eitaa logo
درونِ ماه
314 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام‌ خوشگلا^^ ازونجایی‌ که تابستونه و نمی‌خوایم جوری بگذره که یهو ۳۱ شهریور به خودمون بیایم ببینیم این ۳ ماه هم گذشت و هیچ‌کار مفیدی در جهت رشد خودمون نکردیم🧠.. تشریف بیارید پی ویم چندتا "
کتاب‌خوب
" معرفی بفرمایید و دربارش در حد یکی دو خط توضیح بدید تا بذارم اینجا بقیه هم ازش لذت ببرن،ممنون ازتون☕(: @mobtala128
_ حتی‌اگه‌هیچکس‌ندید؛خدامیبینه !:)
به وقت رمان💙
📚: 💙 ✍ یـاســر بعدازتموم شدن حرفامون بامهندس ازخونشون خارج شدم...خونه ای که قراربود... هوووف سوار پرادو عزیزم شدم.. به سمت خونه روندم... _ماماننننن _حاج‌خااانمممم _الهام‌جووونم باصدای مامان که از پشت سرم میومد دومتر پریدم هوا +مامان و یامان،صدبارنگفتم به من نگو الهام جون؟خجالتم نمیکشه پسره صدکیلویی _عههه واااا الی جون من کجا صدکیلوام؟من همش هشتادوهفتام +اگه جرعت داری وایسا تا الهامونشونت بدم با خنده از پله ها میدوییدم بالا و گفتم _نامردم اگه وایسم و خودمو شوت کردم تواتاقم صداش میومد که می گفت: +خدایاایشالاهمیشه پسرم بخنده خنده ای رو لبم نشست ولی با یاداوری مهندس و حرفاش اخمی نشست رو صورتم.. چته یاسر؟مگه تو نمیدونستی قراره با کی روبه رو بشی؟مگه ازقبل درجریان نبودی ؟ بودم وجدان جان بودم ولی... ولی نداره دیگ...شغلته..مجبوری... باهمین افکار سرمو گذاشتم رو بالش تا ی چرت بزنم... مهسو +چیییی بابا؟؟؟؟؟بگو که شوخیه _نه دخترم شوخی نیست.. به قیافه جدی بابا نگاه کردم..چی میگفت؟؟؟من؟شیعه بشم؟؟؟اونم برای ازدواج بااون پسرک؟ عمممممرا _بابا اخه شمارو به مسیح قسم چیشده؟ +قسم نده دختر...خودت میفهمی..حالا هم برو خودتو برااخرهفته اماده کن...درضمن..یاسر پسر مذهبی هست و نفوذشم همه جا زیاده..دلم نمیخاد با سرتق بازیات زندگی و جون چندین هزارادمو به بازی بگیری بابا چرااینقدمبهم حرف میزد؟؟مگه یاسر کیه؟؟ وای عیسی مسیح خودت کمکم کن.. میدونم بنده خوبی نبودم ولی دستموبگیر... رفتم تواتاقم.. باباگفته بود اخرهفته ینی پس فردا برای خواستگاری رسمی میان... رفتم جلوی اینه به خودم نگاه کردم.. صورت سفید و موهای لخت طلایی که خیلی بلندبود و بابا اجازه نمیدادکوتاشون کنم.. چشمای خمارخاکستری و لبای قلوه ای سرخ که هیچوقت جز برق لب چیزی بهشون نمیزدم و بینی قلمی که خدادادی عمل شده بود.. و هیکلی که به لطف کلاس های مختلف و باشگاه بی نقص بود... خنده داربود که قراره من مهسو امیدیان دخترسرسخت روزگار بخاطر اهداف دیگران زندگیم که سهله..دینم رو هم عوض کنم... یا عیسی مسیح http://≡Eitaa.com/dronmah
