#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_شصتوششم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
.
به سختی از ضریح دل کندم تو مسیر برگشت زیر قبه ایستادم دو رکعت نماز به نیابت از همه خوندم چه لذتی داشت سیر نمیشدم از حرم
با مادر جون و فاطمہ نشسته بودیم
.
.
فاطمہ_من برم ببینم آقامونو پیدا میکنم محمد حسین الان کلافش کرده
حلما_میخوای بیام باهات؟
فاطمہ_نه عزیزم پیداشون میکنم میایم اینجا
حلما_باشه😘
_مادرجون تمام پارچه هارو تبرک کردین؟
مادرجون_اره مادر همشو متبرک کردم خیالت راحت
حلما_کی بریم حرم حضرت ابوالفضل 😔
مادرجون_ فردا میایم میریم ناراحتی نداره که
حلما_من دلم میخواد همینجا بمونم😭
یکم بعد فاطمہ و آقاشون اومدن سمتمون عه حسینم هست
مادر جون_سلام قبول باشه زیارتتون
حسین و اقا علیرضاجواب مادر جون رو دادن
مادر جون_حسین جان اقاجان کجاست
حسین_خسته بود رفت هتل استراحت کنه با چند تا اقایون کاروان رفت
مادرجون_اهان خب خیالم راحت شد
حسین_خواهرگلم چطوره
زیارتتون قبول باشه بانو 😍
حلما_خیلی عالی😌
ممنون برادرجان از شماهم قبول باشد😁
_اون بنده خدارم دعا کردی دیگه😝
منظورمو فهمید با خنده جوابمو داد
رو به اقا علیرضا کرد
_علیرضا جان حالا که همه هستیم یه زیارت عاشورا بخون فیض ببریم
علیرضا_چشم امردیگه😉
حسین_نوکرم😉
محمد حسین رو داد به فاطمہ
کتاب دعا رو باز کرد مشغول شد
همیشه بخاطر طولانی بودن دعا کلافه میشدم و هیچ وقت تااخر پای دعا نمینشستم
باصوت قشنگ اقا علیرضا منم زیارت عاشورا رو باز کردم همراه با بقیه شروع به خوندن کردم
.
.
عجیب دلچسب بود این دعا
من از این همه تغییر عقاید و علایق خودم شُکم...
تا اخر دعا با اشک میخوندم و اصلا گذر زمان رو حس نکردم
.
.
فاطمہ و اقا علیرضا زودتر رفتن چرخی هم تو بازار بزنن
حسین_ماهم بریم هتل استراحت کنیم حلمایی تو چشمات سرخه سرخه رنگتم که تو این چند روز پریدس همش
اینجوری برگردیم تهران بابا و مامان منو سالم نمیزارنا😂به من رحم کن
مادر_اره دخترم حسین راست میگه پاشو بریم استراحت کنیم
فردا شبم میخوایم بریم کاظمین و سامرا جون داشته باشی
حلما_چشم چشم بریم😂❤️
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_شصتوششم✨
#نویسنده_سنا✍
آروم گفتم بریم
به سمت خونه راه افتادیم که....
[پارسا]
بعد از اینکه از رفتن صالح مطمئن شدم،خواستم چیزی بگم که جیغ سارا رفت توی هوا!
با ترس گفتم:چیشد؟
سارا همونجور که به پشت سر من فرار میکرد با صدایی که میلرزید گفت:اون....اونجاس!
+چی؟
سارا:سوسک
با این حرفش زدم زیر خنده،اصلا انتظار همچین چیزیو ازش نذاشتم،هرچند مهشید میگفت تمام خاص بودن دخترا به ترسو بودنشونه!
سارا از پشت سرم اومد بیرون و دست به کمر گفت:دقیقا کجاش خنده داشت؟
همینجور که دلمو گرفته بودم گفتم:اون جیغی که شما زدین از دیدن سوسک هم ترسناک تره
و دوباره زدم زیر خنده،واقعا این دختر خیلی خنده دار بود!
سارا به حالت قهر بودن سرشو برگردوند که بره،خواستم چیزی بگم که فرصت نداد و با صدای بلندی گفت:حرفای ما تموم شد!
+باشه
بعد از اینکه داخل خونه رفتیم آقا کاوه[بابایسارا]گفت:حرفاتون تموم شد؟
سرمو تکون دادم و گفتم:بله،حرفامون تموم شد
صالح خندید و گفت:اونم چی حرفایی!
