#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_یازدهم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
با رفتن اردلان یه نفس راحتی کشیدم...
- واااییی فاطمه قربونت برم خوب موقعی اومده بودی ،داشتم سکته میکردم
فاطمه : چرا چی شده مگه
- عع اردلان بود دیگه ،پسر خالم
فاطمه : ععع شوخی نکن ،اصلا یادم رفته بود
دختر تو اینجا چیکار میکنی ! نکنه بازم میخواستی پر بکشی بری
(ماجرای شب مهمونی وبرگشتن به خونه و کاری که بابا انجام داد و واسه فاطمه تعریف کردم)
فاطمه: اصلا باورم نمیشه پدرت همچین کاری انجام داده باشه - مهم اینه که الان خودش رفته برام یه چادر خریده
فاطمه: خوبه دیگه یه چادر نو هم نصیبت شده
- آقا رضا رفت ؟
فاطمه: اره دیشب رفت
- انشاءالله که به سلامتی برگرده و برین سر خونه زندگیتون
فاطمه: انشاءالله...
- کی به تو خبر داد من اینجام
فاطمه : حالم خوب نبود ، زنگ زدم به گوشیت که با هم بریم گلزار ،که مادرت گوشی و برداشت گفت اینجایی
- الهی بمیرم ،واقعن سخته درکت میکنم
فاطمه: چه جوری درکم میکنی تو ،مگه شوهر داری نکنه زیر آبی میری تو
- دیونه
فاطمه: کی مرخص میشی؟
- احتمالن فردا ،پوسیدم اینجا
فاطمه : اره دیگه تویی که یه جا بند نمیشی باید بپوسی،من برم تو که گلزار بیا نیستی تنها برم شاید حالم بهتر بشه
- برو عزیزم ،مواظب خودت باش
فاطمه : تو هم مواظب خودت باش خدا نگهدار.
فرداش دکتر اومد معاینه ام کرده و مرخصم کرد رفتیم خونه در اتاقمو باز کردم ،همه چی مرتب بود مامان همه چیزو تمیز کرده بود حتی بوی اتیش چادرم هم حس نمیکردم
دراز کشیدم روی تختم ،خدا رو شکر کردم به خاطر اینکه بابام خودش رفت برام چادر خرید
اینقدر خسته بودم که خوابم برد ،با صدای اذان صبح گوشیم بیدار شدم
رفتم وضو گرفتم و اومدم سجادمو پهن کردم
چقدر دلم تنگ شده بود ،چه طور میتونم دل از شما بکنم ،چه طور میتونم دل از این ارامشی که الان دارم بکنم
نمازمو خوندم و قرآن و باز کردم و سوره یس و خوندم حالم خیلی بهتر شد
بلند شدم کیفمو برداشتم ،کتابامو گذاشتم داخل کیف رفتم پایین ،مامان هنوز بیدار نشده بود
رفتم تو آشپز خونه چایی آماده کردم ،میز صبحانه رو آماده کردم
مامان: هانیه! کی بیدار شدی - سلام مامان جون ،بعد نماز خوابم نبرد
مامان : قربونت برم ،تو خودت که حال نداری
- نه مامان چون اتفاقا حالم خیلی خوبه
بشینین براتون چایی بریزم
مامان: دستت درد نکنه دختر گلم
بعد ده دقیقه بابا هم اومد...
- سلام بابا جون صبح بخیر
بابا: سلام بابا
مامان: بیا احمد اقا ببین دخترت چه کرده ،الان دیگه وقت شوهر کردنشه
بابا: دستش درد نکنه....
≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_دوازدهم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
بلند شدم و رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدمو کیفمو برداشتم ،چادرمم سرم کردم رفتم پایین
بابا: هانیه جان بهتر نیست یه کم بیشتر استراحت کنی؟
- نه بابا جون ،خیلی بهترم ،الانم خیلی از درسام عقب افتادم
بابا: باشه پس مواظب خودت باش
- چشم
مامان: بیا مادر این لقمه رو همرات داشته باش - دستتون درد نکنه
رفتم سر کوچه تاکسی گرفتم رفتم سمت دانشگاه وارد محوطه دانشگاه شدم ،یه دفعه یه دستی نشست روی شونم از ترس جیغ کشیدم
رومو برگردوندم فاطمه بود
- دختره دیونه نمیگی سکته کنم
فاطمه : سلااام...
وااا مگه عزرائیلم که اینجوری پس افتادی
- دیگه اینکارو نکنیااا دوست ندارم
فاطمه : اووو باشه ،اینجا چیکار میکنی مگه مریض نیستی؟
- خوبم خدا روشکر ،از درسا عقب افتادم میترسم حذف شم کلاسارو
فاطمه: نترس بابا، این زبونی که تو داری ،مخ استادا رو میزنی
- ععع داشتیییم مثل اینکه آقا رضا زنگ زده که جنابعالی شنگولین
فاطمه: اره
- پس بگو ، خوب بود حالش؟
داعشیا رو نیست و نابود کرد؟
فاطمه: زیاد حرف نزدیم ،فقط گفت حالش خوبه - خا همینم از سرت زیاده ..
