eitaa logo
درونِ ماه
314 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🌈 ✍🏻 ❤️ . تو بین الحرمین مداحمون روضه یی خوندبعدش هر کسی رفت برای زیارت من نمیدونستم اول باید کدوم سمت برم این سمت برمیگشتم حرم حضرت ابوالفضل اون سمت برمیگشتم حرم امام حسین دوراهی سختیه😭 مادر جون و فاطمہ ایستاده بودن حلما_بریم سمت حرم امام حسین اول با لبخند حرفمو تایید کردن راه افتادیم به سمت حرم امام حسین شلوغ بود ولی نه اونقدری رفت زیارت کفشامون رو داخل کمدهای کوچیکی تو صحن بود گذاشتیم یه ساک کوچیک همراه خودم اورده بودم که داخلش یه سری چفیه و شال بود برای تبرک یادمه قبلنا کسی از سفر زیارتی پارچه ای تبرکی میورد مامان و بابا و حسین خیلی ذوق میکردن و یه احترام خاصی میزاشتن بهش اونموقه درکشون نمیکردم و نمیتونستم ارزش اون یه تیکه پارچه رو درک کنم اما تو این سفر این تبرکا انقدر برام مهم شدن که هر بار برای زیارت رفتیم مکان های مختلف باخودم بردمشون تسبیحه زینب هم از اول سفر همراهمه و همه جا متبرکش کردم 😍😍 رفتیم سمت ضریح مادر جون و فاطمہ مسیر و بلد بودن من دنبالشون میرفتم مادر جون_حلماجان اون پارچه ها رو بده من تبرک میکنم تو قشنگ برو زیارت کن فاطمہ_اوهوم راستی حلما اگه تونستی زیر قبّه دو رکعت نماز بخون 😍😍همه رم دعا کن حلما_باشه حتما😍😍 به همراهه مادر جون و فاطمہ توی صف ایستاده بودیم هر چقدر که به ضریح نزدیکتر میشدیم صدای تاپ تاپِ قلبم بیشتر میشد شش گوشه که میگن همینه امام حسینی که محرما براش اینهمه آدم اشک میریزن اینجاست وای خدای من پا گذاشتم رو چه خاکی یاد حرف مداحمون افتادم که گفت کربلا تکیه ای از بهشته واقعا درست گفته پشتم یه خانوم عرب بود با هیکل درشت که هی هول میداد😐 هر کسی که دستش میرسید به ضریح یکی دو دقیقه ای اشک میریخت و با اختیار خادما حرکت میکرد داشتم تو دلم دعا میکردم و سعی کردم همرو تو اون لحظه ها یاد کنم که با تکون اون خانومه عرب رفتم جلو خودم آخ دقیقا صورتم چسبیده به ضریح چند ثانیه شکه نگاه کردم به دستام که باتمام قدرت ضریحو چسبیده بود بعد یهو باصدای بلند زدم زیر گریه گریه شوق گریه دلتنگی گریه خجالت گریه شرم گریه از بدی خودم و از این همه خوبی اهل بیت.... ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 🌈 ✍🏻 ❤️ . . . به سختی از ضریح دل کندم تو مسیر برگشت زیر قبه ایستادم دو رکعت نماز به نیابت از همه خوندم چه لذتی داشت سیر نمیشدم از حرم با مادر جون و فاطمہ نشسته بودیم . . فاطمہ_من برم ببینم آقامونو پیدا میکنم محمد حسین الان ‌کلافش کرده حلما_میخوای بیام باهات؟ فاطمہ_نه عزیزم پیداشون میکنم میایم اینجا حلما_باشه😘 _مادرجون تمام پارچه هارو تبرک کردین؟ مادرجون_اره مادر همشو متبرک کردم خیالت راحت حلما_کی بریم حرم حضرت ابوالفضل 😔 مادرجون_ فردا میایم میریم ناراحتی نداره که حلما_من دلم میخواد همینجا بمونم😭 یکم بعد فاطمہ و آقاشون اومدن سمتمون عه حسینم هست مادر جون_سلام قبول باشه زیارتتون حسین و اقا علیرضاجواب مادر جون رو دادن مادر جون_حسین جان اقاجان کجاست حسین_خسته بود رفت هتل استراحت کنه با چند تا اقایون کاروان رفت مادرجون_اهان خب خیالم راحت شد حسین_خواهرگلم چطوره زیارتتون قبول باشه بانو 😍 حلما_خیلی عالی😌 ممنون برادرجان از شماهم قبول باشد😁 _اون بنده خدارم دعا کردی دیگه😝 منظورمو فهمید با خنده جوابمو داد رو به اقا علیرضا کرد _علیرضا جان حالا که همه هستیم یه زیارت عاشورا بخون فیض ببریم علیرضا_چشم امردیگه😉 حسین_نوکرم😉 محمد حسین رو داد به فاطمہ کتاب دعا رو باز کرد مشغول شد همیشه بخاطر طولانی بودن دعا کلافه میشدم و هیچ وقت تااخر پای دعا نمینشستم باصوت قشنگ اقا علیرضا منم زیارت عاشورا رو باز کردم همراه با بقیه شروع به خوندن کردم . . عجیب دلچسب بود این دعا من از این همه تغییر عقاید و علایق خودم شُکم... تا اخر دعا با اشک میخوندم و اصلا گذر زمان رو حس نکردم . . فاطمہ و اقا علیرضا زودتر رفتن چرخی هم تو بازار بزنن حسین_ماهم بریم هتل استراحت کنیم حلمایی تو چشمات سرخه سرخه رنگتم که تو این چند روز پریدس همش اینجوری برگردیم تهران بابا و مامان منو سالم نمیزارنا😂به من رحم کن مادر_اره دخترم حسین راست میگه پاشو بریم استراحت کنیم فردا شبم میخوایم بریم کاظمین و سامرا جون داشته باشی حلما_چشم چشم بریم😂❤️ ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 🌈 ✍🏻 ❤️ . . . با مامان و بابا صحبت کردیم خیلی دلتنگ شده بودن همش میپرسیدن دقیقا کی برمیگردین من اصلا دلم نمیخواست به برگشت فکر کنم اینجا آرومم به اون شهر پر هیاهو که فکر میکنم دلم میگیره . . پدر جون و مادرجون خودشون رفتن حرم ماهم رفتیم بازار برای خرید قرار شد بریم پیش یکی از دوستای حسین برای خرید انگشتر حلما_بنظرت منم برای زینب یه انگشتر بخرم؟ حسین_اره خوبه رفتیم داخل مغازه حسین یه انگشتر با رکاب خوشگل و سنگ عقیق برای علی خرید منم یه انگشتر ظریف برای زینب برداشتم یکی هم برای خودم خریدم . . نماز رو جماعت خوندیم بعد یه زیارت از راهه دور رفتیم سمت هتل برای ناهار . . احساسِ کرختی دارم بدنم خیلی بی حال شده گلومم درد میکنه فکر کنم دارم مریض میشم خیلی نتونستم ناهار بخورم . . مادر جون_حلما مادر رنگ به صورت. نداری یکم غذا بخور حلما_مادرجون گلوم درد میکنه نمیتونم چیزی بخورم حسین_سرماخوردی دیگه😕 یه قرص سرما خوردگی بخور تا شب یکم حالت بهتر بشه اینجوری نمیتونیم بریم کاظمین و سامرا حلما_نههه یعنی چی نمیتونیم بریم من حالم خوبه الانم میرم تو اتاق یکم استراحت میکنم تا شب خوبه خوب میشم حسین_اره یکم استراحت کن بهتر بشی . . مادر جون برام دم کرده درست کرد گلوم یکم بهتر شد یه