•🌿❛
•.
نگرانزیروروشدنزندگیاتنباش
ازکجامعلومزیرِزندگیات
بهترازرویشاست؟!
بهجایمقاومتدربرابرتغیراتیکه
خدابراترقمزده...
تسلیمشو... '☕️-"
•.
#شــهــیــدهـ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR
اینم عیدی من ب شما 🌱'
ایࢪانسلیا💁🏻♀
با شماࢪه گیࢪی
*5#
و
همࢪاه اولیا💁🏻♀
با شماࢪه گیࢪی
*1400#
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_هفتادوهفتم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
.
دو هفته از اون روزی که با دوستام رفتم بیرون میگذره
تو این مدت اکثرا خونه بودم
هر چی بچه برنامه میریختن به بهونه های مختلف نمیرفتم
دیگه مثل قبل پیششون بهم خوش نمیگذشت...
از طرفی اصلا دوست ندارم این حال خوبمو از دست بدم
بااین که چیزی تو زندگیم تغییر نکرده
و همه چی مثل گذشتست اما
یه آرامشی رو که تا به حال تجربه نکرده بودم و پیدا کردم
الانم هر چیزی که حس کنم امکان داره این حالمو خراب کنه دور نگهش میدارم
تو تمام این مدتی که اومدم نمازای یومیه رو که بلافاصله بعد اذان میخونم زیارت عاشوراهم تقریبا هر روز میخونم بهم ارامش میده
هر روز که میگذره حس میکنم ایمانم قوی تر میشه
کتابایی که زینب بهم داده رو تو این مدت خوندم
الان باتمام وجودم میتونم درکشون کنم
بابت گذشته که انقدر نسب به حجابم بی تفاوت بودم کلی ناراحتم
میترسم
اگه زیاد با بچه ها بگردم دوباره بشم حلمای سابق
فکر میکنم یکم زمان لازمه که خوب با خودم کنار بیام
الان مثل یه نهال نازکم که کم کم داره تنومند میشه
.
.
یه زمانی ارزوم بود برم خارج برای ادامه تحصیل حتی میخواستم به طور جدی با بابا حرف بزنم بعد اینکه از مشهد امده بودیم
نمیدونم چی شد که اصلا نگفتم
تو این مدت حس های زیادی رو تجربه کردم ، همه چی از تولد نگین شروع شد...
.
.
.
نشسته بودم تو اتاقم مشغول کتاب خوندن بودم
مامان_حلماجان
_جونم مامان😘
مامان_چیکار میکنی چرا نمیای پایین
_کتاب میخوندم عشقم. چطور کار داری
مامان_میگم تو با زینب حرف زدی؟
نظرشو میدونی؟ نشه بریم بگه نه بچم ناراحت بشه
حلما_من که مستقیم چیزی ازش نپرسیدم اما حس میکنم بی میل نیست😅کجا بهتر از داداش من میخواد پیدا کنه
مامان_ان شاالله که خیره
هفته دیگه که صفرتموم بشه زنگ میزنم خانوم موسوی میگم بهشون
حلما_اخ جووون عروسیی😋😋
مامان_توام دیگه باید جدی فکرکنی به ازدواج من دوست دارم تو زودتر سرو سامون بگیری😌
حلما_☺️چشمممم ایشالا به زووودی😂
مامان_حالا من یچیزی گفتم تو یکم خجالت بکش خب😂
حلما_خو خجالت نداره که 😂😬😬خودت گفتی دوست داری زود عروس بشم😌😌
مامان_پس چرا خواستگاراتو راه نمیدی دختر هر کیو میگیم یه عیب میزاری روشون😕😕😕
حلما_خوووو مامانِ گلم اونی که باید بیاد بیاد قول میدم عیب نزارم روش😅😅
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_هفتادوهشتم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
مامان : راستی حلما امروز با زن دایی مرضیت حرف میزدم
قراره یه سر بیان تهران
سمانه وقت دکتر داره
_عه چه خوب دلم براشون تنگ شده بود خیلی وقته ندیدمشون
مامان_ اره منم دلم براشون تنگ شده
_کی میان دقیق ؟
مامان:باید ببینن دکتر کی وقت میده...
ان شاالله که کاراشون درست شه زودتر بیان تهران بمونن
انگار انتقالی امیر علی داره درست میشه...