📚: 💙 ✍ یاسر توی این دوروز کل کارامو راست و ریس کردم‌ قراربودامشب برم خواستگاری دختری که قراربود زندگی همه رو نجات بده...ای خدا قربونِ کَرمت با لبخند رفتم توی سالن توی اینه قدی نگاهی به خودم انداختم.. کت شلوار سورمه ای به رنگ‌چشمام و پیرهن مردونه‌ی دیپلماتی که زیرش پوشیدم .. موهامم خیلی خوشگل دومادی شونه کرده بودم.. باباو مامان از پشت سر باذوق نگام میکردن... ومامان توی چشمای سورمه ایش هاله ی اشکی بود... رفتم جلو دست انداختم دورکمرش و گونشوبوسیدم و گفتم:الهی قربونت برم اخه چراگریه؟ _اشک شوقه مادر و پشت بندحرفش سرموبوسید یهودیدم یه چیزی خورد تو کمرم برگشتم عقب که یاسمن و بااخمای درهم دیدم... +قربون اجی اخموم برممممم باعشق بغلش کردم که گف _زن که بگیری دیگه منو ندوووس +لوس نشو خره خعلیم ترو دوس راه افتادیم و من به این فک میکردم که من عشق میخاستم...ولی الان.. مهسو باصدای ایفون نگام کشیده شد سمت در.. دیشب تاحالا خوابم نبرده بود... حرفای بابا تو گوشم زنگ میخورد... اینکه گف اروم باشم مثل همیشه منطقی برخورد کنم تا یاسربیاد و همه چیوخودش بگه برام... اخه این پسره کیه؟یهو ازکجاپیداش شد؟؟اه چندش قراره با زندگیم چیکارکنن اینا... باصدای احوالپرسی ازافکارم جداشدم.. امشب مهیارم اومده بود...اعتراف میکنم بعداین همه مدت دلم براش تنگ شدن بود..ولی وقتی خواسته بود بام حرف بزنه ازخودم روندمش... باصدای مادرم که می گفت چای ببرم به خودم اومدم هفتاچای خوشرنگ ریختم و یه صلیب روسینه ام کشیدم و به عیسی مسیح دلموسپردم و وارد پذیرایی شدم... با لبخندی مصنوعی به افرادی که به احترامم ایستاده بودن سلام دادم..چای رو اول ازهمه به پدر یاسرتعارف کردم که خیلی خوشتیپ بود و فهمیدم یاسر جذابیتشو ازون به ارث برده جانممم؟جذابیتتتت؟خفه شومهسو نفر بعدی مادرش بود که چادر مدلی زیبایی سرش بود و چشمای آبیش خودنمایی میکرد...مثل پسرش نفر بعدی دخترشون بود که اونم مثل مادرش چادری بود و روسریشو مدل جذابی بسته بود.. و نفربعدی یاسر...همونجور که سرش پایین بود چایی روهم برداشت.. ایش مزخرفِ امل... http://≡Eitaa.com/dronmah
📚: 💙 ✍ چای رو به بقیه تعارف کردم و نشستم...بابام گفته بود امشب به احترام عقاید اوناهم ک شده لباس پوشیدنم آراسته باشه.. فک کنم ازین به بعد تیپم همینجوره... تواین افکاربودم که باصدای پدرم به خودم اومدم.. _دخترم مهسو؟سیدیاسرو راهنمایی کن تواتاقت به سمت اتاقم رفتیم تعارف زدم رفت توی اتاق درو نبستم..شنیده بودم مسلمونا حساسن رواین موضوع...😒 نگاه جدی بهم انداخت و گفت:میشه لطفا در رو ببندین؟قراره ی سری حرفای مهم بهتون بگم... واقعا جاخوردم،فکرشم نمیکردم..ینی واقعا اراده داره بامن تواتاق تنهاباشه؟ چه جالب دروبستم و روی کاناپه روبه روش نشستم.و باغرورزیادگفتم: +خب،میشنوم...قراره با زندگیم چکارکنین؟ یاسر نفس عمیقی کشیدم و نگاهمودوختم به گلدون روی میز تاتمرکز کنم... _من سیدیاسر موسوی بیست و هفت ساله سرگرد ارتش هستم...نمیتونم بگم دقیقا کدوم بخش ولی تاهمین حدش هم براتون کافیه.چندوقت پیش مشخص شد که یه سری افراد با علائم خاصی از یه بیماری ناشناخته میمیرن..اونهارو توی قرنطینه نگه داشتیم وویروس رو شناسایی کردیم مشخص شد که اون افراد تحت درمان با یه سری داروهای خاص بودن.. رد داروهارو گرفتیم تابه دوتا لابراتوار معروف داروتوی ایران رسیدیم.. که متاسفانه یکی ازونا کمپانی پدرشماس به اینجای صحبتم که رسیدم به وضوح جاخوردنشودیدم...