با این حرفش لبخندی زدم،اگه خودم متوجه حضورش پشت سرمون نمیشدم الان دیگه اینجا منتظر خوندن سیغه نبودیم،و به معنای واقعی لو رفته بودیم!
بابااسماعیل:خب پارسا جان بشین کنار ساراخانوم
قلبم تند تند خودشو به سینم میکوبید،من داشتم چیکار میکردم؟
+چشم
صالح از کنار سارا بلند شد که جاشو گرفتم
بابا شروع کرد به خودندن سیغه محرمیت و من هر لحظه بیشتر از قبل استرس میگرفتم!
وقتی سیغه تموم شد عمو کاوه رو کرد به خاله فاطمه[مامانسارا] و گفت:خانوم جان الان شیرینی خوردن داره
نه من نه سارا مثله عروس دامادای واقعی خوشحال نبودیم و الکی لبخند میزدیم که مثلا خوشحالیم!
بابا:خب بچه ها فردا برن آزمایش و خرید حلقه!
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_شصتوششم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
چند روزی بود ذهنم درگیر خوابی بود که دیدم
درباره خوابم باکسی صحبت نکردم
کاغذ و مداد طراحیمو برداشتم
اصلا نمیدونستم از کجا باید شروع کنم به کشیدن
یه دفعه یاد عکسی تو بین الحرمین طراحی کرده بودم افتادم
چشمامو بستم تا اون لحظه رو به یادم بیارم
یه یا زینب گفتم و شروع کردم به طراحی کردن
تو بین الحرمین وقتی میخواستم عکسشو طراحی کنم غم عجیبی داشتم و دلم نمیخواست چهرشو بکشم
ولی امروز آرومم ،دلم میخواد هر چه زودتر عکسشو بکشم
تا غروب کشید تا عکسشو تمام کنم
صبح رفتم عکسشو قاب کردم و آوردم خونه
رسیدم دم در خونه ،باورم نمیشد چی میدیدم
بابا بود
اینجا چیکار میکنه
از ماشین پیاده شدم
رفتم سمتش - سلام بابا
بابا: سلام هانیه جان ( یه بغضی توی صداش بود)
- چرا نرفتین خونه ؟
بابا: اتفاقن مادر شوهرت خیلی اصرار کرد ،گفتم همینجا منتظرت میمونم ( چشمش به قاب عکس داخل دستم افتاد ،قاب عکسو ازم گرفت
یه نگاهی به عکس مرتضی انداخت
بغضش شکست ، تا حالا ندیده بودم بابام گریه کنه،
بابا: هانیه جان ،منو ببخش
( رفتم بغلش کردم)
- این چه حرفیه بابا جون، خیلی دلم براتون تنگ شده بود
بابا رو به خونمون راهنمایی کردم
بابا یه نگاهی به داخل خونه انداخت ولی چیزی نگفت
بابا: هانیه جان شرمندم،باید زودتر میاومدم ولی این غرور لعنتیم اجازه نمیداد - الهی قربونتون برم
بابا: شنیدم که مرتضی شهید شده، همچین مردی اگه شهید نمیشد جای سوال داشت - بابا جون بدون مرتضی چیکار کنم،دیدین خوشی زندگیم دوام نداشت
( بابا اومد سمتم و بغلم کرد و همراه من شروع کرد به گریه کردن)
بابا: هانیه ،بابا بیا بریم خونه - بابا جون تمام خاطرات خوش زندگیم تو همین دوتا اتاقه چه جوری دل بکنم از اینجا ،من از این خونه برم میمیرم بابا
بابا: باشه دخترم، اصرار نمیکنم هر موقع دلت خواست بیا - ممنونم بابا که اومدین
بابا: من باید زودتر از اینا میاومدم ،امید وارم مرتضی منو حلال کنه ،
من دیگه برم - به مامان سلام برسونین
بابا: چشم
با اومدن بابا،حالم خیلی بهتر شده بود ،چقدر دلتنگ دیدارش بودم ،چقدر این مدت دلتنگیام بیشتر شدن...
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#عاشقان_دو_مدافع💙
#قسمت_شصتوششم✨
#نویسنده_خانمعلیابادی✍
یدفعه به خودم اومدم . مامان از نگرانی رو صورتش قطرات اشک بود و بابا
هم کلی عرق کرده بود.
_ مامان دستم رو گرفت: اسماء مادر باز هم خواب دیدی ؟؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم.