دیگه بقیه حرف های مامان نشنیدم
با اومدن اسم امیر علی فکرم پر کشید به گذشته😄😍
منو امیر علی از بچگی با هم بزرگ شدیم
خونه دایی عباسم فقط یه کوچه با خونه ما فاصله داشت
امیر علی هم بازی بچگی های من بود
4 سال از من بزرگ تر بود و همیشه هوامو داشت
در مقابل همه بچه ها حتی وقتی مقصر من بودم ازم حمایت میکرد
وقتی ناراحت بودم برام خوراکی های خوشمزه میخرید و سرم رو گرم میکرد
همه چی خیلی خوب بود تا این دایی عباس برای کارش مجبور شد بره شیراز
خوب یادمه
اون موقع من 8 سالم بود
خیلی به امیر علی وابسته بودم
خیلی بیشتر از حسین
بعد رفتنشون یه هفته گریه کردم
امیر علی قبل رفتن بهم قول داده بود وقتی بزرگ شه برمیگرده و منو برای همیشه میبره پیش خودش
تموم خاطرات بچگی با امیر علی معنا پیدا میکرد
بعد رفتنشون خیلی اذیت شدم
چرخ روزگار چرخید و چرخید و این صمیمیت رو کم رنگ و کم رنگ تر کرد
من عوض شدم
امیر علی هم عوض شد
دیگه هیچی مثل سابق نبود
حالا که میبینیمشون
نمیدونم باید چه برخودی داشته باشم☹️☹️☹️
از طرفی تمام فکرم درگیر علی شده
همش سعی میکنم جوری رفتار کنم که مورد پسند اون باشه
😥اوایل این حسمو جدی نمیگرفتم
اما رفته رفته متوجه شدم این حس عادی نیست
شاید عشق باشه😶
مطمعنا برای اطرافیانمم این همه تغییر و حسو حال عجیبه
همینطوربرای خودم😔
بعد اون تحول اساسی
حالا حس دوست داشتن نسبت به کسی که قبلا ازش متنفر بودم😢
خدایا کمک کن
هر چی خیره همون بشه
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_هفتادونهم✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
.
دقیق یادم نمیآد آخرین بارکی رفتم بهشت زهرا
هر وقت مامان و بابامیخواستن برن
من میگفتم دلم میگیره و نمیرفتم
جالبه الان بخاطر این که دلم باز شه دارم میرم😌
درست مثل نوزادی که تازه متولد شده
همه چیز رو دارم یجور قشنگ میبینم
حسای جدید
نگاه جدید
نمیدونم چه انرژی باعث این همه تغییر شد
تغیریی که از ظاهرم شروع شد
تا رسید به درونم
طرز فکرم
علایقم
باورام
دیدگاهم همش یه شکل دیگه یی گرفت
شکلی که قبلا نمیتونستم بپذیرمش
تا بحال انقدر از حالم راضی نبودم☺️
این همه آرامشو ندیده بودم به خودم
از وقتی اومدم سعی کردم تمام کارام جوری باشه که امام حسینم ازم راضی باشه
اینا هیچکدوم به خودی خود ممکن نبود
این همه تغییر یجا
فقط میتونه معجزه باشه
معجزه زندگی من
هیچ چیز قشنگ تر ازاین نیست که آدم خودش روپیدا کنه
حالا من حس میکنم خودم رو دارم پیدا میکنم
اول راهیی هستم که تهش رو روشنـــــــن میبینم😍
ترسم اینه که جا بزنم
اما همون حسی که باعث این همه تغییرم شد
بهم کمک میکنه که برم جلو
_خدایاشکرت
حسین_چراایهو؟ 😍
حلما_ای وای 😐من تو دلم گفتم که
حسین_ای جان😂خب خواهرم فکر کنم خیلی احساساتی شدی که بلند گفتی
حلما_اوهوم😌بخاطراین همه تغییرم به خاطر این حالم خداروشکرکردم
حسین_خدایاشکرت😍
حلما_چرا یهو 😬
حسین_بخاطراین که خودت راهه درست رو انتخاب کردی این خیلی باارزشه خیلی حالا شدی افتخارمون
😍
حلما_میترسم😔اگه یه وقت کم بیارم یا نتونم چی
حسین_نترس خواهری اونی که دستت روگرفته تا اخرش باهاته😊
وقتی شناختی و عاشقش شدی دیگه نمیتونی بیخیالش بشی
حلما_اوهوم☺️
حسین_یه زنگ بزنم ببینم کجان اینا
حسین_سلام داداش کجاید رسیدین؟
آهان باشه ماهم ورودی بهشت زهراایم میایم الان اونجا
ماشینمون و کنار ماشین زینب اینا پارک کردیم
رفتیم سمت قطعه شهدای گمنام
پربود از فانوس های قرمز رنگ
دورتا دورم درخت
فکرنمیکردم انقدر قشنگ باشه
بوی گلاب رو به راحتی میشد حس کرد
زینبو علی رو دیدیم یکم دور ترازما ایستاده بودن
رفتیم سمتشون
بازینب روبوسی کردم
روم نشد به علی سلام بدم
همینجوری که میبینمش قلبم ازجاکنده میشه
علی_سلام حلما خانوم
واییی این بامن بود😑
_سلام علی آقا خوبید
علی_الحمدالله
زینب_حلما بیا بریم این گلا رو هدیه کنیم به شهدا😍
به نیت شهدای گمنام گرفتم
سری نگاهم رو از سمت علی گرفتم خودمو جمع جور کردم گفتم
حلما_بریم
از علی و حسین دور شدیم چند ردیف رفتیم بالا تر
یه دسته از گلارو گرفت سمت من
زینب_بیا چندتاشو تو بزار
چندتاشم من میزارم
حلما_کجاها بزارم
زینب_فرقی نداره خواهر هر جا دلت میگه بزار
چندکلمه یی هم دلت خواست باهاشون حرف بزن☺️
حرفاتو میشنون و جواب میدن😍
حلما_جدی
زینب_اوهوم جدی جدی
شهدای گمنام خیلی حاجت میدن☺️😘
.
