•🌿❛
میگفت :
هرچیکہخدابخواد؛
همهچیرومیسپرمبہدستِخودِخدا
چونفقطخودشِکھ
همبھترینرومیخواد،
وهمبھترینرو رقممیزنهـ (:''🌿
@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#عشق_که_در_نمیزند❤️
#قسمت_یازدهم✨
#نویسنده✍ shiva_f@
علی دستشو گذاشت رو سرم و گفت
- تب که نداری حالت خوبه؟!
مادرشم مثل من زل زده بود به پاهای علی و متعجب نگاهش میکردیم
- شماها چتونه من رفتم بیاین بریم دیگه!!
خواست چرخ ویلچرو بچرخونه که....
یا امام رضا...
چرخ تکون نمیخورد علی چندبار تلاش کرد ولی.... متعجب گفت:
اینکه سالم بود چیشده؟!
نگاهی به مادرش انداختم لبخندی رو لبم نشست رو به روی علی زانو زدم و گفتم:
- عزیزم بلند شو تو باید راه بری !! تو میتونی راه بری
علی زد زیر خنده و گفت
- بیا مامان عروستم دیونه شد و رفت. پاشو نرجس برو یه ولچر بیلر بریم هتل.
حق داشت باور نکنه.سرمو گذاشتم رو پاهاش گفتم جون نرجس یبار تلاش کن!!
میدونستم رو قسمم جونم حساسه... بی امید دست منو گرفت و.....
نه نه مگه میشه؟! خدایا شکرت علی بلند شد .
...........
بعد دو ساعت که مردم از دورمون جمع شدن برگشتیم هتل. همه تو شک بودیم .اقا محسن بابای علی با دیدن علی جا خورد ولی همه بعد فهمیدن قضیه خواب من باور کردن.
بهترین روز و بهترین سفر عمرمم رقم خورد. خداجواب خواهشمو داد..... خدایا منو شرمنده خودت کردی ممنونم.
............
سه روز بیشتر نموندیم و برگشتیم تهران.خانواده منم با دیدن علی بالاخره باور کردن حرفای پشت تلفونمون رو. خواستیم یه جشن کوتاه بگیریم به شکرانه خوب شدن حال علی که اقا محسن به علی گفت:
بهتر جشن عروسی رو که به عروسم قول دادی بگیری.
علی دستاشو رو چشمش گذاشت و گفت:
به روی چشم من نوکر ملکه ام هستم.
............
طی دو هفته سریع تمام کارهای عروسی انجام شد. قرار شد روز جشن ازدواج حضرت علی و فاطمه ماهم مراسم بگیریم. شب عروسی عاشق ترین زوج دنیا.
#ادامه_دارد_...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#عشق_که_در_نمیزند❤️
#قسمت_دوازدهم✨
#نویسنده✍ shiva_f@
عروس خانم اقا دوماد دم در منتظرنا....
شنلمو سر کردم و رفتم دم در.علی با دیدن من گفتم: وای خدای من از ملکه بالاتر چی داریم من به این خشکل خانومم بگم؟!
- مسخرم میکنی نه؟!
- نه جون خودم خیلی خشکل شدی نرجسی
- ممنون عشقم تو هم مثل شاهزاده ها شدی!
- اوه اوه نمردمو خانمم از ما تعریف کرد😏
بیا بریم که دیر شد نازی چندبار زنگ زده
آتلیه ام نرفتیم....
اینقدر حرص نخور خانومی واست خوب نیس!😅😅😅
................
هورا عروس دومادم اومدم صدای جیغ بچه ها تا بیرون باغ میرسید.واس صرفه جویی مراسم رو تو باغ باباش گرفتیم .قرار نبود تو زندگیمون اصراف کنیم.علی درو باز کرد واسم و بعد روبوسی با مامانم و مامانش و ....
خیلی حال خوبی داشتم بودن کنار علی بهم ارامش میداد.خدایا بازم بابت تمام چیزایی که دادی و ندادی شکرت.
...............
اون شب هم بهترین شب رقم خورد و بعد از عروس گردون رفتیم خونمون.