صدای اذان تو خونه پخش شد.
بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و وضو گرفتم.
_ بارون نم نم دیشب، شدید شده بود و رعد و برق هم همراهش بود.
چادر نمازم رو سر کردم و نمازمو خوندم.
بعد از نماز مثل علی تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم.
بارون همینطور شدید ترمیشد وصدای رعد و برقم ییشتر...
دستمو بردم سمت گردنم و گردنبندی که علی برام گرفته بود گرفتم دستم
و نگاهش کردم.
یکدفعه بغضم گرفت و شروع کردم به گریه کردن
گوشیم زنگ خورد....
_ گوشیم زنگ خورد اشکهامو پاک کردم و گوشیمو برداشتم. یعنی کی
میتونست باشه این موقع صبح
حتما علی
گوشی رو سریع جواب دادم
الو سلام بفرمایید
سلام خوبی اسماء اردلانم
- إ سلام داداش ممنونم شما خوبید چرا صداتون گرفته
_ هیچی یکم سرما خوردم. زنگ زدم بگم من با
_ علی یکی دو ساعت دیگه پرواز داریم به سمت تهران
- إ شما هم میاید؟؟ الان کجایید
_ آره ایندفعه زودتر برمیگردم. الان دمشقیم
- علی خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟
_ علی نمیتونه حرف بزنه. فعلا من باید برم خدافظ
- مواظب خودتو باشید خدافظ
_ پوووفی کردم و گوشی رو انداختم رو تخت...
به انگشتر عقیقی که اردلان برامون از سوریه آورده بود نگاه کردم
خیلی دوسش داشتم چون علی خیلی دوسش داشت
ساعت ۶ بود. یک ساعتی خواییدم
وقتی بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس های جدیدی رو که دیشب
آماده کرده بودم رو پوشیدم یکم به خودم رسیدم و روسریمو به سبک
لبنانی بستم.
_ یکمی از عطر علی رو زدم و حلقمو تو دستم چرخوندم و از انگشتم در
آوردم.
پشتش رو که اسم خودم و علی و تاریخ عقدمو تو حرم رو نوشته بودیم نگاه
کردم.
لبخندی زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم.
تصویری رو که کشیده بودم رو لوله کرده بودم و با پاپیون بستمش.
_ اردلان دوباره زنگ زد و گفت که بریم خونه ی علی اینا میان اونجا ...
گل های یاسو از تو گلدون برداشتم
چادرم رو سر کردم و تو آینه نگاه کردم
_ الان علی منو میدید دستش رو میذاشت رو قلبش و میگفت: اسماء وای
قلبم
خندیدم و از اتاق خارج شدم
مامان و بابا یک گوشه نشسته بودن و با اخم به تلویزیون نگاه میکردن.
_ إ مامان شما آماده نیستین ؟الان اونا میرسن...
مامان که حرفی نزد
بابا برگشت سمتم. لبخند تلخی زدو گفت: تو برو دخترم ما هم میایم
تعجب کردم: چیزی شده بابا
دخترم یکم با مادرت بحثمون شده
باشه من رفتم پس شما هم زود ییاید. مامان جان حالا دامادت هیچی
پسرتم هستاااا
با سرعت پله ها رو رفتم پایین سوار ماشین شدم و حرکت کردم
_ با سرعت خیلی زیاد رانندگی میکردم که سریع برسم خونه ی علی
بعد از یک ربع رسیدم
ماشینو پارک کردم و دوییدم
در خونه باز بود
پس اومده بود. یه عالمه کفش جلوی در بود
زیر لب غر میزدم و وارد خونه شدم: اینا دیگه کی هستن؟ حتما دوستاشن.
دیگه اه دیر رسیدم. الان علی ناراحت میشه
_ وارد خونه شدم همه ی دوستای علی بودن با دیدن من همه سکوت
کردن
_ اردلان اومد جلو. ریشهاش بلند شده بود. چهرش خیلی خسته بود.
دوییدم سمتشو بغلش کردم. سرمو دور خونه چرخوندم. مامان بابا علی
داداش پس بقیه کوشن؟ علی کوش ؟؟؟
چیزی نگفت وبا دست به سمت بالا اشاره کرد
اتاقشه ؟؟
آره ....
بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما
اتاقشه ؟؟
آره ....
بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما...
http://≡Eitaa.com/dronmah