فاطمه: داشتیییم
- این به اون در
فاطمه: بریم کلاسامون شروع میشه
بعد کلاست بمون میرسونمت - عششقییی تو ،باشه ،فعلن ( من دانشجوی رشته گرافیکم ،کلاسم با فاطمه یکی نیست ولی روزای کلاسمونو مثل هم برداشتین که با هم باشیم بیشتر،با اینکه چند ماه از چادری شدنم میگذره ولی بچه های کلاس یه جور دیگه ای نگام میکنن منم زیاد باهاشون حرف نمیزنم )
کلاس که تمام شد رفتم داخل کافه منتظر فاطمه شدم تا بیاد
فاطمه هم نیم ساعت بعد اومد داخل کافه - خسته نباشی بانو
فاطمه: درمونده نباشی گلم
بریم؟ - چیزی نمیخوری؟
فاطمه: نه گرسنه ام نیست
رفتیم سمت پارکینگ سوار ماشین شدیم و از دانشگاه رفتین بیرون یه دفعه یه ماشین شاسی بلند اومد جلومون
فاطمه: آقا این چه کاریه ؟
یه دفعه دیدم از داخل ماشین اردلان پیاده شد
یه تک کت مشکی با بلوز سفید و شلوار مشکی
فاطمه: این اینجا چیکار میکنه؟
- نمیدونم
اردلان اومد سمتم،شیشه رو پایین آوردم
اردلان: سلام
- سلام ،اینجا چیکار میکنی ؟
اردلان: میخواستم باهات حرف بزنم
- چه حرفی؟ من حرفامو زدم قبلن
( اردلال در ماشینو باز کرد):
تو حرفاتو زدی من حرفام مونده هنوز
بیا بریم ،خودم میرسونمت خونه یه نگاهی به فاطمه کردم ،از چشمام ترسمو میدید
فاطمه: برو هانیه جان ،مواظب خودت باش
از ماشین پیاده شدم و سوار ماشین اردلان شدم توی راه چیزی نگفتیم ،رسیدیم به یه رستوران وارد رستوران شدیم ،خیلی شیک بود...
≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_سیزدهم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
رفتیم یه جایی نشستیم
اردلان : خوب چی میخوری؟
- من نیومدم واسه خوردن ،قرار بود حرفاتو بزنی!
اردلان: با شکم خالی که نمیتونم حرف بزنم
- هرچی دوست داشتی سفارش بده
اردلان رفت غذا سفارش بده ،منم به ساعتم نگاه کردم وقت اذان بود
میخواستم نماز بخونم
رفتم از یکی از خدمتکارا پرسیدم:
ببخشید نماز خونه اتون کجاست
خدمتکار : انتهای رستوان سمت چپ
- خیلی ممنون
اردلان: هانیه اونجا چیکار میکنی بیا
- من میرم نمازمو میخونم برمیگردم
اردلان: حالا نمیشه بعدن بخونی
-نه نمیشه ،زود بر میگردم
رفتم نمازمو خوندم و بعد ده دقیقه برگشتم مشخص بود که کلافه شده بود...
- ببخشید
اردلان: خواهش میکنم...
- خوب من آماده ام که به حرفات گوش کنم
اردلان : میخواستم بگم که ،من با چادری بودنت وکارایی که انجام میدی هیچ مشکلی ندارم
- خوب!
اردلان : من از یه ماه دیگه تو بیمارستان مشغول به کار میشم میخواستم بگم تا یه ماه دیگه با هم ازدواج کنیم بریم سرخونه زندگیمون
نظرت چیه؟
- مشکل اینجاست که منم یه معیارایی دارم واسه ازدواج ...
اردلان: خوب چه معیاری؟
- من دنبال کسی میگردم که از من بهتر باشه ،بزار راحت بهت بگم من به درد تو نمیخورم (خندید و گفت) : خیلی مودبانه گفتی منظورت این بود که من بدرد تو نمیخورم نه؟
- تو پسره خیلی خوبی هستی،خوش تیپ،با اخلاق،همه دخترا عاشق همچین پسرایی هستن
اردلان : الا یه نفر...