- علی
جونم
- ممنونمم ازت
واسه چی؟!؟؟
- واس بودنت اینکه هستی و هوامو داری یه دنیا می ارزه من الان خوشبخت ترینم دیگه هیچی نمی خوام واقعا خوشبختم.
اااا ببین چرا دروغ میگی؟
- 😐من کی دروغ گفتم!؟
یعنی تو از خدا بچه نمی خوای؟!
- 😉اون جای خودش ولی هنوز زوده .
..................
علی بدو دیگه دیرم شد.روز اخر دانشگام بود دیگه مدرکمو میگرفتم و باید کار میکردم دوست نداشتم تو خونه بمونم.
- اومدم بانو اومدم
در دانشگاه پیاده شدمو رفتم علی یه ماه دیگه سال تحصیلی شروع میشه یادت نره به بابات بگیا....
- چشم خانومی برو دیرت نشه.
چون بابای علی تو اموزش پرورش بود بهظ گفته بودم واسم تو یه مدرسه کار پیدا کنه. می خواستم مشاور مدرسه بشم چون دوست داشتم رشتمو.....
..............
- خانمی خانمی بدو بیا یه خبر توپ برات دارم!!
- جونم اقایی چی شده؟!
بفرما مبارکه؟!
-این چیه؟!
شما به عنوان مشاور تو مدرسه راهنمایی استخدام شدی!!؟
- جدی میگی علی؟! بگو جون نرجس؟!
ااا مگه جونتو از سر راه اوردم اینو بابا بهم داد گفت بهت بگم.!
- وای خدایا شکرت عاشقتممم
...............
علی بیا دیگه باهام تا باهم بریم باهم داخل.
- سلامخانم
سلام عزیزم بفرما خوش اومدی
- ممنونم .من خانم محمدی مشاور جدید مدرستون هستم.
خوشبختم عزیزم بفرما
- معرفی میکنم اقا علی همسرم
سلام خوش امدید
ممنونم
علی اروم در گوشم گفت پس من میرم دیگه روز اول کاریت گند نزنی فردا اخراجت کننا!!
- ااا علی باز شروع کردی
باش باش من تسلیم هرچی خانم بگن. من رفتم .خدافظ
- علی یارت عشقم.مراقب خودت باش.
.............
خدارو شکر از کارم راضی بودم. دیگه وارد شده بودم تو سر و کله زدن با بچه خا دوست داشتم مشکلاتشونو حل کنم و از کارم لذت میبرم.تقریبا ۴ ماه از سال تحصیلی گذشته بود و میشد..... اهان الان دقیقا ۷ ماه از ازدواجمون میگذشت. چون علی تک بچه بود مادرش بعد ازدواج علی تنها شده بود و تنها امیدش نوه دار شدنش بود.
.........
اون روز بعد مدرسه رفتم ازمایشگاه تا جواب ازمایشمو بگیرم. منشی یه نگاه به کامپیوتر کرد و گفت:🤔🤔😢😢
#ادامه_دارد_...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#عشق_که_در_نمیزند❤️
#قسمت_سیزدهم✨
#نویسنده✍ shiva_f@
مثبته!!!
- چی مثبته خانم حالتون خوبه؟!
جواب تست حاملگیتون مثب خانوم تبریک
میگم!!
-چی باورم نمیشد؟!! یعنی من دارم مادر میشم وای خدای من؟! الهی شکر خدایا ممنونم بابت هدیه ات. خواستم زنگ بزنم علی که.... گفتم:
بزار امشب سوپرایژشون میکنم.جواب ازمایش و گرفتم و رفتم خونه.کل خونه رو مرتب کردم و کیک و شام و...
اوه کلی چیز میز درست کردم و واس امشب مامان و بابا و نازی و مامان علی ایناروهم دعوت کردم.خداروشکر شب یلدا بود و یه بهونه داشتم واس دعوت کردنشون.
.........
بفرمایید بفرمایید خوش اومدید.
