعزام کنن اینجا... وارد اتاق شدم و به دیوار زل زدم... دیواری که باخون روش نوشته شده بود... «Welcome to the game» انگارزیادی سکوت کردم... شماره اش رو گرفتم...بابوق دوم برداشت.. +جانم پسرم.... _به منم رحم نمیکنی نه؟ +چی میگی؟جای سلامته؟ _بهت گفته بودم که پای نیلا یکباردیگه توی زندگیم بازبشه قیدهمتونومیزنم...نگفتم؟ +بله گفته بودی...درضمن خودت خوب میدونی که من بااون دختره ی بدذات الان دشمنم... _غزال من پسرتم،اون زیردستای احمقت نیستم که ندونم کی به کیه توی این تشکیلات..اگه اون عقربه توام خرچنگی... باهم تفاوتی ندارین..بهش بگو باردیگه به خونه ی من نزدیک بشه و ازین تهدیدا روی درودیواربنویسه و بخواد نقشه های من رو خراب کنه کاری میکنم بره اون دنیا وردل باباجونش...متوجه؟ +اوکی...توام حواست باشه...پسرمن بودن دلیل بر پیچوندن و زیرآبی رفتنات نیست،امیدوارم بیشتر توی جلسات ببینمت.بای و تماس روقطع کرد... همون لحظه صدای آیفن اومد... بچه های انگشت نگاری بودن... دررو بازکردم ..یادم اومد مهسو روی کاناپه خوابیده... بازهم تبدیل شدم به یه پسربچه ی دبیرستانی... ای خدا چرا توهمش خوابی مهسو... بلندش کردم و بردم توی اتاق خودم خوابوندم... زنگ واحد زده شد ...به سمت دررفتم و بازش کردم و با بچه های انگشت نگاری و لابراتوار سلام کردم... .... http://≡Eitaa.com/dronmah