قرص سرماخوردگی هم خوردم بدتر نشم سعی کردم بخوابم تا شب سرحال باشم . . . ساعت یک شب بود همه تو لابی هتل جمع شده بودن که ماهم به جمع ملحق شدیم فاطمہ رو دیدم رفتم سمتش حلما_سلام☺️ فاطمہ_سلام حلماجون بهتره حالت حلما_یکم بهترشدم محمد حسین چطوره فاطمہ_اونم سرما خورده بردیمش دکتر شربت داد بهش حلما_ای وای سخته که اینجوری میخوایم بریم فاطمہ_خدا کمک میکنه😍اینجا همه بیمه ایم اتفاقی نمیوفته حلما_بعله درسته😌 همه سوار اتوبوس شدیم و به سمت کاظمین راهی شدیم ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
📚: 🌈 ✍🏻 ❤️ . . . ساعت نزدیک دوازده و نیم بود از حرم خارج شدیم از بازار رد میشدیم تا به هتل برسیم چند جا مادر جون ایستاد برای خرید سوغاتی ماشاءالله انقدر باحوصله و باانرژیه که یه وقتا حس میکنم من سنم زیادتره 😂😂 حسین_حلما تو نمیخوای چیزی بخری؟ برای دوستات سوغاتی نمیخری _چرا باید بخرم ولی الان خستم فردا یه ساعتی بیایم خرید 😁😁😁برای زینبم باید یه سوغاتی خوب بخرم😌 حسین_اره منم برای علی میخوام یه انگشتر بگیرم یادم بنداز فردا حتما اسم علی رو که اورد یهو ضربان قلبم رفت بالا 😐😐 سعی کردم این حسو پنهان کنم تا یه وقت حسین متوجه نشه حلما_باشه حسین بگو مادر جون بیاد بریم من خسته شدم همون لحظه مادر جون از مغازه با دست پر اومد بیرون نگاهش کردم خندم گرفت😂 اخه الان میریم هتل باز آقاجون غُر میزنه میگه اینا چیه مادر جون کلا عاشق خریده هر چی هم که دستش میاد میخره اصلا نگاه به جنس و اینام نمیکنه حسین کیسه های خرید رو از دستش گرفت و راه افتادیم به سمت هتل . . . امشب قراره بریم کاظمین ساعت یک نصفه شب راه میوفتیم از اونجا هم میریم سامرا جوری برنامه ریزی کردن که شب پنجشنبه کربلا باشیم نماز صبح از خستگی نتونستم برم حرم تو هتل نمازمو خوندم اما طبق عادت این چند روز نتونستم بعد نماز. بخوابم شاید تو کل این4.5 روز شش ساعت کلا خوابیدم 😆 حیفم میاد حالا که اینجام وقتمو باخواب از دست بدم... ساعت 7بود حسین_بیداری حلما😕 حلما_اوهوم خوابم نمیبره حسین_عجبا☹️ ساعت هفته پاشو بریم صبحونه بخوریم برای پدرجونو مادر جونم بیاریم اینجا دیگه بیدارشون نکنیم حلما_اوهوم بریم لباسمو عوض کردم روسریمو با گیره بستم چادرمم سرکردم رفتم بیرون از اتاق غذا خوری طبقه آخر هتل بود پنجره های بزرگی داشت که رو به حرم حضرت ابوالفضل بود و گنبد طلاییش نمایه بی نظری به اینجا داده بود بعد سلام احوال پرسی باهم کاروانیامون رفتم سمت میز آخری که کنار پنجرست حسین هم صبحونه رو گرفت و اومد سمت میز رو به گنبد نشسته بودم با ناراحتی نگاه میکردم من هنوز نتونستم برم حرمشون😭 حسین_صبحونتو بخور خواهری بعدم بریم یه زنگ به مامان اینا بزنیم باهاشون حرف بزنیم حلما_اخ اصلا یادم نبود اره حتما بعدشم بریم زیارت😍 حسین_میریم برای نماز ظهر خریدم داریم یکم حلما_اوهوم ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