سلام عشق خاله .هستیا دیگه تقریبا یک سال ونیمش بود و علاقه زیادی به علی داشت تا اومدتو پرید بغل علیو با زبون خودش یه چیزایی بهش میگفت.همه اومده بودن و همه چی اماده بود .یه رب بعد شام میوه ها که تموم شد.رو به همه بلند گفتم:
یه سوپرایز دارم واستون!؟
علی متعجب گفت: چی؟؟؟
صبر کنید میفهمید. رفتم از تو یخچال کیکی رو که سفارش دادن بودم با جعبش که بسته بود برداشتم و گذاشتم جلو روبه روی علی و گفتم: عزیزم میشه بازش کنی؟!؟
علی کنجاو سریع در جعبه رو باز کرد و ....
گیچ و منگ به کیک زل زده بود که نازی گفت:
آقا علی چی نوشته رو کیک مگه؟!
علی لبخندی زد و کیک رو از جعبه بیرون اورد و با صدلی بلند گفت :
نوشته بابا شدنت مبارک عشقم😘😘😘
با حرف علی همه بعد چند لحظه سکوت هورا کشیدن و یکی یکی بهم تبریک گفتن. مریم جون مامان علی بغلم کرد و گفت: مبارکت باشه دخترم خیلی خوشحالمون کردی🌸🌼
- ممنونم مادرجون
اون شبم از شب های خاص زندگیم بود و خیلی خوش گذشت.
............
با مخالفت های شدید خانواده و علی بازم من تا اخر اون سال تحصیلی رو که ۵ ماهه میشدم سر کار رفتم و خداروشکر مشکلی واسمون پیش نیومد. سیسمونی های ضروری رو مامان خریده بود واسم.فقط لباساش مونده بود که قرار بود بعد فهمیدن جنسیتش واسم بگیره.
.............
خانم لطفا بخوابید رو تخت
اروم و با احتیاط رو تخت خوابیدم.دکتر از تو دستگاه سونو دست و پاهاشو نشونمون میداد و من و علی کلی ذوق میکردیم.اخر سر علی دلش طاقت نیورد و گفت:
- دکتر پس جنسیتش چیه؟!
- مگه فرقی ام میکنه!؟
- نه هردو هدیه خدا هستن ولی ما دوست داریم بدونم.
دکتر بعد یه برسی گفت:
شما خیلی خوشبختین
علی گفت : چرا؟!
- چون بچتون پسره دقیقا همون چیزی که سالهاس من و همسرم منتظرشیم.
علی نگاهی بهم کرد و یه چشمک زد بعد رو به دکتر گفت:
ان شاا... خدا نصیب شماام کنه. وضیعتش خوبه؟!
- اره شکر خدا حالش خوبه.
.................
علی دستمو بگیر که با این شکمم الان با کله میخورم زمین و من و پسرم باهم شهید میشیم😅😅
- ااا زبونت گاز بگیر خدانکنه.
علی دستمو گرفت و از پله آتلیه بالا رفتیم.تصمیم داشتم تو این ماهای اخر یه عکس یاد بودی از دوران حاملگیم بگیرم. یه لباس سر همی پسرونه ام برداشتم که تو عکس معلوم بشه نینیمون گل پسره 🌼
- خب خانوم یکم اینطرف تر اهان حالا خوبه.اماده ۱ ، ۲ ، ۳
یدونه تکی و یدونه با عشقم و فسقلمون گرفتیم.....
..............
یه هفته بعد عکسامون اماده شد واقعا قشنگشده بود خدایا ممنونم واس بهترین لحظه هایی که بهم دادی. این وروجم هر لحظه با حرکاتش انرژی جدیدی بهم میداد.مدارس تموم شده بود من رفته بودم تو هشت ماهم فقط یه ماه مونده بود تا دیدن شاهزاده کوچولومون..... ولی هنوز واس انتخاب اسمش به تفاهم نرسیده بودیم.
...............
صدای علی تو خونده پیچید که میگف:
- ملکه ملکه من اومدم.
از اشپزخونه بیرون رفتم و گفتم
- جونم ، خوش اومدی
حال خانم و شاهزاده ما چطوره؟!
مگه این پسر شیطون تو واس من وقت میزازه از صبح تا شب داره اینور اونور میره تو شکمم اصلا صبر نداره.