- نمیدونم چی باید بگم
،انشاءالله که خوشبخت بشی
( اردلان سکوت کرد و چیزی نگفت)
- میشه بریم خونه ،مامان نگرانم میشه
اردلان : به خاله گفته بودم میام دنبالت ،آخرین غذامونو باهم میخوریم و میرسونمت خونه
- خیلی ممنونم ( اصلا نمیتونستم غذا بخورم ،فقط با غذام بازی میکردم ،اردلانم مشخص بود به زور داره میخوره )
اردلان : پاشو بریم ( بلند شدیمو رفتیم ،اردلان منو رسوند خونه ،خواستم پیاده شم از ماشین که گفت): امیدوارم با کسی که ازدواج میکنی لیاقتت و داشته باشه...
- همچنین تو ،خدا نگهدار
درو باز کردم وارد خونه شدم
مامان اومد سمتم
مامان: سلام عزیزم ،پس اردلان کجاست؟
- رفت خونش؟
مامان: چی شد؟ باهم صحبت کردین؟
- اره مامان جان
مامان: خوب چی گفتی بهش؟
- هیچی گفتم بدرد هم نمیخوریم
مامان: چیییی...
تو و اردلان که همیشه باهم بودین ،چه جوری به این نتیجه رسیدی؟
- مامان جون خواهش میکنم دیگه تمامش کنین!
من اصلا حالم خوب نیست
مامان: وااای هانیه داری چیکار میکنی با زندگیت؟
از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد...
≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_چهاردهم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
با صدای زنگ اذان گوشیم بیدار شدم
مامان واسه شام بیدارم نکرده بود ،منم بلند شدم نمازمو خوندم و منتظر شدم هوا که روشن شداز خونه زدم بیرون رفتم سمت بهشت زهرا اصلا حالم خوب نبود هوا خیلی سرد بود ،همه جا سفید پوش بود رسیدم بهشت زهرا
اول رفتم سمت گلزار شهدا یه فاتحه ای خوندم و رفتم سمت غسالخونه ...
- سلام...
زهرا خانم : سلام به روی ماهت ،خوبی؟
- خیلی ممنونم
اعظم خانم: کجایی ،کم پیدایی ؟
- یه کم سرم شلوغ بود شرمنده
اعظم خانم : لباسات و عوض کن بیا
- چشم
لباسمو عوض کردم رفتم کنارشون
چشمم به میتی افتاد که داشتن میشستنش
یه دختر ۲۷-۲۸ ساله بود
انگاره اهدای عضو کرده بود
این آیه قرآن به خاطره اومد...
🍁ومن احیاها فکانما احیاالناس جمیعا🍁
(هرکس انسانی را از مرگ نجات دهد گویا همه مردم را از مرگ نجات داده است)
(سوره مائده آیه 32)
خدا بیامرزد که سبب نجات جان مومنی شدی...
همیشه عادتم بود باهاشون صحبت کنم ،احساس میکردم دارن نگام میکنن باهم نجوا میکنند...
-زهرا خانم میشه آرومتر بشورین!
دردش میاد بنده خدا...
زهرا خانم: عزیزم این مرده ،دیگه هیچ حسی نداره که درد و بفهمه...
- اتفاقن خیلی هم میفهمن ما چشمای بینایی نداریم ببینیمشون باید بمیرم که درک کنیم...
زهرا خانم: قربونت دل مهربانت برم،چشم
میت و داخل کفن پیچیدیم به صورتش نگاه کردم خدا رحمتت کنه ،خوب یا بد تمام شد مهلتت ،باید بری...
تا ظهر تو غسال خونه بودم و برگشتم خونه ،نزدیکای عید بود کلاسا برگزار نمیشدن فاطمه هم درحال خریدن جهیزیه اش بود که تا اقا رضا اومد عروسی بگیرن روی تختم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد
فاطمه بود...
- سلام بر دوست بی معرفت
فاطمه: سلام خوبی؟
- هعی ،خوبم ،تو چه طوری ،خریدات تمام شد
فاطمه: شکر خوبم،یه کم مونده...
- یعنی یه زنگی نباید واسه ما بزنی ؟
فاطمه: خوب من زنگ نزدم عذرم موجه بود ،تو چی؟ چرا زنگ نزدی؟
- من نمیخواستم مزاحم عذر موجه ت بشم
واییی فاطمه چقدر دلم میخواد بیاد خونتو ببینم
فاطمه: انشاءالله دوهفته دیگه آقا رضا اومد ،میخوایم بریم بار ببریم بهت میگم - وااایییی آخ جون ،چقدر زود زمان گذشت
فاطمه: واسه تو که مثل خرگوش میخوابی اره،واسه من چند سال گذشت - آخی عزیزززم
فاطمه: هانیه جان من باید برم کاری نداری
- نه عزیزم مواظب خودت باش ...
آخر هفته مامان گفت که اردلان داره با الناز ازدواج میکنه یعنی اصلا باورم نمیشد
اردلان و الناز!
مامانم گفت که میخوان جشن مفصل بگیرن
منم گفتم نمیام ،دوست ندارم تو این مهمونیا شرکت کنم بابا هم قبول کرد که همراهشون نرم حتما به خاطره چادر که میزنم قبول کرد.
≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#انتظار_عشق💙
#قسمت_پانزدهم✨
#نویسنده_فاطمهباقری✍
دراتاقم باز شد ،مامان بود
مامان: هانیه جان غذاتو آماده کردم ،هر موقع گرسنه ات شد برو بخور
- چشم مامان جان ،کی بر میگردین ؟
مامان: نمیدونم ،تو که خاله ات و که میشناسی ،معلوم نیست که راهیه خونمون کنه
-باشه
مامان: راستی ،حامد هم واسه عید میاد ایران - جدیییی، چه خوب دلم برای خل بازیهاش تنگ شده
مامان: دیگ به دیگ میگه روت سیاه
- عع مامان ،من که اینقدر خانومم
مامان : اره جون عمه ات ،باشه فعلن ما رفتیم کاری داشتی زنگ بزن حتمن...
- چشم ،مواظب خوتون باشین
با رفتن بابا و مامان ،تصمیم گرفتم منم برم امام زاده صالح ،خیلی وقت بود نرفته بودم ،این بهترین فرصت بود...
(صالح بن موسی، فرزند بلافصل هفتمین پیشوای شیعیان، امام موسی کاظم (ع) است. امامزاده صالح، همچنین برادر امام رضا (ع) هم به شمار میرود و سرگذشتی مشابه با برادر دیگرش حضرت شاهچراغ دارد. حضرت صالح نیز پس از شنیدن خبر ولیعهدی امام رضا در خراسان، از عراق به سوی ایران میآید. اما شخصی به نام حسن بهبهانی در پل کرخ، که امروز به کرج مشهور است در تعقیب ایشان برمیآید و در حوالی ولایت شمیران و موضع تجریش، راه را بر حضرت میبندد. نهایتاً در باغ جنت گلشن، زیر درخت چنار بزرگی نزدیک به چشمه ساری ایشان را به شهادت می رساند. پیکر پاک حضرت صالح در کنار همان چنار کهنسال به خاک سپرده میشود. از آن زمان تا کنون، مرقد ایشان، زیارتگاه بسیاری از عاشقان اهلبیت است)
لباسمو پوشیدمو زنگ زدم به آژانس
رفتم سمت امام زاده صالح
آخر هفته بود و امام زاده شلوغ بود
با هر قدم برداشتن ،یه عمره تازه پیدا میکردم
رفتم داخل امام زاده نشستم کنار ضریح
چشمام به اختیار اشک سرازیر میشد
سلام اقای من ،اومدم کنارت که آرومم کنی
این روزها حالم خیلی خرابه
تو از حال دلم باخبری !
خودت کمکم کن ،نزار به بیراهه برم ،نزار کاری کنم دل امام زمانم به درد بیاد
اینقدر تو حال خودم بودم که زمان از دستم در رفت به ساعتم نگاه کردم ،ساعت ۱۱ و نیم شب بود بلند شدم دو رکعت نماز زیارت و دو رکعت نماز حاجت خوندم و از امام زاده اومدم بیرون
خیابونا خلوت بودن ،بیشتر ماشینا شخصی بودن میترسیدم سوار بشم...
کمی پیاده رفتم که شاید یه ماشین ،تاکسی یا آژانس پیدا کنم یه دفعه دوتا موتوری از پشتم بهم نزدیک شدن ترسیدم خودمو کنار کشیدم که یه موقع یه کاری انجام ندن دوتا موتوری ایستادن و دور زدن اومدن سمتم
منم چادرمو محکم چسبیده بودم
خانم خوشگله میخواین برسونمتون...
- برید مزاحم نشید...
بفرمایید چه لفظ قلمم صحبت میکنه بچه ها
( همه زدن زیر خنده،از موتوراشون پیاده شدن)
منم عقب عقب میرفتم ،چادرمو محکم گرفتم و دوییدم اون پسرا هم
≡Eitaa.com/CHERA_CHADOR
سلام جانان✋🏾-!
از 1440 دقیقه ای که در شبانه روز به اختیارت گذاشته شده حاضری 5 دقیقه اش رو وقت بذاری برای امام زمان(:؟
میخوایم از فردا 20 بهمن
یه چله دعای فرج بذاریم
که هممون تو این چهل روز
راس ساعت 9 شب باهم این دعارو بخونیم و طبق فرموده امام زمان(عج)خدا رو به حق حضرت زینب قسم بدیم تا انشاءالله هرچه زودتر ظهور اتفاق بیوفتد.
- پسقرارمونهرشبساعت9 ..
•🌿❛
شمامانندیڪماهی
ڪہقدرآبرانمیداند،
قدر ولایت فقیہ را نمیدانید!
- شهیدذوالفقاری ..
➣@CHERA_CHADOR