•🌿❛ ..🌿' شهید؁بودکہ‌همیشہ‌ذکرش‌این‌بود، نمےدونم‌شعرخودش‌بودیاغیر...🔗🌩 یابن الزهرا.. یابیایک‌نگاهۍبہ‌من‌کن💙❄️ یابهہ‌دستت‌مرادرکفن‌کن.. ꧇) ازبس‌این‌شهیدبہ‌امام‌زمان(عجل‌اللہ‌تعالے فرجہ)علاقہ‌داشت‌.. بہ‌دوست‌روحانۍخودوصیت‌مۍکند. اگرمن‌شهیدشدم‌دوست‌دارم‌כرمجلس ختم‌من‌توسخنرانۍکنۍ..⛓💙 روحانۍمۍگوید: ماازجبهہ‌برگشتیم‌وقتۍآمدیم‌دیدیم عکس‌شهیدرازده‌اند..🖐🏽 پیش‌پدرومادرش‌آمدم‌گفتم: این‌شهیدچنین‌وصیتۍکرده‌است‌آیامن مۍتوانم‌درمجلس‌ختم‌اوسخنرانۍکنم آنان‌اجازه‌دادند..💛✨ درمجلس‌سخنرانۍکردم‌بعدگفتم‌ذکر شهیداین‌بوده‌استـــ: یابن‌الزهرا.. یابیایک‌نگاهۍبہ‌من‌کن✨ یابہ‌دستت‌مرادرکفن‌کن🌿 وقتی‌این‌جملہ‌راگفتم،یک‌نفربلندشدو‌ شروع‌کردفریادزدن..⛓🌸 وقتۍآرام‌شدگفت: من‌غسال‌هستم‌دیشب‌آخرها؁شب بہ‌من‌گفتندیکۍازشهدافردابایدتشییع شودوچون‌پشت‌جبهہ‌شهیدشده‌است بایداوراغسل‌دهۍ🍭✨ وقتۍکہ‌مۍخواستم‌این‌شهیدراکفن‌کنم دیدم‌یک‌شخص‌بزرگوار؁واردشد..🍓 گفت:بروبیرون‌من‌خودم‌بایداین‌شهیدرا کفن‌کنمـ .. ꧇)🌿 من‌رفتم‌دروسط‌راه‌باخودگفتم‌این شخص‌کہ‌بودوچرامرابیرون‌کرد !؟🧐 باعجلہ‌برگشتم‌ودیدم 😳 این‌شهیدکفن‌شده‌وتمام‌فضا؁ غسالخانہ‌بو؁عطرگرفتہ‌بود..🌸💞 ازدیشب‌نمۍدانستم‌رمزاین‌جریان‌چہ‌بود. اماحالافهمیدمـ.. نشناختم.. ꧇)💔 منبع: کتاب‌روایت‌مقدس‌صفحہ ⁹⁶ بہ‌نقل‌ازنگارنده‌کتاب"میر مهر" حجة‌الاسلام‌سید‌مسعودپورسیدآقایۍ🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ @CHERA_CHADOR
{بسم‌خالق‌سجاد}♥️✨🙃
به رسم هر روز^•^ 🍃🙊🍭
•🌿❛ •. میگفت ‌وقتۍتوۍدرد‌و‌دلات‌؛ توۍشکر‌کردنات‌‌ توۍخلوت‌‌ودعاکردنات‌ با‌خدا‌کم‌میاری .. بروسراغ‌ِ (:👌🏼 •. ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ @CHERA_CHADOR
•🌿❛ _آسمان‌غرق‌خـیال‌است ،ڪجایۍآقا؟ 🌥. . ،ڪجایۍآقا؟🚶‍♀. . یڪ‌نفرعاشق‌اگربود،زمین‌میفهمید‌ッ. . ؏ـاشقۍبی‌تو محال‌است،ڪجایی‌آقا؟🍂. . ^^السَّلامُ‌علیکَ‌یابقیَّةَاللهِ‌یاباصالحَ‌المهدیّ یاخلیفةَالرَّحمنُ‌ویاشریکَ‌القرآن‌یاامامَ‌الاِنسِ‌والجانِّ سیِّدی‌ومولایَ‌!الاَمان‌الاَمان...^^ آخرین‌جمعه‌قرن‌است‌نمیایی‌آقا؟…🥺♥ ؟؟🥀 . . 💚•• ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ @CHERA_CHADOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌿❛ :)✨ • • سلام‌بر‌تو‌ای‌مهدی‌جان:)💛 اخرین‌جمعه‌قرن‌به‌یاد‌اقای‌‌‌غایب🦋 ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ @CHERA_CHADOR
•🌿❛ روبـہ‌قِبلِـہ‌مینشینَم‌خستـہ‌‌با‌حالی‌عَجیب اَز‌تـہ‌دِل‌مینِویسم... (:❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌آقای‌ِمن .. فردا¹سال‌دیگـہ‌اضافه‌میشہ‌ بہ‌عمرِ ... !🖐🏼 ||🌱 ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟ @CHERA_CHADOR