.
.
خوب ڪه به چشمانشان نگاه ڪنے
میبینی خیلی حرف ها دارند
حرف هایی از جنسِ مردانگی و معرفت...
خوبتر ڪه نگاه ڪنے
شرمنده میشوی از اینڪه
همیشه نگاهشان به تو بوده
و تو از آن غافل بودهای..
.
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#معجزه_زندگی_من 🌈
#قسمت_هشتاد✨
#نویسنده✍🏻
#ر_سین❤️
.
.
.
گلارو گذاشتم
یدونه مونده بود
کنار آخری نشستم
ازشون خجالت میکشیدم اینهمه وقت غفلت 😔
_خیلی شرمندتونم
_شرمنده بابت این که تاحالا ندیده بودمتون😭
_چطور من روم میشه از شما حاجت بخوام نهایت پروییه 😢
_فقط کمکم کنید تو این راهیی که پاگذاشتم بمونم روز به روز محکم تر بشم😭😍
بلند شدم زینب هم داشت میومد سمت من
اشکامو پاک کردم دلم نمیخواست کسی ببینه 😅😅
زینب_قبول باشه خانوم😍
حلما_چی😐
زینب_زیارت شهدا دیگه😂
حلما_اهان مرسی😄برای توهم قبول باشد😘
زینب_بریم
حلما_اره کجا رفتن پسرا🤔
زینب_فکرکنم رفتن سرمزار مدافعان حرم
یه سری از دوستای علی که شهید شدن اونجان😔
حلما_جدیی وای چه سخت😔😢
زینب_اوهوم. علی هم خیلی تلاش کرد بره اما مامان از اونجایی که وابستگی زیادی به علی داره راضی نمیشه
علی هم فعلا بیخیال شده
.
دلم هری ریخت
چی میگه
بره جنگ وایی نهه 😢
اصلا حواسم نبود یهو گفتم
_خداروشکر
زینب_چرا🤔
حلما_هاان هیچی همینطوری😐
_عه دیدمشون اونجان بیا از این ور
زینب خنده ریزی کرد فکر کنم متوجه شد یه چیزایی ولی داشت وانمود میکرد چیزی نفهمیده😄
زینب_منم دیدمشون بریم
یکم نزدیک تر شدیم دیدم
علی رو زانو نشسته
با عکس شهیدی داره صحبت میکنه انگار یکم بیشتر دقت کردم شونه هاش داشت میلرزید
معلومه داره گریه میکنه
اینجوری دیدمش دلم گرفت😔
حتما خیلی بی تابه
حسین هم یکم اونور تر نشسته بود تا مارو دید
علی رو صدا کرد
اونم سری خودشو جمع و جور کرد
اومدن سمت ما
حسین_قبول باشه
_بریم دیگه
علی_اره بریم داداش
رفتیم سمت ماشینا
باهاشون خدافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه
فکرم درگیر حرفای زینب بود
و بااون لحظه یی که علی رو اونجوری دیدم
اگه واقعا بخواد بره چی 😢
اونم الان که فهمیدم چه حسی دارم
از طرفی فکر این که این حس یه طرفه باشه دیونم میکنه
هر روز انگار بیشتر علاقه مند میشم بهش
شخصیتش و پاکیش نجابتش..
تمام چیزای که یه زمانی دلیل حس تنفرم بود حالا دلیل بر عشق شدن😑
خدایا کمکم کن
هوایت میزند بر سر؛دلم دیوانه میگردد
چه عطری در هوایت هست ؛نمیدانم نمیدانم
#مــدافــعچــآدر||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
http://eitaa.com/CHERA_CHADOR
•🌿❛
.
.
ولـۍ
نیاداونروزۍڪھ...🌱
ثانیہاۍازامامحسینع♥️
دورشیمـ ...🥀
نیاداونروزڪھبیچارهایمـ :) . .
#مــجــݩــۅنالــحـسـیـنـــ||🌱
ᴶᵒⁱⁿ🕶🌻⇟
@CHERA_CHADOR