مکثی کردم ولیوان آبی براش ریختم وقتی از اروم شدنش مطمعن شدم ادامه دادم: تحقیقاتمون شروع شد و بعد از اثبات بی گناهی هردو مدیرعامل های دوشرکت متوجه شدیم که تعدادی جاسوس وخرابکار توی هردوشرکت هست... پدرتون رو تهدید کردن چند وقت پیش که یا باهاشون همکاری میکنه یا .... شمارو به قتل میرسونن.. اینو که گفتم با وحشت بهم نگاه کرد... _آروم باشید..من براهمین اینجا هستم..راستش این تهدیدرو برای مدیرعامل شرکت پرند هم داشتن..که خب ماتصمیم گرفتیم به روش خودمون ازتون محافظت کنیم. من و همکارم با شما و دختر مدیرعامل شرکت پرند ازدواج میکنیم. ویجورایی مسئولیت حفاظت از شما باماس.. لبخند اطمینان بخشی زدم و حرفموتموم http://≡Eitaa.com/dronmah
•🌿❛ امام‌جـواد'ع': ‌ هـرچشـمی‌روزقیـامت‌گریـٰان‌است، جـزسہ‌چشـم؛ چشـمی‌کہ‌درراه‌خداشب‌رابیداربـٰاشد، چشـمی‌کہ‌ازتـرس‌خداگریـٰان‌شـودو چشـمی‌کہ‌ازمحرمات‌الھی‌وگنـٰاهان‌بسته‌شود'' @dronmah
-🌿-
•🌿❛ مشڪلاتت رو سرِ سجادہ با خدا بہ اشتراڪ بذار، نہ با شبڪہ هاے اجتماعی:) @dronmah
" معرفی پارت 1 " 🌿سیاه صورت -داستان متفاوت و واقعی از پشت‌پرده زندگی بعضی از بازیگرها و عوامل سینما. 🌿زنان عنکبوتی -داستان زندگی مدلینگی که فضای اینستا محل کسب و کارشان شده است. 🌿عشق و دیگر هیچ -پسری که به خاطر یک اتفاق ساده، کارش به دادگاه کشیده می شود و در یک قدمی سال ها حبس، در حالیکه آینده ‌اش را پشت میله ‌های زندان می‌ بیند، ناگهان قاضی حکمی متفاوت برایش رو می کند... 🌿از کدام سو هوای من سو من سه -سه جلدی داستان سرگشتگی چند پسر جوان که فراز و فرود های زیادی در زندگیشان تجربه کردند. 🌿رنج مقدس ۱ رنج مقدس ۲ -داستان دختر و پسری که در جریان ازدواجشان تجربه های تلخ و شیرینی را تجربه می‌کنند. 🌿من نه ما -رمانی روانشناسانه از زندگی عروس و دامادی که می‌خواستند زندگی شیرینی داشته باشند. [نویسنده همه کتاب های بالا:نرجس شکوریان فرد] @dronmah
" معرفی پارت 2 " ☁️شب صورتی -مدیریت عشق مسئله کتاب شب صورتی است. داستان کتاب به مدیریت عشق یک نوجوان می پردازد. نوجوانی که در شهر یزد عاشق می شود و پیرمردی به کمک او می آید. ☁️دخترم ناهید -این رمان با اشاره کوتاهی به گذشته؛از روز ربوده شدن شهیده ناهید فاتحی کرجو آغاز می‌شود و تا شهادت و زنده به گور کردن او ادامه دارد. ☁️طاووس مستور -داستان تولد امام زمان(عج) ☁️آن سوی مرگ -کتابی بسیار آموزنده و تغییر دهنده. ☁️چی‌شد چادری شدم -خاطراتی از آن هایی که حجاب برتر را برگزیدند. ☁️پسران دوزخ فرزندان قابیل -آشنایی با معارف ناب تشیع و شناخت تفکرات داعشی و وهابی در قالب رمان جنایی. ☁️حتی مرد ها هم گریه می‌کنند -نویسنده با استفاده از شخصیت های داستان در تلاش است فرهنگ غلطی که مدام می‌گویند "مرد که گریه نمی‌کنه" را از بین ببرد.