- خب چون میدونه یک ملکه بیرونه و مثل باباش دوست داره هرچی زود تر ملکه رو ببینه🌼🌸
- اوه اوه خدا به داد من برسه با وجود این پسر شیطون و پسرش فرار نکنم شانس اوردم.
- خانومی
- جونم
- یه اسم پیدا کردم واس شاهزادمون
- جدی ؟! چی؟!
امیر طاها چطوره؟!
امیر طاها.... اسم قشنگه منم دوستش دارم.
پس قبوله اسمشو این بزازیم؟!
چشمکی زدم و گفتم : قبول قبوله🌼🌸🌼
حالا لباساتو در بیار ناهار حاضره
- چشم شما امر کنید😉
...............
آروم باش ملکه من گریه نداره ان شاا... سالم دنیا میاد.برو دست خدا.
علی از تختم جدا شد و رفتم تو اتاق عمل.....
چشمام و که باز کردم علی رو دیدم.
- خانومم من حالش چطوره؟!
خوبم. علی بچم حالش خوبه؟
- نگران اون شاهزادت نباش از من و تونم حالش بهتره.
پرستار با تخت بچه از در اومد تو و گفت
- مامان بابا من اومدم🌼
علی گفت: خوش اومدی گل پسرم.
امیر طاها رو بلند کرد و گذاشت تو بغلم .چشماشو بسته بود . امیر طاها مامانی چشماتو باز کن گلم 🌼
- ااا بین از الان حرفمو گوش نمیکنه علی چشماشو باز نکرد.😧
#ادامه_داره_...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#عشق_که_در_نمیزند❤️
#قسمت_چهاردهم✨
#نویسنده✍ shiva_f@
علی امیر طاها رو ازم گرفت.گونشو نوازش کرد و گفت: شاهزادی من چشماتو باز کن عزیزم.
خواستم بخندم که امیر طاها چشماشو باز کرد علی نگاهی بهم کرد و گفت:
- بفرما تحویل بگیر حرف باباشو گوش میکنه
- ااا پسره لوس باشه منم واست دارم گشنه میشی اونوقت بگو بابات سیرت کنه. 😅😅
مامان بابای من و علی و نازی اینا زل زده به کل کل ماهو بهمون میخندیدن. نازی امیر طاها رو از علی گرفت و گفت :
ببینمش عشق خالشو خدا چه چشمایی داری تو خدا به داد دل دخترم برسه😅
همه زدن زیر خنده. بچم از بس این دست اون دست شد گریش گرفت.علی امیر طاها رو از باباش گرفت اومد پیش منو گفت:
- ملکه بگیر شاهزادت رو گشنشه....
- به من چه قرار شد باباش سیرش کنه😅😅
بازم همه خندیدن علی گفت :
بچمو اذیت نکن ببین داره چجور گریه میکنه.امیر طاها رو از علی گرفتم.لپ تپلشو کشیدم و گفتم: بار آخرت باشه حرفمو گوش نمدیا...😏
..................
دوهفته ای میگذشت و زندگی روال عادیش و طی کرده بود. مامان تنهام گذاشته بود. ولی چون خونمون به خونه مادرشوهرم نزدیک بود.مریم جون روزی یبار حتما بهمون سر میزد.علاقه زیادی به امیر طاها داشت میگفت احساس میکنم علی دوبارن متولد شده.چشمای پسرم سورمه ای بود و پوستاش سفید روز به روز تپلی و ناز تر میشد.....
..............
طلای کوچیکی که روش ماءشاالله نوشته بود و هدیه مادر جونش بود رو کنار لباسش زدم تا پفک نمکی من چشم نخوره.دادمش دست علی چادرمو سر کردمو و رفتیم سمت امام زاده بهترین کاراین بود واس اولین بار که می خواستیم ببریمش از خونه بیرون ببریمش امام زاده.... مریم جون حاضر نبود یه
لحظه ام ازش جدا بشه بهم گفت : دخترم میشه منم بیام باهاتون. گفتم:
چرا که نه حتما مادر علی رو خیلی دوست داشتم مثل بچگیام.امیر طاها و برداشتیم و بردیشم زیارت حسابی خوش گذشت🌼🌼🌼
بعد اونم تو خونه باباجون با مادرجونش حسابی بازی کرد.
- علی پسرم در رو باز کن حتما پدرته؟!
- چشم مادر
سلام همگی✋
سلام بابا .سلام .سلام آقا جون
رفت سمت امیر طاها از رو زمین برش داشت.کلی خندش اورد و باهاش بازی کرد.
.....
10 ماه از متولد شدن امیرطاها میگذشت.با شیرین بازیاش خستگیمو از تنم بیرون میکرد.دلم نمی خواست امیر طاها رو تنها بزارم واس همین اون سال مرخصی گرفتم و نرفتم مدرسه.
با چرخیدن کلید تو در متوجه حضور علی شدم. امیر طاها وسط حال رو تشک خوابیده بود.با دیدن باباش دست و پا تکون میدا که برش داره ولی علی بی توجه از کنارش رد شد.
پشت سرش رفتمو گفتم:
- سلامت و خوردی؟
- سلام
- چیزی شده؟!
- نه چیزی نیس!
- عزیزم چشمات داد میزنه یه چیزی شده بگو دل تو دلم نیس.
من رو تخت نشسته بودم علی جلوم زانو زد و گفت:
- یه خواهش کنم نه نمیگی؟نمیگی؟
- قول نمیدم بگو ببینم چیه؟!
سرشو پاین انداخت و گفت :
- همه دوستام دارن میرن سوریه....
- خب که چی؟! خدا همراهشون
- میشه منم برم واس رفتن اجازه شما لازمه😔
با اعصبانیت از رو تخت بلند شدم و گفتم:
- دیونه شدی معلومه که نمیزارم.بری اونجا شهید بشی بچه 10ماهتو یتیم کنی که چی؟! نمیگی من بدون تو.... اشک از چشمام پایین اومدم ختی تصورشم نابودم میکرد.اشکامو پاک مرد و گفت باشه گریه نکن گفتم که واس رفتن اجازت لازمه راضی نباشی نمیرم....😔
...............
اینم از کیک تولد گل پسرم. علی کیک رو روی میز گذاشت.امروز تولد یک سالگی امیر رضا بود.نازی ۵ ماه بعد به دنیا اومدن امیررضا حامله شده بود و الان ۷ ماهش بود. نینیشونم دخمل بود همون دخملی که قرار بود بچه عروس خالش😏
هستیا رو ام کنار امیر رضا نشوندیم و یه عکس دوتایی ازشون گرفتیم.بچم تازه رو پا افتاده بود و بهترین همبازیش هستیای ۲/۵ ساله بود.هستیا بدو بدو اومد پیشمو گفت:
- خاله خاله امیر توپشو بهم نیده
بغل کردمو گفتم: قربون اینجور حرف زدنت خاله بیا بریم خودم بهت میدم.
اون شب خیلی خوش گذشت مامان بابای علی واس امیر طاها ماشین شارژی گرفته بودن و امیر طاها خیلی خوشش اومده بود. نازی ام واسش ماشین کنترلی گرفته بود مامان بابامم واسش تاب گرفته بودن. علی از طرف من و خودش یه استخر توپ بادی گرفته بود و کلی توپ که امیر طاها تو اون بازی کنه. اون شب هم خیلی خوش گذشت و به خوبی و خوشی تموم شد.
.............
۴ ماهی از اون ماجرا میگذشت و علی دیگه حرف سوریه رفتنو نمیزد. امیر طاها حسابی بامزده شده و بود داشت تو استخر توپش بازی میکرد که علی از راه رسید.لباس مشکی تنش بود و چشماش کاسه خون.خیلی تزسیدم نکنه کسی چیزیش شده؟!
- سلام !!! علی چیشده؟ کی مرده؟
بدون جواب رفت تو اتاقش دلم خیلی شور میزد یعنی چیشده ! پشت سرش رفتم و گفتم
- چرا دوست داری منو نگران بزاری؟ خوب بگو چیشده!
روشو اونور کرد تا اشکاشو نبینم با صدای گرفته گفت:
محمد دوستم شهید شده😢
#ادامه_داره_....
➣@CHERA_CHADOR